آقای بلوم تا پیش از دیدن گانِشا عاری از هر گناهی زندگی کرده بود. بعضی ازمردم اینطور هستند. برخی،مانندآقای بلوم،به خاطر اصرار مادرشان به کالج تخصصی چشم میروند در حالی که در اعماق وجودشان آرزوی سفربه سرزمینهای دوررا داشتهاند. بعضی،ماننداو،در رویای سفر به جزایر ادویه[1]ودوشیزگان سبزه رو بودهاند اما نهایتاً به سهام شرکت قرصهای عصاره گوشت و مرغ تِلما ودخترچاق و چله یک چشم پزشک بازنشسته،آقای لفکوویتس، رضایت دادهاند. عدهای،مانندآقای بلوم،تشکیل خانواده میدهند و آبریزش چشم بیماران را معاینه میکنند و شبها ذرت میخورند و در تمام آن سالها فراموش میکنند که زمانی میخواستند با سینههای برهنه روی شنهای طلایی ساحل بایستند، به جایی بروند که هرگز کسی به آن پا نگذاشته باشد،و طوری عشق بورزند که هرگز کسی آنگونه عشق نورزیده باشد. برخی احساس رضایت میکردند، و بعضی دیگر ناخشنود بودند. آقای بلوم،در کمال شگفتی،گانشارا پیدا کرد.
او در یک غرفه بازار بود، در میان انبوه النگوها و ساریها، طلسم چوبها و آویزهای دیواری. آنجا، درست در مرکز غرفه، مجسمه چینی یک مرد چهار دستی با یک سر فیلگونه، یا شاید یک فیل با بدن یک مرد چهار دستی قرار داشت. مجسمه صورتی رنگ روشن بود با چشمهای درشت مهربان و یک سربند طلایی. یک دستش اشاره به نزدیکتر رفتن میکرد، و حرکت دست دیگرش به گونهای بود که ناظر دور بایستد. آقای بلوم در یک آن احساس کرد که او خداست، چه چیز دیگری میتوانست اینگونه اغواگرو در عین حال هشدار دهنده باشد؟ مجسمه را برداشت، لعاب شیشهای صیقلی را با نوک انگشتانش حس کرد.مرد جوانی که مراقب غرفه بود، با موهای بور تمام بافت کثیف به چشمانش خیره شد و گفت:
مراقب، پدر جان، شنیدی؟ تو بشکنی، خودت پولش را میدهی، مفهوم؟
آقای بلوم به یاد داستان ابراهیم افتاد،که پدرش را به خاطر avodah zara، که به معنی پرستش بیگانه یعنی بت پرستی است، محکوم کرد. وقتی پسرجوانی بود،متوجه شد که حقیقت این است که تنهایک خداوجود دارد،ابراهیم بتهای پدرش را شکست. هنگامیکه پدرش او را مجازات کرد،ابراهیم گفت: "نه،پدر،این کار من نبود،کار بت کبیر بود. اوچوبی برداشت و همه بتها راشکست". پدرش گفت: "تو دیوانهای،بتها که نمیتوانند حرکت کنند!" وابراهیم در پاسخ گفت: "پس چرا آنهارا میپرستید؟ " در داستان نقل نشده که آیادرآن لحظه پدرابراهیم هدایت شد یا اینکه، بر عکس،ابراهیم را برای زیر پا گذاشتن باورهایی که احتمالاً در آن زمان خیلی باارزشتر از امروز بودند سخت تر از قبل مجازات کرد.
آقای بلوم همه اینها را وقتی گانشا را دردستانش گرفته بود به خاطر آورد. آن چشمها به هرآنچه که مینگریستند پر از عشق و محبت بودند. چقدر آن بازوان قوی بودند!چطور ممکن است کسی که آنها را در کنارش داشته باشد شکست بخورد؟آقای بلوم پیش از این هرگز بتی را لمس نکرده بود،پیش ازاینکه فکر کند گناه avodah zara میتواندکاربرد عملی هم داشته باشد. او به پیچ نرم خرطوم نگاه کرد،توانمند و درعین حال با وقار.
