نامه به نوریکه در تاریخ 16دسامبر 1992 حوالی ساعت 2 بعدازظهر، در خیابان Le creusotفرانسه، پرسه میزد.
اولینبار حضورت را در طلوع یک بعدازظهر حس کردم. حقارت این اعتراف به جرم را ببخش؛ زیرا که بیشک برای من هیچچیزی بهتر از منتظر ایستادن در ابتدای آموزشگاه موسیقی نبود؛ جاییکه بچّهها میرفتند و وسایلی را به دوش میکشیدند که گاهی اوقات عظیمتر از خود آنها بود.
تو مدتهای مدید قبل از من آنجا بودی. حتی قبل از آنکه روز از ژرفای زمان فرمان یابد تا اولین و آخرین گامهایت را از روی زمین بردارد؛ به مثابه کسیکه هرگز سحرخیز نبود، لذّت شناخت تو را آن هنگام که جوان بودی، از دست دادم. زنیکه من دیدم، آسمانی ساکن را به گردش درمیآورد؛ زنی میانسال و اندکی خسته از ساعتهای سرگردانی. او بیشک زیباترین زنی بود که تا به آنروز دیده بودم. بانوی زیبایی که قلبی شبیه آنچه دیگران دارند، نداشت. من، به تو از دریچهی چشمان یک عاشق یا نقاش نگریستم. ذرّات در فضای تهی بهرقص درآمده و صبر سرشار خداوند، تو را در حریر حوریان نشانده بود. به تو، چونان شخص پاکبازی که زندگیاش را تنها با شادیهای پنهان در مسلک سبکساری میزید، نظر افکندم.
تو هر لحظه مانند لبخند یک کودک، به هر جایی سرک میکشیدی. تو تصویر زندگی خویشتن بودی؛ بخشنده نسبت به هر چیزی و بیتوجه به روزهاییکه میآمدند. آن هنگام که کودکان آهنگ مدرسه را از بر داشتند، من درس نیکی را از تو آموختم و تصویر تو بود که مرا با شادیهایت و عشقی آسوده از گمشدگی خویش، در مشتی از روزهایی که به من بخشیده شده بود، فرو برد.
ما هر دو در زندگی بهدنبال یک چیز بودیم: یافتن شادمانی و لمس بوسهای از روشنایی روی قلبهای خاکستریمان و درک شیرینی عشقی که هرگز محو نخواهد شد. |
ما هر دو در زندگی بهدنبال یک چیز بودیم: یافتن شادمانی و لمس بوسهای از روشنایی روی قلبهای خاکستریمان و درک شیرینی عشقی که هرگز محو نخواهد شد. زندگی یعنی بهچشم آمدن. قدمی است بهسوی درخشش نگاهی محبتآمیز. هیچکس را گریزی از این قانون نیست حتی خداوندی که واقعیت و قاعده کلی پنهان شده در هر چیزی است. کتاب مقدس، چیزی جز سیاههای از تلاش مفرط خدا در شناخت خویش به آدمی نیست؛ حتی اگر لحظهای، اگر فقط برای یک انسان و حتی اگر آن شخص، حقیر یا عیاشی گیج از تنهایی و خراب از شرابی سهمگین باشد. خدا از هر چیزی که توجه انسان را معطوف به وی نماید، استفاده میکند. از تشکیلات سهمگین رودها و طوفآنها با هیاهوی وزش باد در میان قوطیهای حلبی انسانها تا نالهی خفیف نوزادی که در حصیری حقیر دراز کشیده و از صدای رنج دیده و خستهی حیوانات اهلی آرام میگیرد؛ که البته دومی همیشه نتیجهبخشتر است. آنگاه که سایهای یکپارچه از قدرت بر جای نمانده است، میتوانی ادراک کنی؛ زیرا که قدرت آدمی را کور و تجمل، تباهی به بار میآورد. در گذشتههای دور پرنسسی غرق در جامهای فاخر از قصرشان قدم به بیرون نهاد. کالسکه، اسبها، نوکران، پرچم و حرکت دستهجمعی پیادگان در صفوف منظم بهپا بود. آشفتگی دنیوی نتیجه همین است. شوریدگی، در محرومیت از تجملات تحقق مییابد. حرکت در مسیر زندگی که خالی از هر نوع جلوههای تجمّلی است. حضور خداوند در شکوه آراستگی یا در میان خانوادهای سلطنتی، کمرنگ است. خدا در خواب نوزادی تازه تولدیافته یا در بههم ریختگی طرز رفتار و ظاهری است که در واقع، بیکران، دیوانهکننده و عظیم است.
کسانی را میشناسم که دوستداشتنیترین لبخند را بر لبان تو مینشاندند. انسانهاییکه غرق در کتابخانه و آزمایشگاههایشان هستند و هرگز تو را سرگشته و مبهوت خویش نساختند. چنین افرادی تمام توان خود را در شناخت چیستی اشیاء و ماهیت نهایی جهان بهکار بسته و در شیدایی و جنون اندیشههایشان بر هر چیزی اشراف داشتند؛ جز یک چیز: «هیچکس در زندانی از فرمولها نیز نمیتواند حقیقت را در وجود خویش بگنجاند.» حقیقت، چیزی نیست که کسیبتواند تصاحب نماید؛ تنها میتوان در جوار آن زیست. حقیقتیکه تو هستی بانو؛ از فروغی که درخشید و محو شد. مهمترین هنر آن است که حقیقت را در قالب تو آشکار نموده و به آنان که در آرزویش هستند، اهدا شود.
