داستان «رود مرگ» نویسنده «ذکریا تامر»؛ مترجم «محمدنعیم محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

مادرم بسيار گريست (در حالي كه) مگس چشم كوچك درخشانم را مانند گلي ترو تازه مي خوردو ا زسويي پدرم با لحني خشن مي گفت:« طارق ...نخند...»

دوباره به مادر بينوايم توجه كردم كه اشكش را مخفي كرد و گفت:«اسم معشوقه ات را نمي گويي؟»

فردايش مرگ بازوان سردش را دراز كرد و مستانه جسدي كوچك كه مانند گلي بود را در آغوش گرفت. و باز پدرم با لحني محزون در گوشم گفت :«طارق ...نخند...اينجا گورستان است...»

وقتي از قبرستان برگشتم ، در اتاقم ايستادم و به آينه كوچك روي ديوار كه كج نصب شده بودخيره شدم و با صداي تمسخر آميز پرسيدم :«آيا اين صورتم است؟» صورت سرد و بي روحم كه دائما لبخند مي زند . پدرم خشمگين شد و با خشم فرياد زد:«اي كاش به دنيا نيامده بودي...»

«واقعاخوشبختم ،‌فرزندم طارق الان كه طفلي نيست ،‌او حالا ديگر مردي است ... آرزو دارم كه روزي مانند رودي شود »

رود ... او دوستم است كه هم عاشق مي شود و هم مي كشد... جوشش دمساز نفس هايم است و ( در حالي كه )‌ آرامشم را به غارت مي برد ... شهر و موجوداتي كه در داخل آن بودند برايم مانند توده بزرگي از گوشت و سنگ گشتند. در گوشه اي آرنجم را به ديوار سنگي تكيه دادم . نگاهم بر آب نهر افتاد زير نور نرم و لطيف روز با خودم گفتم : اي كاش نهر بودم ... كاش پدري نداشتم ... كاش شهرو سرزميني نداشتم ... كاش اسمي نداشتم ...

اسمم طارق است . تابستان داغي بود كه در شبي فسرده و گرفته به دنيا آمدم .در شهري قديمي و باستاني كه نهرش ابتدا تا انتهاي شهر را در هم مي نورديد .

روزي ،‌مردي كه اسمش طارق بود كشتي ها را كه سپاهيان را به ساحل سرزمين بيگانه اي حمل كرد را سوزاند ، سپس مردانش را با صدايي بلند و لحني آرام و دلهره آور گفت : « دريا پشت سرتان است و دشمن در پيش رويتان»

ناگزير يكي از سپاهيان در آن لحظه دو چشمش بر روي دودي كه پخش مي شداز آتش تيره و وحشت افزا گشت ، سپس سرش بر روي سنه اش آويزان شد مانند كسي كه بدون طناب به دار آويخته شده باشد ... درروزي از روزها عاشق چشمان گشاده دختر جواني شدم كه تجلي اش از درخشش آسمان زيباتر بود .

تلاش نكردم كه پنهانش سازم زيرا عذابم مي داد .... در اولين بار سعي نكرد م كه عشقم را نسبت به او فاش سازم عشقي كه عذابم مي داد و مرا به رنج وا مي داشت تنها به اين اكتفا كردم كه او را با شور واشتياق تحت نظر بگيرم تا اينكه شبي فرا رسيد كه در تاريكي آن دو موجود از زنجيرهاي پنهانشان آَشگار گشتند .

در يكي از شب شعرهاي خود ديوان شعري را خريدم كه با تنها مقدار پولي كه همراه داشتم قصائد اندوهناك آن را با حزن و ناراحتي خواندم ؛

انسان چه مي خواهد

پادشاهي كه هوس مي كند

چه چيزي را ؟ جز ماه

كسي كه ...

و با حماقت خنديد آن زماني كه اگرچه ماه من گرسنه مرد اما شبهايي بود كه برف به وفور سرازير بود.