گفت:"بر میدارمش."
برای مدت کوتاهی، آقای بلوم فکرکرد که میتواندگانشا را پنهان کند. او خدارادرکیسههای پلاستیکی پیچید، و باچند صدتکه پارچه نرم مخصوص تمیز کردن شیشه عینک پوشاند،سپس او رادرپشت قفسه ظرفهای مخصوص عید فصح[2] پایین کمدی که دراتاق مهمان بود هول داد. اما بی فایده بود. چون به نظر میآمدکه هر طور شده همسرش به چیزی درست پشت همان کمد نیاز پیدا میکرد و اورا برای پیدا کردنش به آنجا میفرستاد. و یا ممکن بود یکی از فرزندانش درِ کمد را باز بگذارد. هر وقت که آقای بلوم نزدیک اتاق مهمان میرفت، خرطوم گانشا از قنداق کیسهای پلاستیکی بستهبندی شدهاش بیرون میآمد و به او دست تکان داد،خیلی واضح و جسورانه با همان رنگ صورتی خیرهکنندهاش.
آقای بلوم با خودش فکر کردکه او میخواهد پرستیده شود،و فوراً دریافت که کاملاً درست است،آیا این همان چیزی نیست که خدایان همواره خواهانش بودهاند؟عشق و موهبت، یا ترس و جنگ، یاگاهی هردو اینها. اماچگونه باید او راپرستید؟ آقای بلوم گیج شده بود، او پیش از این هرگز بتی را نپرستیده بود،و کوچکترین ایدهای هم در خصوص شیوه مناسب انجام اینکارنداشت. به کتاب مقدس خود نگاهی انداخت و در آن خواند که: "صورتی تراشیده و هیچ تمثالی برای خود مساز. به آنها سجده مکن، و آنها را عبادت منما." سپس، درقسمت بعد، خداوند گفته بود: " قربانگاهی برای من بسازید و گوسفند یا گاوی که برای قربانی سلامتی میگذرانی و همچنین قربانی سوختنی خود را روی آن بگذرانید. ". آقای بلوم نه گوسفندی داشت و نه گاوی،ودلش هم نمیخواست چیزی معادل اینها را از وسایل حرفهاش برای قربانی سوختنی انتخاب کند. یکبار به اشتباه عینک خود را سوزانده بود و بوی دودش برایش تهوع آور بود. اما به نظر میرسیدکه پرستش و تعظیم کردن نسبتاً کارسادهای باشد.
آقای بلوم گانشا راروی چهار پایهای از الیاف رافیا دراتاق مهمان قرارداد،و حواسش بود که اول در اتاق را کامل ببندد. گانشا خوشحال به نظر میرسید، درخشش چشمهایش اکنون نشان از رضایت عمیقش داشت. آقای بلوم با رعایت درد خفیف آرتریتزانویراستش به آرامی پایینتر آمد،سپس طوری تعظیم کرد که پیشانیاش زمین را لمس کرد.
او در مناجاتی که خودش ساخته بود اینگونه گفت: "ای گانشای بزرگ. من با فروتنی از شما برای اینکه با حضورتان خانهام را مورد رحمت خود قرار دادید سپاسگزارم. ای پروردگار گانشا! دعا می کنم که شما به همه کسانی که در اینجا ساکن هستند برکت عطا کنید. ای خداوندگار گانشای دانا و بخشایشگر، از شما ملتمسانه تقاضا دارم تا کمک کنید دخترم جودی در درس حقوق نمره الف کسب کند، آه ای گانشای مهربان، درک این درس برای او کار بسیار دشواری است. آه ای گانشای مقتدر!" آقای بلوم این را در حالی گفت که سعی میکرد دوباره به حالت دو زانو بلند شود و عبادت خود را ادامه دهد. هر چند روح آقای بلوم مشتاقانه میل به ستایش گانشا را داشت، اما در ناحیه پشتش احساس ضعف میکرد. در آن هنگام، یکی از عضلات سمت چپ باسنش گرفت، دوباره دولا شد و منتظر ماند تا درد آرام شود، درست در همین وضعیت بود که بیست دقیقه بعد همسرش او را در اتاق دید.
