• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان کوتاه «بیش از این تو را به وحشت نمی¬اندازد» نویسنده «كریستین بوبن»؛ مترجم «غزال شهروان»

داستان کوتاه «بیش از این تو را به وحشت نمی¬اندازد» نویسنده «كریستین بوبن»؛ مترجم «غزال شهروان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «بیش از این تو را به وحشت نمی¬اندازد» نویسنده «كریستین بوبن»؛ مترجم «غزال شهروان»

بیش از این تو را به وحشت نمی­ اندازد؛ با این که هنوز هم در ورای ملایمتش، خطرناک و غیرقابل پیش­بینی است. اما ترس مرتفع شده و دیگر وحشت، بخش عظیمی از ژرفای وجودی و ذات نفوذناپذیرش نیست. هراس برای دومین بار محو، تبخیر و در فضا حل شد؛ به همان طریقی که خستگی می ­تواند در یک دم، یک لحظه اما برای همیشه، وارد عشق شود. تا به هنگامه­ ی صبح، ترس با تو بود؛ ترسی که به مانند قانونی نانوشته و سکوتی مقتدرانه است. تمامی ترس ­ها از کودکی نشأت می­ گیرند. برای توبیخ این دوران و ممانعت از آن در راهی که پیشروی می­کند. همه­ ی بچه­ ها آگاهی باطنی و شخصی از ترس دارند اما مدت­های مدید روی آنان اثر نمی­ گذارد. آنان گرد ترس ­چرخیده و در مقابلش می­ ایستند؛ حتی ممکن است آن را به بازی گیرند. تو شاید از انجام وظایف، از نمره­ی بد، حشرات، سگ­ها و یا ارواح، بیمناک باشی. ترس به مثابه دوران بزرگسالی است که در موقعیت، زمان و مکانی خاص، کودکی­ات را مورد تهاجم قرار می­ دهد اما تو را متوقف نمی­ کند؛ تا این که از پا ­افتاده و از شکست می­ هراسی؛ همین ترس تو را از پا می­ اندازد. دوباره برمی­ خیزی، لحظه ­ای زاری می­ نمایی و دقیقه ­ای دیگر شاد هستی. شادی همچنان قوی­تر است. لذّت زندگی به دلیل زنده بودن است. ترس به مانند شب و شادی به مثابه روز روشن است. بچّه ­ها به همان طریقی که با شب، سایه ­ها و والدینشان بازی می­­کنند، همان گونه نیز با ترس روبه رو می­ شوند. اضطراب در میان خروارها بخشش، ارمغانی دیگر از دنیای مادی است. باید درک کنی که شب تیره، قلب دلواپس را سخت­ تر به تپش وامی­ دارد. تنهایی در سوگ و اندوه، یا در میان شاخ و برگ انبوه درختان جنگل، رعب­آور است. باید بدانی که این هراس مربوط به روح و جانت نیست؛ تنها اطلاعاتی در مورد دنیا را به دست می­ دهد؛ مانند دانستن این که باد شمالی سرد است و یا برف همیشه بر روی نقاط مرتفع کوهستان­ ها باقی می­ ماند. تو دانستنی­ ها را بدینگونه آموخته­ و بعدها فراموش کردی؛ همان طور که در کودکی بلافاصله آنچه را که می­ دانستی، به منظور بیرون رفتن و بازی در جایی دورتر از جاده و استمرار ساعت­ هایی که تلف می­شوند و لذّت از شادی­ های بزرگ این اتلاف زمان، از یاد می­بردی. درک بعضی شادی­ ها برای والدین غیر قابل هضم است: «بی ­هدف آنجا ننشین. کاری بکن. کتابی بردار.» آن­ها حتی توقع دارند بازی­هایت نیز نه فقط برای سرگرمی و وقت­ گذرانی بلکه با مسائل آموزشی در