و به دوستي كه قصائدي را مي سرود و نشر نمي داد گفتم : « دوست دارم ستاره اي را كه سودش را نمي خواهم .»

گفت : تو ديوانه اي . رود پيوسته زنده است . و هرگز آبش خشك نمي شود »

گفتم: « ستاره ي مرده را دوست دارم »

گفت :« تو ديوانه اي »

گفتم : « خاكستري هستم ...لاشه اي به دار آويخته در خلوت شهرها»

بلند خنديد و گفت:«من هم عنكبوتي هستم»

به شدت گفتم:«من هم غباري هستم»

غباري با كثرت سرازير شد و از قرنها به شكل حيوان گرسنه اي سنگي درآمده بود ،

ناله هايش را در لحظاتي كه داخل شد دختري زيبا كه دختر همسايه مان بود براي ديدن مادر مريضم ..

كسي كه در هنگام مرگ بسترش فرقي نمي كند..او كودكي است مانند گلي تر و تازه .

گفت در حالي كه با رندي مي خنديد:« چه كار مي كني اگر از آمدن با تو سرباززنم ؟»

پس گفتم :« به اتاقم بر مي گردم و درش را مي بندم و در صورت زني زيبا و لخت غرق مي شوم».

باران ها بر سرم فرو ريخت و با ذلت گريست و با صداي بلند گفتم : « آذار ..نيسان ...مايس .. سه شنبه ...چهارشنبه ... پنج شنبه ...كي اين دويدن ديوانه وار به اتمام مي رسد ؟ روزي در حفره اي دفن مي شوم و رود پيوسته زنده مي ماند . اي كاش رود بودم » .

به شدت محزونم ساخت ...ميل شديدي در گريه كردن كه مشاهده كردم ، صورت زيباي دختر جواني در چشمانم درخشان كرد   كه در حال خداحافظي بود مانند دختري كه مگسان شهر دو چشم لاجورديش را كه از آسمان زيباتر بود مي خوردند .

خواهرم ... خواهرم ... اي ستاره كوچك مسكينم . كسي براي من نخواهد گريست .

به اتاقم برگشتم و بر روي بسترم دراز كشيدم و شروع كردم به خيره شدن به سفيدي بي نهايت سقف. به جايي كه به سياهي ختم مي شود .خشكسالي ، موسيقي خشني دارد كه ناگهان به پناهگاه هاي پنهاني سر مي زند و آوازهاي رودي كه كه دائما با من همكاري مي كرد و به ناگاه ناپديد ميشد . آيا رود مرده است ؟خواهرك كوچكم كه مانند گلي ترو تازه بود. چرا مرد ؟ چرا؟ طارق كشتي ات رانسوزان . نسوزانش . كينه ام از صخره هاي كوه هاي وهمناك بالا مي رود ،‌ملخ در شادي ها شنا مي كند . رود مرد . پوشش ها را پاره پاره مي كند . اين صورتم است .من مگس شهرم : رود درمانگري است كه به شدت فرياد پرخاشگرانه اش را بر طفلي نو پا فرو گرفته است . اوخواب بود بدون آنكه بدن سفيدش خورشدي ديوانه رابيدار كند . در خيابان ها دويد ...

طفل درگوشي پچ پچ مي كرد : نه. خنديد .بوسيد مرا با شرم . لحظاتي ديگر زندگي نكرد .خيلي دوستم داشت. بارها گريه كرد . كارم را نادرست مي دانست. آيا مي بوسي مرا ؟ به اين خاطر مرد كه كارم را ناروا مي دانست . براي چي خودش را كشت ؟ واي ....كشتي ها ... همانا مي سوزد . ، مي ترسم . چشمانم بر دود منتشر شده از آتش ميخكوب شده است .و سرم بر روي سينه ام آويزان و شكسته . طارق هيچ شهري مال تو نيست. كشتي ها سوختند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692