همسرش گفت: "روبن! پناه بر خدا! داری چه کار میکنی؟"
آقای بلوم گفت: "من.. ساندرا.. پشتم.. درد پشتم دوباره گرفته! لطفاً برایم مُسَکن بیاور" آقای بلوم امید داشت که بتواند آنقدر حواس او را پرت کند تا زمان کافی برای خزیدن به سمت کمد و قایم کردن گانشا را داشته باشد، اما ساندرا باهوشتر از اینها بود.
همسرش دوباره گفت: "روبن! آیا این یک بت است؟تو داشتی در خانه خودمان یک بت را میپرستیدی؟ درست در همان موقع که من سرگرم نظافت برای عید پسح و آمدن خاخام برای ناهار روز شابات[3] بودم؟
آقای بلوم پاسخ داد: "ساندرا! چطورمیتوانی چنین چیزی بگویی؟ "بیست سال بود که آقای بلوم ازدواج کرده بود، بی آنکه خودش شخصاً یکی دو چیز را یاد گرفته و تجربه کرده باشدو سپس ادامه داد: "نه، من این مجسمه را در یک غرفه بازار پیدا کردم و فکرکردم ممکن است با رنگ دکور این اتاق همخوانی داشته باشد. سالها بود که خانم بلوم به او غر میزد تا بلکه به مسائل داخلی خانه علاقه بیشتری از خود نشان دهد. "من فقط ... داشتم آن را بررسی میکردم تا اینکه از دستم به زمین افتاد و موقع برداشتن درد پشتم شروع شد."
ساندرا گفت: ام م م م م م.
آقای بلوم گفت: "مُسکن لطفا، عشق من!"
ساندرا،که علی رغم داشتن زبان تند و تیزش قلب مهربانی داشت،باعجله به حمام رفت تا یک پماد مُسکن برای شوهرش بیاورد.
در این میان آقای بلوم سعی کرد، هر چند ناموفق، مجسمه گانشارا در بسته بندیاش قرار دهد تا زرق وبرق آن را از جلوی چشمان همسرش پنهان کند، بلکه بتواند به نحوی مانع از اضطراب او شود. اما بهنظر میرسیدکه خرطوم گانشا به سختی در جایش قرار گیرد و بسته بندی میبایستی اندکی جا باز کند. وقتی ساندرا برگشت گانشا هنوز روی زمین نشسته بود. او در حالیکه متفکرانه به خدا خیره شده بود،با پماد مُسَکن پشت همسرش را به خوبی ماساژ داد. بالاخره،با انگشتانی که هنوزمعطر به بوی منتول بود،مجسمه رابرداشت و به دقت آن را وارسی کرد.
گفت: ""میدانی..من فکرمیکنم که به دکوراتاق نشیمن بیاید. روی میز پادیواری. خیلی سنتی و محلی است.
و به همین ترتیب گانشا درست در مرکزخانه بلوم ها مستقر شد. طبیعتاً بچهها اعتراض کردند،کاری که همیشه همه بچهها میکنند.
جودی سر میز صبحانه، موقع جویدن نان شیرینیهای مارمیت گفت: "اَی ی ی ... حس میکنم به من زل زده."
دیوید که هنگام بلند کردن کیف مدرسهاش با ناخن تلنگری به گانشا زد گفت:" اَه...به نظرکثیف میآید. شرط می بندم که یک نوعی آلودگی دارد."
