نامه به «نوري»نويسنده«كريستين بوبن»؛ مترجم «غزال شهروان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

نامه­ به نوری‌که در تاریخ 16دسامبر 1992 حوالی ساعت 2 بعدازظهر، در خیابان Le creusotفرانسه، پرسه می­زد.

اولین‌بار حضورت را در طلوع یک بعدازظهر حس کردم. حقارت این اعتراف به جرم را ببخش؛ زیرا که بی­شک برای من هیچ‌چیزی بهتر از منتظر ایستادن در ابتدای آموزشگاه موسیقی نبود؛ جایی‌که بچّه­ها می­رفتند و وسایلی را به دوش می­کشیدند که گاهی اوقات عظیم­تر از خود آن‌ها بود.

تو مدت­های مدید قبل از من آنجا بودی. حتی قبل از آن‌که روز از ژرفای زمان فرمان یابد تا اولین و آخرین گام‌هایت را از روی زمین بردارد؛ به مثابه کسی‌که هرگز سحرخیز نبود، لذّت شناخت تو را آن هنگام که جوان بودی، از دست دادم. زنی‌که من دیدم، آسمانی ساکن را به گردش درمی­آورد؛ زنی میانسال و اندکی خسته از ساعت­های سرگردانی. او بی­شک زیباترین زنی بود که تا به آن‌روز دیده بودم. بانوی زیبایی که قلبی شبیه آنچه دیگران دارند، نداشت. من، به تو از دریچه­ی چشمان یک عاشق یا نقاش نگریستم. ذرّات در فضای تهی به‌رقص در­­آمده و صبر سرشار خداوند، تو را در حریر حوریان ­نشانده بود. به تو، چونان شخص پاکبازی که زندگی‌اش را تنها با شادی­های پنهان در مسلک سبکساری می­زید، نظر افکندم.

تو هر لحظه مانند لبخند یک کودک، به هر جایی سرک می­کشیدی. تو تصویر زندگی خویشتن بودی؛ بخشنده نسبت به هر چیزی و بی­توجه به روزهایی‌که می­آمدند. آن هنگام که کودکان آهنگ مدرسه را از بر داشتند، من درس نیکی را از تو آموختم و تصویر تو بود که مرا با شادی­هایت و عشقی آسوده از گمشدگی خویش، در مشتی از روزهایی که به من بخشیده شده بود، فرو برد.

ما هر دو در زندگی به‌دنبال یک چیز بودیم: یافتن شادمانی و لمس بوسه­ای از روشنایی روی قلب‌های خاکستریمان و درک شیرینی عشقی که هرگز محو نخواهد شد.

ما هر دو در زندگی به‌دنبال یک چیز بودیم: یافتن شادمانی و لمس بوسه­ای از روشنایی روی قلب­های خاکستریمان و درک شیرینی عشقی که هرگز محو نخواهد شد. زندگی یعنی به‌چشم آمدن. قدمی است به‌سوی درخشش نگاهی محبت­آمیز. هیچ‌کس را گریزی از این قانون نیست حتی خداوندی که واقعیت و قاعده کلی پنهان شده در هر چیزی است. کتاب مقدس، چیزی جز سیاهه­ای از تلاش مفرط خدا در شناخت خویش به آدمی نیست؛ حتی اگر لحظه­ای، اگر فقط برای یک انسان و حتی اگر آن شخص، حقیر یا عیاشی گیج از تنهایی و خراب از شرابی سهمگین باشد. خدا از هر چیزی که توجه انسان را معطوف به وی نماید، استفاده می­کند. از تشکیلات سهمگین رودها و طوفآن‌ها با هیاهوی وزش باد در میان قوطی­های حلبی انسان‌ها تا ناله­ی خفیف نوزادی که در حصیری حقیر دراز کشیده و از صدای رنج دیده­ و خسته­ی حیوانات اهلی آرام می­گیرد؛ که البته دومی همیشه نتیجه­بخش­تر است. آن­گاه که سایه­ای یکپارچه از قدرت بر جای نمانده است، می­توانی ادراک کنی؛ زیرا که قدرت آدمی را کور و تجمل، تباهی به بار می­آورد. در گذشته­های دور پرنسسی غرق در جامه­ای فاخر از قصرشان قدم به بیرون نهاد. کالسکه، اسب­ها، نوکران، پرچم و حرکت دسته‌جمعی پیادگان در صفوف منظم به‌پا بود. آشفتگی دنیوی نتیجه همین است. شوریدگی، در محرومیت از تجملات تحقق می­یابد. حرکت در مسیر زندگی که خالی از هر نوع جلوه­های تجمّلی است. حضور خداوند در شکوه آراستگی یا در میان خانواده­ای سلطنتی، کم‌رنگ است. خدا در خواب نوزادی تازه تولدیافته یا در به‌هم ریختگی طرز رفتار و ظاهری است که در واقع، بی‌کران، دیوانه‌کننده و عظیم است.

کسانی را می­شناسم که دوست‌داشتنی­ترین لبخند را بر لبان تو می­نشاندند. انسان‌هایی‌که غرق در کتابخانه و آزمایشگاه­هایشان هستند و هرگز تو را سرگشته و مبهوت خویش نساختند. چنین افرادی تمام توان خود را در شناخت چیستی اشیاء و ماهیت نهایی جهان به‌کار بسته و در شیدایی و جنون اندیشه­هایشان بر هر چیزی اشراف داشتند؛ جز یک چیز: «هیچ‌کس در زندانی از فرمول­ها نیز نمی­تواند حقیقت را در وجود خویش بگنجاند.» حقیقت، چیزی نیست که کسیبتواند تصاحب نماید؛ تنها می­توان در جوار آن زیست. حقیقتی‌که تو هستی بانو؛ از فروغی که ­درخشید و محو ­شد. مهمترین هنر آن است که حقیقت را در قالب تو آشکار نموده و به آنان که در آرزویش هستند، اهدا شود.