ارتباط باشد. این مسئله بدین خاطر است که والدین، بزرگسال­اند و بزرگسالان کسانی هستند که مدام نگران بوده و در مقابل دلواپسی­ هایشان سر فرود ­آورده و به چیزی که آغشته به سیاهی و اندوه است، واقف ­اند؛ دانشی بیهوده و عبث... هراس بیش از این تمایلی به ماندن در دنیا ندارد و فقط در مکانی مشخص از دنیا، در لحظه ­های طلایی از یک افسانه یا در تیرگی دوره­ی فترت یک خیابان یافت می­شود. اینک که ترس در گوشت و خون بزرگسالان نفوذ کرده، عنان اختیار آنان را نیز از این سو به دیگر سو در دست گرفته است. بالاخره روزی کودکی خستگی ناپذیر به پایان می­رسد. ازدواج سرد، راهی برای فرار از تنهاییست و ترس از نداری و فقر، اشتغال اجباری را به آدمی تحمیل می­ نماید. زندگی بی­ هدف را ترس از مرگ ایجاد می­کند. وقتی که دوران کودکی روی می­نماید؛ ترس به یکباره از بین می­رود. اما آن­گاه که بزرگسالی پا به عرصه می­ گذارد، ترس پابرجا و انباشته می­ شود؛ به مثابه برفی که بر روی زمین نمی­ نشیند و تنها بر روح آدمی سنگینی می­کند. هراسی که وارد قلب آدمی می­شود، کم­کم متراکم و بر روی هم انباشته می­شود؛ مانند برفی سهمگین بر حجم آن افزوده و تو را از جنب و جوش می­اندازد و تو جنبش در زیر این برف نکبت­بار را بر خود ممنوع می­کنی. دیگر از خانه، ازدواج اجباری، کار و نگرانی ­هایت بیرون نمی­ آیی. این جدایی­ناپذیری و چسبندگی تنگ­تر برای تو درسی از قدرت ترس را به نمایش گذارد که چون دانه­ های برف به آرامی فرومی بارد و در نهایت مبدل به بهمنی سهمگین می­شود. تو به مانند حیواناتی هستی که با صدای وزش باد در میان درختان، به یکباره وحشت­زده شده و از حرکت بازمی­ ایستند. چگونه از این وضعیت تأسف­آور می ­شود فرار کرد؟ چطور از قرارگاه کسی که نمی­داند چگونه بدانجا راه یافته است، می­شود گریخت؟ دوران کودکی آغاز و فرجامی ندارد. آن روزها در مرکز هرچیزیست. چگونه می­توانی به قلب همه چیز برسی، وقتی که تو هنوز میان خواستن و نخواستن مانده­ ای! این امر بدون اراده­ی تو و به لطف عشقی پرشتاب­تر از تو و وحشت تو و هیاهوی باد در لای شاخه ­های درختان، محقق می­شود. آری، این همان چیزی است که در نهایت، بعد از دورانی طولانی از بیم و امید، بدان ملحق می ­شوی. همه چیز به یکباره روی می­ نماید؛ از یک روز به فردایی دیگر. حالا تو می­­توانی بدون هراس فعالیت نمایی. کسی به تو خواهد گفت: «نباید خیلی دور شوی. همه چیز را از دست می­دهی.» اما دیگر به این مسئله اعتقادی نداری و یا ترجیح می­دهی بگویی: « همه مشکلاتش را به جان خواهم خرید. زیرا که شور و هیجانش آنقدر برایم بااهمیت است که نمی­ توانم نادیده انگارمش.» چگونه ­توانستم تابستان­ها را بدون آن سر کنم؟ ساعت­های سپید و آبی، دور از آن... بی­شک آنجا کتاب­ هایی بودند. شادی بیشتر از هر چیزی به مطالعه شبیه است. تو دقیقاً با مشتی کتاب ناگشوده­ به سویش راه می ­یابی؛ چیزی که تو را حتی بسیار فرح­ بخش­تر از بهترین کتاب­ها، لبریز از شادمانی می­نمایند.. تابستان هر روز در اواخر ظهر بیرون می­روی. می­اندیشیدی که فرضاً «می­ خواهم برای شنا بروم.» اما بهتر است بگویی: « من قرار ملاقاتی دارم. یک قرار عاشقانه با آب.» قبلاً بابت این مسئله نگران بودم اما اینک جز آن، هیچ چیز دیگری نمی­خواهم. این به مانند هنر عشق است و تو حتی بهتر از خود هنر عشق درکش می­کنی. آری؛ به وضوح بهتر.. چندین مسیر می­توانی اختیار کنی که تو را به میعادگاه برساند؛ مجرایی پر از سایه و جاده­ی ناهموار حومه­ی شهر که مملو از روشنایی است. به هرحال تو بدانجا رسیده و سرانجام خشنود خواهی بود. شکوه استخر؛ جایی که نزدیک به توست.. دراز و باریک و محصور شده توسط درختان... این آب حتی معرکه و شگفت انگیز نیست؛ گاهی اوقات کمی گل ­آلود است. بدون محافظه­ کاری به درونش می­روی؛ دقیقاً در مرکز و فاصله ­ای برابر از هر سمت و سویی. صورتت قدری به سوی آسمان برگشته. بدنت میان آب به مانند ابریشم کم وزن، شناور است. ترس دیگر معنی دارد. هراس و حتی خیال ­آن نیز مرتفع شده و هیچ پروایی در ذهنت به جای نمانده. ترس اینک در حاشیه است. شنا راهی است که تو را در اندیشه­­ ای غوطه­ ور ساخته و می­ توانی در مورد همه­ی جوانبش بدون این که خود را درگیرش سازی، فکر کنی. برای مدتی طولانی در این اندیشه­ی بیرونی غوط ه­ور هستی؛ در دنیای آبی. برای مدتی مدید ذهنت خالی و تن­ات سبک است. از آب بیرون می­ آیی؛ نه بدین علت که بخواهی آنجا را ترک نمایی، تنها به خاطر این که بدآن از چشم­ اندازی دورتر و با نگاهی آرام بخش و عاشقانه، بنگری. برای دیدن راهی که به وسیله­ ی نور احاطه شده و به گونه ­ای که با جنبشی نامحسوس از ساعت­ ها تغییر می­ یابد؛ به صورتی که با حالت رازهای گنبد لاجوردی واکنش نشان می­دهد. از وقتی که کودکی بیش نبودی، این استخر را می­شناسی. سپس آن را به دست فراموشی سپردی. از آن به بعد تو با تابستان مشکل داشتی. هرگز یادت نمی­آید آن را چگونه گذراندی. آن­گونه با تابستان و یا تعطیلات روبه رو می­شدی که گویی در معرض ازدواج یا کار قرار می­گیری. می­دانی چگونه با آن مواجه شوی اما هدفت را در نمی ­یابی. اکنون می­دانی دیگر تابستان بی­ فایده ­ای را پیش رو نداری. دیگر زمانی برای مطالعه، نگارش و پاسخگویی به یک دعوت را پیدا نمی­کنی و به هیچ چیز جز آب نمی­ توانی، بیندیشی. تا وقتی که هست، خودت را در آن گم می­کنی. وقتی که شرایط برایت مهیا نیست، مترصد لحظه­ ای هستی که دوباره با آن مواجه شوی. گاهی اوقات این به مانند قصه ­ای عاشقانه است؛ با این تفاوت که قصه­ ای در کار نیست. اما عشق حقیقتاً آنجاست. شکل، حالت و نام خاصی ندارد اما واقعاً آنجاست. از راهی که همه­ ی عشق ­ها می­ آیند، وارد می­شود؛ در ابدیت زمان، آخر مرگ و پایان دلواپسی­ ها.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692