آقای بلوم در حالیکه با خود فکر میکرد چرا خدا کودکان دوستداشتنی را به نوجوانهای بینمک تبدیل میکند، با ملایمت گفت: "این مجسمه توخالی است واسمش گانشا است".
دیوید چشمهایش را گِرد کرد. جودی آهی کشید. بچهها به مدرسه رفتند. وقتی آقای بلوم داشت ظرفهای صبحانه را به آشپزخانه میبرد،برای لحظهای مقابل گانشا ایستاد،به آرامی سرش را به سویش خم کرد،ویک لقمه ناندر بشقابی که در مقابل او بود گذاشت.
آقای بلوم ناخودآگاه به این نکته پی برده بود که زندگیاش با وجود گانشا بهتر شده است. هنگامیکه خانم روزنبلات،صاحب فروشگاه بزرگ میوههای خشک،برای بار چهارم وقت ویزیت خود را فراموش کرد،آقای بلوم به خاطر پیدا کردن راهی برای سرزنش او دستپاچه نشد. درعوض،در خود احساس تسلط،آرامش و قدرت میکرد. گوشی تلفن را بدون تأمل برداشت و گفت:
"خانم روزنبلات،نوبت ویزیت شما همین الان مجدداً برای ساعت چهارونیم درنظر گرفته شد. اگرشما رأس ساعت چهارونیم اینجا نباشید، باید اعلام کنم که بینایی سنجی بلوم دیگر نیازی به چنین مشتری نخواهد داشت."
خانم روزنبلات گفت: "اما...."
او دوباره گفت: " دیگر نیازی نخواهد داشت"
خانم روزنبلات گفت: "اما آقای...."
آقایبلوم گفت: "متشکرم، و روز بخیر."
خانم روزنبلات رأس ساعت چهارونیم سر وقت و خوش برخورد حاضر شد. آقای بلوم همانطور که او را به اتاق بینایی سنجی راهنمایی میکرد، زیر لب به آرامی گانشا را برای لطفش عبادت میکرد.
سایر اعضای خانواده هم با گذشت زمان به شدت به این خدا علاقمند شدند. نگاه خیره گانشا خیلی بلندنظرانه بود،اواتاق نشیمن را سرشار ازحس صلح آرامبخشی کرده بود. آقای بلوم میدیدکه ساندرا و جودی ودیوید دیگر زمان بیشتری را درآن اتاق سپری میکردند. دیوید تکالیف خودراروی میزی که درست زیر نگاه گانشا بود انجام میداد. آقای بلوم متوجه شدکه هرچند جودی هنوز هم نسبت به مجسمه بی اعتنا بود،صبح روز امتحان یک نشان از ژاکت خود بیرون آورد و روی میز مقابل گانشا گذاشت. درست در همان لحظه بود که نگاهش به نگاه پدر گره خورد و با حس ناخوشایندی شانهای بالا انداخت وگفت: "فقط برای شانس. شما که میدانید." وهنگامیکه نتیجه امتحان جودی بهتراز سطح انتظار معلمها شد،به نظر میرسید که گانشا جایگاه خاصی در خانواده بلوم یافته است.
خانواده بلوم اوایل بیرون ازخانه حرفی ازگانشا نمیزدند. اما هِندون[4]جای مناسبی برای راز داری نیست. شاید به همین علت بودکه میکائیلا، دوست مدرسهای جودی،دید که او قبل از شروع تکالیفش یک مشت کوچک ازتکه های نان برشته طلایی درمقابل خدا میگذارد. شاید هم به این خاطر بود که بِنجی دوست دیوید تعجب کرد که چرا اوقبل از دور نهایی هر بازی تنیس سر مجسمه را به خود میمالد. به هرحال این اتفاق افتاد،خیلی زود یکی با دیگری و آن دیگری هم با یک نفر سومی در این خصوص صحبت کردند و در تمام شهر همه دانستند که بلومها- بله،بلومِ چشم پزشک،بله،ساندرا بلوم عضوانجمن اولیا و مربیان،بله،دیوید بلوم دوست داشتنی که همین دو سال پیش در جشن تکلیفش[5]شرکت کرده بودند– در خانه خود یک بت دارند.
