بیش از این تو را به وحشت نمی اندازد؛ با این که هنوز هم در ورای ملایمتش، خطرناک و غیرقابل پیشبینی است. اما ترس مرتفع شده و دیگر وحشت، بخش عظیمی از ژرفای وجودی و ذات نفوذناپذیرش نیست. هراس برای دومین بار محو، تبخیر و در فضا حل شد؛ به همان طریقی که خستگی می تواند در یک دم، یک لحظه اما برای همیشه، وارد عشق شود. تا به هنگامه ی صبح، ترس با تو بود؛ ترسی که به مانند قانونی نانوشته و سکوتی مقتدرانه است. تمامی ترس ها از کودکی نشأت می گیرند. برای توبیخ این دوران و ممانعت از آن در راهی که پیشروی میکند. همه ی بچه ها آگاهی باطنی و شخصی از ترس دارند اما مدتهای مدید روی آنان اثر نمی گذارد. آنان گرد ترس چرخیده و در مقابلش می ایستند؛ حتی ممکن است آن را به بازی گیرند. تو شاید از انجام وظایف، از نمرهی بد، حشرات، سگها و یا ارواح، بیمناک باشی. ترس به مثابه دوران بزرگسالی است که در موقعیت، زمان و مکانی خاص، کودکیات را مورد تهاجم قرار می دهد اما تو را متوقف نمی کند؛ تا این که از پا افتاده و از شکست می هراسی؛ همین ترس تو را از پا می اندازد. دوباره برمی خیزی، لحظه ای زاری می نمایی و دقیقه ای دیگر شاد هستی. شادی همچنان قویتر است. لذّت زندگی به دلیل زنده بودن است. ترس به مانند شب و شادی به مثابه روز روشن است. بچّه ها به همان طریقی که با شب، سایه ها و والدینشان بازی میکنند، همان گونه نیز با ترس روبه رو می شوند. اضطراب در میان خروارها بخشش، ارمغانی دیگر از دنیای مادی است. باید درک کنی که شب تیره، قلب دلواپس را سخت تر به تپش وامی دارد. تنهایی در سوگ و اندوه، یا در میان شاخ و برگ انبوه درختان جنگل، رعبآور است. باید بدانی که این هراس مربوط به روح و جانت نیست؛ تنها اطلاعاتی در مورد دنیا را به دست می دهد؛ مانند دانستن این که باد شمالی سرد است و یا برف همیشه بر روی نقاط مرتفع کوهستان ها باقی می ماند. تو دانستنی ها را بدینگونه آموخته و بعدها فراموش کردی؛ همان طور که در کودکی بلافاصله آنچه را که می دانستی، به منظور بیرون رفتن و بازی در جایی دورتر از جاده و استمرار ساعت هایی که تلف میشوند و لذّت از شادی های بزرگ این اتلاف زمان، از یاد میبردی. درک بعضی شادی ها برای والدین غیر قابل هضم است: «بی هدف آنجا ننشین. کاری بکن. کتابی بردار.» آنها حتی توقع دارند بازیهایت نیز نه فقط برای سرگرمی و وقت گذرانی بلکه با مسائل آموزشی در ارتباط باشد. این مسئله بدین خاطر است که والدین، بزرگسالاند و بزرگسالان کسانی هستند که مدام نگران بوده و در مقابل دلواپسی هایشان سر فرود آورده و به چیزی که آغشته به سیاهی و اندوه است، واقف اند؛ دانشی بیهوده و عبث... هراس بیش از این تمایلی به ماندن در دنیا ندارد و فقط در مکانی مشخص از دنیا، در لحظه های طلایی از یک افسانه یا در تیرگی دورهی فترت یک خیابان یافت میشود. اینک که ترس در گوشت و خون بزرگسالان نفوذ کرده، عنان اختیار آنان را نیز از این سو به دیگر سو در دست گرفته است. بالاخره روزی کودکی خستگی ناپذیر به پایان میرسد. ازدواج سرد، راهی برای فرار از تنهاییست و ترس از نداری و فقر، اشتغال اجباری را به آدمی تحمیل می نماید. زندگی بی هدف را ترس از مرگ ایجاد میکند. وقتی که دوران کودکی روی مینماید؛ ترس به یکباره از بین میرود. اما آنگاه که بزرگسالی پا به عرصه می گذارد، ترس پابرجا و انباشته می شود؛ به مثابه برفی که بر روی زمین نمی نشیند و تنها بر روح آدمی سنگینی میکند. هراسی که وارد قلب آدمی میشود، کمکم متراکم و بر روی هم انباشته میشود؛ مانند برفی سهمگین بر حجم آن افزوده و تو را از جنب و جوش میاندازد و تو جنبش در زیر این برف نکبتبار را بر خود ممنوع میکنی. دیگر از خانه، ازدواج اجباری، کار و نگرانی هایت بیرون نمی آیی. این جداییناپذیری و چسبندگی تنگتر برای تو درسی از قدرت ترس را به نمایش گذارد که چون دانه های برف به آرامی فرومی بارد و در نهایت مبدل به بهمنی سهمگین میشود. تو به مانند حیواناتی هستی که با صدای وزش باد در میان درختان، به یکباره وحشتزده شده و از حرکت بازمی ایستند. چگونه از این وضعیت تأسفآور می شود فرار کرد؟ چطور از قرارگاه کسی که نمیداند چگونه بدانجا راه یافته است، میشود گریخت؟ دوران کودکی آغاز و فرجامی ندارد. آن روزها در مرکز هرچیزیست. چگونه میتوانی به قلب همه چیز برسی، وقتی که تو هنوز میان خواستن و نخواستن مانده ای! این امر بدون ارادهی تو و به لطف عشقی پرشتابتر از تو و وحشت تو و هیاهوی باد در لای شاخه های درختان، محقق میشود. آری، این همان چیزی است که در نهایت، بعد از دورانی طولانی از بیم و امید، بدان ملحق می شوی. همه چیز به یکباره روی می نماید؛ از یک روز به فردایی دیگر. حالا تو میتوانی بدون هراس فعالیت نمایی. کسی به تو خواهد گفت: «نباید خیلی دور شوی. همه چیز را از دست میدهی.» اما دیگر به این مسئله اعتقادی نداری و یا ترجیح میدهی بگویی: « همه مشکلاتش را به جان خواهم خرید. زیرا که شور و هیجانش آنقدر برایم بااهمیت است که نمی توانم نادیده انگارمش.» چگونه توانستم تابستانها را بدون آن سر کنم؟ ساعتهای سپید و آبی، دور از آن... بیشک آنجا کتاب هایی بودند. شادی بیشتر از هر چیزی به مطالعه شبیه است. تو دقیقاً با مشتی کتاب ناگشوده به سویش راه می یابی؛ چیزی که تو را حتی بسیار فرح بخشتر از بهترین کتابها، لبریز از شادمانی مینمایند.. تابستان هر روز در اواخر ظهر بیرون میروی. میاندیشیدی که فرضاً «می خواهم برای شنا بروم.» اما بهتر است بگویی: « من قرار ملاقاتی دارم. یک قرار عاشقانه با آب.» قبلاً بابت این مسئله نگران بودم اما اینک جز آن، هیچ چیز دیگری نمیخواهم. این به مانند هنر عشق است و تو حتی بهتر از خود هنر عشق درکش میکنی. آری؛ به وضوح بهتر.. چندین مسیر میتوانی اختیار کنی که تو را به میعادگاه برساند؛ مجرایی پر از سایه و جادهی ناهموار حومهی شهر که مملو از روشنایی است. به هرحال تو بدانجا رسیده و سرانجام خشنود خواهی بود. شکوه استخر؛ جایی که نزدیک به توست.. دراز و باریک و محصور شده توسط درختان... این آب حتی معرکه و شگفت انگیز نیست؛ گاهی اوقات کمی گل آلود است. بدون محافظه کاری به درونش میروی؛ دقیقاً در مرکز و فاصله ای برابر از هر سمت و سویی. صورتت قدری به سوی آسمان برگشته. بدنت میان آب به مانند ابریشم کم وزن، شناور است. ترس دیگر معنی دارد. هراس و حتی خیال آن نیز مرتفع شده و هیچ پروایی در ذهنت به جای نمانده. ترس اینک در حاشیه است. شنا راهی است که تو را در اندیشه ای غوطه ور ساخته و می توانی در مورد همهی جوانبش بدون این که خود را درگیرش سازی، فکر کنی. برای مدتی طولانی در این اندیشهی بیرونی غوط هور هستی؛ در دنیای آبی. برای مدتی مدید ذهنت خالی و تنات سبک است. از آب بیرون می آیی؛ نه بدین علت که بخواهی آنجا را ترک نمایی، تنها به خاطر این که بدآن از چشم اندازی دورتر و با نگاهی آرام بخش و عاشقانه، بنگری. برای دیدن راهی که به وسیله ی نور احاطه شده و به گونه ای که با جنبشی نامحسوس از ساعت ها تغییر می یابد؛ به صورتی که با حالت رازهای گنبد لاجوردی واکنش نشان میدهد. از وقتی که کودکی بیش نبودی، این استخر را میشناسی. سپس آن را به دست فراموشی سپردی. از آن به بعد تو با تابستان مشکل داشتی. هرگز یادت نمیآید آن را چگونه گذراندی. آنگونه با تابستان و یا تعطیلات روبه رو میشدی که گویی در معرض ازدواج یا کار قرار میگیری. میدانی چگونه با آن مواجه شوی اما هدفت را در نمی یابی. اکنون میدانی دیگر تابستان بی فایده ای را پیش رو نداری. دیگر زمانی برای مطالعه، نگارش و پاسخگویی به یک دعوت را پیدا نمیکنی و به هیچ چیز جز آب نمی توانی، بیندیشی. تا وقتی که هست، خودت را در آن گم میکنی. وقتی که شرایط برایت مهیا نیست، مترصد لحظه ای هستی که دوباره با آن مواجه شوی. گاهی اوقات این به مانند قصه ای عاشقانه است؛ با این تفاوت که قصه ای در کار نیست. اما عشق حقیقتاً آنجاست. شکل، حالت و نام خاصی ندارد اما واقعاً آنجاست. از راهی که همه ی عشق ها می آیند، وارد میشود؛ در ابدیت زمان، آخر مرگ و پایان دلواپسی ها.