میبایستی اعترافنامهای بسازم از این که من مدتهای مدید عاشقت نبودم. سالیان دراز خواهرت را هم دوست نداشتم. از آسمان صاف و بیابر، وحشتزده و دلبستهی هوای دلگیر خاکستری بودم. بدینعلت که در وجودم مالیخولیایی پا گرفته و حشرهی سودازدهگی چون ریشههای کرمخوردهی درختی در میان گودال در وجودم سینهخیز شده بود. بیماری که همراه با وحشتی عمیق از گمگشدگیاش بر روحم اثر گذارد. آدمیکه گرفتار مالخولیاست، باور دارد که همهچیزش را جز جنونی که بدان وفادار مانده، از دست داده و اینکه وجودش پشیزی نمیارزد؛ رنجی است که وی را مأیوس و سرخورده ساخته است. با سماجتی کودکانه دست به انتخاب گزینهی نیستی میزند و تنها با محسوساتی که شبیه خود اوست مأنوس میشود؛ چون دلتنگی و باران. من رنجم را پوشاندهام بانو؛ مطمئن نیستم چگونه! اما اکنون بر آن غالب آمدم. امروز من میدانم چگونه عاشق تو باشم و اگر همچنان در من میلی به روزهای خاکستری باقی مانده باشد، آرام و کمرنگتر شده است. من آن تمایلات مأیوس کننده را دوست دارم؛ نه به این خاطر که مهر تأکیدی بر تجربیات دردناک ذهنم هستند، بلکه فقط به حرمت بودنشان، بدآنها علاقمندم.
اساساً من حتی در عمق هجوم جنون نیز هرگز مطمئن نبودم با زندگی چگونه خواهم بود؛ جز آنکه عاشق زیستن و دلبستهی زندگی که بهسوی دیوانگی و جنون سوقم داد، باشم و بدان نگارش نامههای عاشقانه و آذین سفیدی ورقهای کاغذ را با ریزش نم جوهر، القا کنم. بدینسان در درازای زندگی، نوشتن حرفهی اصلی من شد. کار نویسندهی ماهر بیشباهت به نمادهای تصویری نقاش نیست؛ اینجا با جوهر و آنجا با رنگ طلایی؛ هر دو نیازمند زمان هستند و نامحسوسات برای بهنظر رسیدن، پیش کشیده میشوند. بانو؛ من دلباختهات هستم؛ حتی اگر این عشق نباشد و با قدردانی دنیا برابری نکند. هیچ انسانی نمیتواند شیرینی این زندگی را بدون حس دیوانگی مطلق، علیه شیطانی که از هر سو به آن فشار میآورد، درک کند. قانونیکه برای نقاشان آنهنگام که رنگهای تیره را بیشتر بهکار میبرند، مصداق پیدا میکند؛ بنابراین رنگ روشن میتواند در حکم یک روشنایی واقعی باشد.
قطعهای هنری از یک نامهی عاشقانه، پیشهای جدی نیست و اهمیتش از علم اقتصاد بزرگ کمتر است. اما اگر کسی آنرا تمرین نکند. اگر کسی زندگی را با خلوص و پاکی بهخاطر نسپارد، حیات پایان میپذیرد و رخصتی به پژمردگی و مرگ زندگیست. اینگونه فکر نمیکنی؟
اساساً من حتی در عمق هجوم جنون نیز هرگز مطمئن نبودم با زندگی چگونه خواهم بود؛ جز آنکه عاشق زیستن و دلبستهی زندگی که بهسوی دیوانگی و جنون سوقم داد، باشم و بدان نگارش نامههای عاشقانه و آذین سفیدی ورقهای کاغذ را با ریزش نم جوهر، القا کنم. |
اینها اندیشههایی است که تو به من آموختی، آن زمان که به تو نگریستم. زمانیکه اینروزها را در راه زمستان به دوش کشیدی و مانند دستهگلی شاداب بر روی گردن و بازوهایت نگهداشتی. ناگاه دریافتم که تو هرگز به زندگی من بازنخواهی گشت. بدون دیدار دوبارهی تو مرگ را آرزو دارم. شاید روزی یکی از خواهرانت از آسمان به منظور تلألؤ بخشیدن بهخاطر حزین ما نزول کند؛ اما یقین دارم، هرگز مثل تو نخواهد شد.
سادهتر بگویم: من بایستی با عشقی یکسان دلبستهی خواهرت باشم؛ زیرا که من قلب متغییری خارج از چهارچوب وفاداری بهسوی عبور محض از میان زندگی دارم. اما هرگز نمیتوانم تو را در خلاء رها نمایم. تو را بدون یادآوری اسم و سپاسگزاری از ملاقاتی که با شکست تو به اتمام رسید. ساعت 5 بعدازظهر اواسط ماه دسامبر، تیرگی غالب آمد.
تعدادی ستاره در حال نزدیک شدن بودند و من در فروغشان نظری گذرا به تکههای خرد شدهی روح ناپدید شدهات انداختم؛ شاد، سبکبال و فراموشی نشدنی.■