خوب، درکتاب مقدس به وضوح آمده است که اشاعه بت پرستی در یک خانه یهودینشین معتقد نمیتواند بدون مشکل باشد. آیا 3000 نفر برای پرستش گوساله طلایی به مرگ محکوم نشدند؟و آیا به خاطر همین گناه بت پرستی نبود که ایزابل ازپنجره به پایین پرتاب شد تا توسط سگهای وحشی بلعیده شود؟ البته،شورای بارنتمی بایست در صورت وقوع چنین اتفاقاتی در هِندون بسیارهوشمندانه عمل میکرد. و به این ترتیب بودکه به جای اینکه نیمه شب به خانه آقای بلوم حمله شود تا او را از پنجره به بیرون پرتاب کنند،با یک تماس تلفنی از او خواسته شد تا در اولین فرصت به خاخام سری بزند.
خاخام یک مرد جوان بود که تحصیلات دینی خود را تازه به پایان رسانده بود. بااینحال،ریش خودرا از ته تراشیده و رفتارش با آقای بلوم بسیار محترمانه بود.
خاخام که انگشتانش را گنبدی شکل گذاشته بود، گفت: "خوب...آقای بلوم، من میخواستم با شما صحبت کنم،در مورد،ام م م ..، مجسمه تان."
آقای بلوم گفت: "آه..بله؟ ". آقای بلوم احساس تشویش و نگرانی نداشت. متوجه شده بودکه از زمان ورود گانشا به زندگیاش ،با وجود همه فراز و نشیبها، کمتر آشفته میشد. اواحساس قدرت میکرد.
خاخام در حالی که با حالتی عصبی با ریشش بازی میکرد گفت: "بله.موضوع این است که، آقای بلوم،شایعاتی وجود دارد. یعنی، به تازگی شایعاتی بر سر زبان ها افتاده است. متوجه هستید که،نه اینکه من به شایعات اهمیتی بدم،نه،به هیچ وجه،اماشخصی در موقعیت شما،مورد اعتماد کنیسه[6]،آقای بلوم..."
آقای بلوم با ملایمت گفت:" شایعه؟"
خاخام این بار با سرعت و وضوح بیشتری کلام خود را ادامه داد و سکوت آقای بلوم را شکست: " درباره مجسمه شما،آقای بلوم. مردم درمورد مجسمه شما صحبت میکنند.مسئله این است که،آقای بلوم،درست نیست که یک معتمد کنیسه در خانه خود یک...."
آقای بلومداوطلبانه پاسخ داد: " خدا داشته باشد؟"
خاخام گفت: " یک بت. درست نیست که شخصی با موقعیت شما درخانهاش یک بت داشته باشد. بنابراین،ام م م،لطفاً خودتان را از شر آن خلاص کنید".
آقای بلومبه این فکرکرد که چگونه زندگیاش با ورود گانشا تغییرکردهبود. البته نه اینکه خانوادهاش به کلی زیر و رو شده باشند. نه اینکه دیگرنزاع و تلخی وجود نداشته باشد. آنها همچنان با هم بحث میکردند،از هم شکایت میکردند، هنوز هم مشکلاتی پیش میآمد. با این حال،به نظرمیرسید که حضور آرامشبخش خدای فیلگون همه آنها را قدرتمند کرده بود. آقای بلوم فکرکرد که شاید این موضوع زاده تخیل او بود. ولی همچنان ترجیح میدادکه خدا را کنار نگذارد.
در پاسخ گفت: "فکرمیکنم بهتر باشد این کار را انجام ندهم."
خاخام اخم کرد وگرم و صمیمانه به سمت صندلیاش خم شد.