می­بایستی اعتراف‌نامه­ای بسازم از این که من مدت­های مدید عاشقت نبودم. سالیان دراز خواهرت را هم دوست نداشتم. از آسمان صاف و بی­ابر، وحشت­زده و دلبسته­ی هوای دلگیر خاکستری بودم. بدین‌علت که در وجودم مالیخولیایی پا گرفته و حشره­ی سودازده­گی چون ریشه­های کرم‌خورده­ی درختی در میان گودال در وجودم سینه‌خیز شده بود. بیماری که همراه با وحشتی عمیق از گمگشدگی­اش بر روحم اثر گذارد. آدمی‌که گرفتار مالخولیاست، باور دارد که همه‌چیزش را جز جنونی که بدان وفادار مانده، از دست داده و این‌که وجودش پشیزی نمی­ارزد؛ رنجی است که وی را مأیوس و سرخورده ساخته است. با سماجتی کودکانه دست به انتخاب گزینه­ی نیستی می­زند و تنها با محسوساتی که شبیه خود اوست مأنوس می­شود؛ چون دلتنگی و باران. من رنجم را پوشانده­ام بانو؛ مطمئن نیستم چگونه! اما اکنون بر آن غالب آمدم. امروز من می­دانم چگونه عاشق تو باشم و اگر همچنان در من میلی به روزهای خاکستری باقی مانده باشد، آرام و کم­رنگ­تر شده است. من آن تمایلات مأیوس کننده را دوست دارم؛ نه به این خاطر که مهر تأکیدی بر تجربیات دردناک ذهنم هستند، بلکه فقط به حرمت بودنشان، بدآن‌ها علاقمندم.

اساساً من حتی در عمق هجوم جنون نیز هرگز مطمئن نبودم با زندگی چگونه خواهم بود؛ جز آن‌که عاشق زیستن و دلبسته­ی زندگی که به‌سوی دیوانگی و جنون سوقم داد، باشم و بدان نگارش نامه­های عاشقانه و آذین سفیدی ورق­های کاغذ را با ریزش نم جوهر، القا کنم. بدین­سان در درازای زندگی، نوشتن حرفه­ی اصلی من شد. کار نویسنده­ی ماهر بی­شباهت به نمادهای تصویری نقاش نیست؛ اینجا با جوهر و آنجا با رنگ طلایی؛ هر دو نیازمند زمان هستند و نامحسوسات برای به‌نظر رسیدن، پیش کشیده می­شوند. بانو؛ من دلباخته­­ات هستم؛ حتی اگر این عشق نباشد و با قدردانی دنیا برابری نکند. هیچ انسانی نمی­تواند شیرینی این زندگی را بدون حس دیوانگی مطلق، علیه شیطانی که از هر سو به آن فشار می‌آورد، درک کند. قانونی‌که برای نقاشان آن‌هنگام که رنگ‌های تیره را بیشتر به‌کار می­برند، مصداق پیدا می­کند؛ بنابراین رنگ روشن می­تواند در حکم یک روشنایی واقعی باشد.

قطعه­ای هنری از یک نامه­ی عاشقانه، پیشه­ای جدی نیست و اهمیتش از علم اقتصاد بزرگ کمتر است. اما اگر کسی آن‌را تمرین نکند. اگر کسی زندگی را با خلوص و پاکی به‌خاطر نسپارد، حیات پایان می­پذیرد و رخصتی به پژمردگی و مرگ زندگیست. اینگونه فکر نمی­کنی؟

اساساً من حتی در عمق هجوم جنون نیز هرگز مطمئن نبودم با زندگی چگونه خواهم بود؛ جز آن‌که عاشق زیستن و دلبسته­ی زندگی که به‌سوی دیوانگی و جنون سوقم داد، باشم و بدان نگارش نامه­های عاشقانه و آذین سفیدی ورق­های کاغذ را با ریزش نم جوهر، القا کنم.

این­ها اندیشه­هایی است که تو به من آموختی، آن زمان که به تو ­نگریستم. زمانی‌که این‌روزها را در راه زمستان به دوش کشیدی و مانند دسته‌گلی شاداب بر روی گردن و بازوهایت نگه­­داشتی. ناگاه دریافتم که تو هرگز به زندگی من بازنخواهی گشت. بدون دیدار دوباره­ی تو مرگ را آرزو دارم. شاید روزی یکی از خواهرانت از آسمان به منظور تلألؤ بخشیدن به‌خاطر حزین ما نزول کند؛ اما یقین دارم، هرگز مثل تو نخواهد شد.

ساده­تر بگویم: من بایستی با عشقی یکسان دلبسته­ی خواهرت باشم؛ زیرا که من قلب متغییری خارج از چهارچوب وفاداری به‌سوی عبور محض از میان زندگی دارم. اما هرگز نمی­توانم تو را در خلاء رها نمایم. تو را بدون یادآوری اسم و سپاسگزاری از ملاقاتی که با شکست تو به اتمام رسید. ساعت 5 بعدازظهر اواسط ماه دسامبر، تیرگی غالب آمد.

تعدادی ستاره در حال نزدیک شدن بودند و من در فروغشان نظری گذرا به تکه­های خرد شده­ی روح ناپدید شده­ات انداختم؛ شاد، سبکبال و فراموشی نشدنی.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692