گفت: "آقای بلوم، توجه کنید، ما هردو میتوانیم دراین مورد منطقی باشیم،این طور نیست؟البته که هم شما و هم من می دانیم که شما اشیا را نمی پرستید. متوجه نیستید که این کار اساساً غلط است؟"
آقای بلوم گفت: "البته که این طور است،"
خاخام با رضایت گفت:"آه،حداقل این را میدانید."
آقای بلومگفت: " نه، منظورم این است که من او را میپرستم."
ناگهان خاخام طوری به عقب برگشت که انگارآقای بلوم،چشم پزشک مهربان،به صورتش سیلی زده باشد.
پس از یک مکث طولانی گفت:"هوم،ما باید بیشتر صحبت کنیم. فردا چطور است؟"
بعدازظهر روز دوم،خاخام با آقای بلوم تماس گرفت و تلفنی از او دعوت کرد تا در اتاق مطالعهاش در کنیسه با او صحبت کند.
خاخام، که کاملاً روشن بود تا حدی عصبی شده است،گفت: "آقای بلوم، من میخواهم باشما درمورد خدا صحبت کنم."
آقای بلوم لبخند زد و گفت: "این مسئله شماست، نه من."
خاخام لبخند ملایمی زد،"کاملاً،کاملاً. اما،آقای بلوم، موضوع این است که جایگاه خداوند در مقایسه با بت ها بسیارخاص است. شما که فرمان دوم رامی دانید. هیچ خدای دیگری پیش از من نبوده است. برای خودتان هیچ صورت تراشیده ای درست نکنید. این واقعا ًبسیار روشناست. "
آقای بلوم به آرامی سرش را تکان داد.
"نمی فهمم چگونه میتوانید بگویید که یک مجسمه را “پرستش " میکنید و هنوز هم جایگاه خود را در هیئت مدیره کنیسه حفظ کردهاید،میبینید،آقای بلوم.نمیفهمم ما چطور به شما اجازه میدهیم همچنان در کنیسه حاضر شوید."
آقای بلوم به نرمی گفت: "اما من هنوز هم قوانین را رعایت میکنم. من هنوز هم خدارا عبادت میکنم. من هنوز هم یک یهودی هستم."
خاخام دستهای خود راکاملاً باز کرد،لبخند عصبی زد و هنگامی که سرش را تکان میداد،گفت: ’آه،اما میدانید که «منِ پروردگار، که خدای تو هستم هیچ رقیبی را تحمّل نمیكنم"‘.
آقای بلوم به گانشا فکرکرد،به چشمهای فراخ و مهربانش، به بازوان پذیرایش. «اگرخدا آنقدر بزرگ است،پس چرا حسادت میورزد؟گمان میکردم قرار نیست ما به چیزی طمع داشته باشیم".
چهره خاخام برافروخته شد وگفت: "فکر می کنم باید بیشتر در اینمورد صحبت کنیم،آقای بلوم".
و روز سوم،آقای بلوم یک تماس تلفنی دیگر دریافت کرد. صبح زودبود؛ قرار نبود فروشگاه آقای بلوم تا یکساعت دیگر بازباشد. خاخام به خاطر تلفنش بی هنگامش عذرخواهی کرد و گفت: «آقای بلوم. من درمورد آنچه شما گفتید خیلی اندیشیدم. من فکرمیکنم خودم باید مجسمه را ببینم. میخواستم بدانم ممکن است امروز صبح آن را اینجا، به کنیسه، بیاورید؟به گمانم اگرمجسمه را اینجا بیاورید کل موضوع حل وفصل میشود.
آقای بلوم قبول کرد اینکار را انجام دهد. علیرغم همه این مسائل، او به کنیسه و خاخامهایش خیلی مدیون بود. اوهنوز هم یک یهودی بود و خود را ملزم به شنیدن تمام استدلالهایی میدانست که خاخام ممکن بود علیه او جمعآوری کرده باشد.
آقای بلوم گانشارا در پوشش نرمی پیچاند و آن را درکیف بزرگ محکمی قرارداد. در حین این کار،خرطوم تاب خورده او را به آرامی نوازش کرد. با خود فکر کرد نکند خاخام قصد دارد، مانند اَلیَسَع[7] پیامبر، گانشا را به چالش دوئل باقادر متعال،پروردگارمیزبان، بکشاند. وسوسه شد که ببیند کدام خدا پیروز خواهد شد.
خاخام در ورودی کنیسه منتظر آقای بلوم بود. ساختمان کنیسه بنایی قدیمی و با عظمت داشت. در دهه1920ساخته شده بود وآجرهایش نسلها خانه سوگواری و شادی عابدان یهودی بود. خاخام آقای بلوم را به راهروهای کنیسه،نه به سالن اصلی نماز، و سپس از راه پلههای مارپیچی که معطر به سدر بودند به جایگاه گروه کر،در بالای گنجه مقدسِ حاوی کتیبههای تورات، هدایت کرد. ازآنجامیشدصفوف منظم صندلیهای کنیسه را تماشا کرد، صندلیهایی که هرجمعه وشنبه باصدها نفر از یهودیانی که برای پرستش خدای یگانه میآمدند، پر میشد.
خاخام پنجرههای پشت جایگاه گروه کررا باز کرد،چند نفس عمیق کشید،سپس به آقای بلوم رو کرد و پرسید: "بت را همراه خود آورده اید؟" آقای بلوم متوجه شد که خاخام خیلی قدرتمندتر و آرام تر از قبل به نظر میرسد.
آقای بلوم سرش را به علامت تأیید تکان داد.
خاخام گفت: آن را به من نشان دهید.
آقای بلوم خدا را ازکیف بیرون آورد،پوشش نرمش را باز کرد و آن را به آرامی نگه داشت. به نظرش رسید که خدا سنگین تر از زمانیکه او راخریده بود شده است.
خاخام به حالت انزجار چینی بر بینیاش انداخت و گفت: " آقای بلوم، شما نمیدانید که این ساخته دست انسان است؟نمیدانید که این فقط یک چینی رنگ شده است؟چگونه میتوانیدچیزی را که خودتان میتوانید بسازید پرستش کنید؟
آقای بلوم شانهای بالا انداخت. به نظر میرسید توضیح این مسئله چنانچه خاخام قادر به درکش نباشد، کار دشواری باشد. در نهایت،درتلاش برای پاسخ به وی گفت: "من از قلبم و چشمانم پیروی میکنم"،اما با خود فکرکرد که این جمله حتی یک دهم آن چیزی نبود که قصد گفتنش را داشت.
خاخام به آقای بلوم نگاهی کرد. سپس،بالبخندی کوچک،بازوی او را گرفت وبه کنار پنجره آورد.کنیسه درجای مرتفعی بود،واگرکسی قادربود از میان شیشهکاریهای منقوش چیزی را ببیند، میتوانست از پنجرههای آنجا تمام هِندون را تماشا کند.
خاخام گفت: "آقای بلوم،امیدوارم بدانید که خدا شما را دوست دارد."
بلوم در سکوت به علامت تأیید سری تکان داد. او به چهره متفکر و آرام گانشا خیره شد.
خاخام گفت: "من هرگز با چنین موردی مواجه نشده بودم. برای صدور حکم باید با مقامات ارشد مشورت میکردم."
آقای بلوم بار دیگر سری تکان داد.
"همه آنها یک تصمیم داشتند. آقای بلوم،شما باید درک کنیدکه این به خاطر خود شماست."سپس دریک حرکت آنی،خیلی سریعتر از آنکه آقای بلوم بتواند واکنشی از خود نشان دهد،خاخام گانشا را از دست آقای بلوم کشید. لحظهای آن را در دستانش نگه داشت،همچنان که آن را در دستانش میفشرد با حرکتی تقریباً محافظهکارانه کمی به خود نزدیک کرد، سپس آن را از پنجره کنیسه به سمت یکی از طاقهای بزرگ پرتاب نمود. گانشا با صدای دلخراشی به هزار تکه خرد شد و روی سنگفرش مقابل ریخت.
خاخام با شادمانی گفت: "حالا،آقای بلوم، از اینکه از شر یک چیز منفور خلاص شدهاید، احساس بهتری ندارید؟"
بلوم چیزی نگفت. به سنگفرش حیاط کنیسه خیره شد،جایی که تکههای صورتی و طلایی مجسمه برق میزد. سرانجام،به خاخام اجازه داد تا او را از کنار پنجره دور کند و به خانهاش برگشت.
اواخر آنشب،آقای بلوم - که سالهای زیادی خزانه دارکنیسه وکلید دار ساختمان آن بود- به آرامی از در آهنی وارد حیاط کنیسه شد. او یک برس لباس با موهای ریز و یک جعبه چوبی حکاکی شده را از اتاق نشیمن خود آورده بود ، یک کیسه حاوی یکی دو چیز سنگینتر هم روی شانهاش انداخته بود. به آرامی،بقایای گانشا را با بُرس به داخل جعبه ریخت و وقتی کارش تمام شد،گودال کوچکی درخاک یکی ازگلهای زینتی حفر کرد و آنرابه خاک سپرد. نمیدانست باید بر سر خاک او چیزی بگوید یا خیر،اما به نظرش رسیدکه بهتر است هیچ حرفی نزند.
سپس،همانطور بیصدا،درب ساختمان اصلی کنیسه را باز کرد و داخل شد. به ندرت پیش آمده بود که آن موقع شب در آن فضای غریب، بدون داشتن هیچ مأموریت واجب یا هدف خاصی، تنها بوده باشد. در آن لحظه مکث کرد،به ساعتهای بسیاری که در اینجا مراقبه کرده بود اندیشید، به راز و نیازهایی که در اینجا شنیده بود،به گفتگوهای خالصانه،به مراسم پرهیاهو،به جشنهای شاد و به روزهای غم انگیز.
صبح روز بعد،مقامات کنیسه با شگفتی دیدند که نه تنها ساختمان قفل شده بلکه قفل آن مهر و موم هم شده است. به شدت ترسیدند و یک قفل ساز خبر کردند؛ او هم با کمی سعی موفق شد قفل درها را باز کند. مقامات - وتا آن موقع،جمعی از مردم که شنیده بودند درکنیسه اتفاقاتی افتاده است- وارد شدند و با وحشت به اطراف نگاه کردند.
کنیسه ویران شده بود. نیمکتها خرد شده،پارچهها پاره شده،شمعدانها تاب خورده،و پنجرهها شکسته شده بودند. درمرکزکنیسه، آقای بلوم با تبری در دست و لباسهایی خیس از عرق ایستاده بود.
آنهاگفتند:"چرااین کار را کردی؟"
اوگفت: "من؟من؟من اینکار را نکردم. اینکار قادر مطلق است."
آنها دوباره به نیمکتهایی که جای تبر در آنها دیده میشد، وپردههایی که تا اندازه قد یک مرد پاره شده بودنگاه کردند وگفتند: "خدا اینکار را نکرده است! خدا نمیتواند این طور چیزی را نابود کند."
اوگفت: «پس چرا شما او را میپرستید؟"
در داستان چیزی در مورد اینکه آیا مردم برای این روشنگری سپاسگزار آقای بلوم بودند یا خیر نوشته نشده است.
خدایان مردمان دیگر
[5]barmitzvahجشنی که برایپسريهودى که وارد 13 سالگى شده و بايد مراسم مذهبى را بجا آورد برگزار می شود:
[7]Elishaجانشین الیاسو از پیامبرانقوم بنی اسرائیل: