دختر امیدوار بود که پیرمرد خانۀ ساحلی را به او واگذارکند، در واقع روی این موضوع حساب میکرد، اگرچه پیرمرد به او گفته بود که هرگز قصد انجام این کار را ندارد. پیرمرد گفته بود که خانه را به سازمانی میسپارد که به سگهای آلمانی رها شده پناهگاه میدهد، اما این باید یک شوخی مسخره باشد، مگر نه؟
خانۀ ساحلی که جای ژرمن شپردها نیست. دارایی کهنه اما ارزشمند خانوادگی باید فروخته شود تا عواید آن به سازمانی برسد که تقلبی، بدون مجوزو حاصل تخیل پدرش بود. پدرش گفت که او را دوست دارد - پدر فقط قرار نیست خانه ساحلی را که برای دختر فراتر از یک خانه بود به ارث گذارد. پدر معتقد بود که به زودی از دنیا میرود و برای همین به مسائل بزرگ فکر میکرد. چیزهای زیادی برای یادگیری وجود داشت. او در حال کاوش در آموزههای بسیاری بود، و یک مسیر فکری به نحوی باعث شده بود که تنها فرزندش را از ارث محروم کند - امبر، نام دختر امبر بود، نامی که دختر از آن نفرت زیادی داشت.
امبر گفت: "من آنجا بزرگ شدم و خاطراتی دارم."
پدرش گفت: "توحلزون ها را جمع کردی، آنها را در آب جوش گذاشتی، آنها را با چنگال و قاشق بیرون آوردی، سپس خانههای خالی آنها را در قفسهای در اتاق خود به نمایش گذاشتی."
دختر اعتراض کرد: "نه. تو همیشه به آن موضوع بی ربط اشاره میکنی. این بیرحمانه است."
پدرش داشت از یک لیوان پلاستیکی مایعی سبز مینوشید که احتمالاً بسیاری از ویژگیهای یک نوشیدنی مطبوع را نفی میکرد. نوشیدنی برای خونش تجویز شده بود. چیزی در خون پیرمرد درست نبود یا شاید چیزی که باید در خون او حرکت کند، شکل مناسبی نداشت.
امبر گفت: "ما تا حالا حتی یک سگ آلمانی هم نداشتیم."
_من در جوانی یکی داشتم. وقتی با مادرت ازدواج کردم با خودم آوردمش. تو همان دور و اطراف بودی، اما حدس میزنم نمیتوانی او را به خاطر بیاوری. نامش تیتوس بود.
_من همان دور و اطراف بودم؟
_خب آره، تو بودی. ناراحتم که تیتوس را به یاد نمیآوری.
_ازش عکس داری؟
_نه. تیتوس خوب عکاسی نکرد.
امبراصلا تیتوس را به خاطر نمیآورد مشکوک شد که پدرش همین حالا این خاطره را از خودش درآورده. اما اشکالی نداشت. شاید او میتوانست بیکفایتی پدر را در دادگاه ثابت کند، اما پدر در واقع بسیار شایسته بود، اگرچه دیگر نمیخواند یا رانندگی
نمیکرد. مدت زیادی نگذشته بود که از ماشین خود، که اکنون در گاراژ قنداق شده بود، بهره نمیبرد و دختر آرزو داشت که کسی آن را بدزدد.
امبر گفت: "شما به برانکو (ماشین) فکر میکنید، نه."
"خب، من ماشینم را به والتر واگذارمیکنم."
"والترکه ده ساله است."
"اشکالی ندارد. همین روز پیش گفت: "عالی است، قربان."
"من به آن کامیون احمق فکر نمیکردم. تا جایی که به من مربوط میشود، میتوانید آن را برای قطعات بفروشید."
پدرش زمزمه کرد: «قطعات». "نه نه نه."
"آن بچه غیر واقعی است."
"غیر واقعی!" پدر ناباور به نظر میرسید، اما او احساس میکرد که این یک کنش است.
از والتر پرسیدم وقتی بزرگ شد میخواهی چه کاره شوی و او گفت: "میخواهم بدانم، جرأت داشته باشم، اراده ورزم و سکوت کنم."
پدرش گفت: "تحسین برانگیز، بسیار تحسین برانگیز."
"این چه نوع پاسخی است؟ احتمالاً او آن را در جایی خوانده است."
پدرش آخرین مایع سبز رنگ را بلعیده بود اما همچنان به نگه داشتن لیوان در دستان لرزانش ادامه داد.
"زمانی که من پسری در حدود سن والتر بودم، دکتری بود که مشکوک بود که من اسکیزوفرنی دارم. نمیدانم چه کار کردهام، احتمالاً فقط یک مرحله را گذراندهام، اما آنها در آن زمان یک آزمایش داشتند. باید وانمود میکردی که از لیوانی که چیزی در آن نبود آب مینوشی. اگر میتوانستید این کار را انجام دهید، آنها میگفتند خوب هستی. این چیزی است که آنها میخواهند. آنها از شما میخواهند تا زمانی که دیگر ندانی داری وانمود میکنی، وانمود کنی."
امبر قبلاً آن خاطره را نشنیده بود، زیرا او و پدرش هرگز در بهترین زمانها با هم وقت نگذرانده بودند. این روزها صحبت کردن با افراد بیمار سخت است. امبر متوجه شد که استعداد این کار را هم ندارد.
"آن چیز را بده. اگر فوراً آن را آبکشی نکنم لکه میشود."
پلیکانی عروسکی بافته شده در شیشه قرار داشت که کوچک بود البته حداکثر دو اینچ اندازه داشت. پدرش در حالی که او آن را حمل میکرد به دنبال او صدا زد: "آخرین مجموعه دوازده تایی"
امبر از آشپزخانه گفت: "من برای مدتی به خانه ساحلی میروم. آیا برای رفتن به رختخواب کمک میخواهی؟"
پدرش گفت: "نه، نه، نه."
"خب، همه چیز برات آماده است. فردا میبینمت."
بیرون از خانه، والتر ایستاده بود و به آسمان راه راه نگاه میکرد. پابرهنه بود و یک پیش بند کار روی شورت و تی شرتش بسته بود.
امبر گفت: "به نظر راحت نیست."
"این ضد حریق است."
"من معتقد نیستم که دیگر استفاده قابل قبولی داشته باشد."
او بدون مزاحمت گفت: "در برابر اشتعال مقاومت میکند. جیب هم دارد."
"با برانکو چه کار خواهی کرد، والتر؟"
"آن را گرامی خواهم داشت."
"این سخاوت پدرم است که آن را به شما میدهد، اما ثبت نام و بیمه هزینه زیادی برای والدین شما دارد. همچنین، دولت احتمالاً به زودی خودروهایی مانند آن را ممنوع خواهد کرد."
والتر شانههایش را بالا انداخت واعلام کرد: "من پنج حفرۀ پر نشده در دندانهایم دارم."
بعد از لحظهای، امبر گفت: "آیا میخواهی آنها را پر کنی؟"
والتر دوباره شانه بالا انداخت.
"احتمالاً باید آنها را پر کنید."
سپس آنها راه خود را از هم جدا کردند و امبر ده مایل رانندگی کرد تا به یکی از پارکینگهایی که به ساحل خدمات میداد، رسید. او هزینه را پرداخت کرد، سپس بیست دقیقه پیاده تا خانه رفت. چند ویلا در مسیر اصلی به طور ایمن با حلقه زنجیر محکمی محصور شده بودند که از کاندومینیوم های بلندی که در کنارشان بود زیاد قابل دسترسی نبودند. امبر تقریباً یک بار وقتی که میخواست از لابی آنها به سمت ساحل برای بازی با شن و ماسه برود دستگیر شده بود. آیا آن صدفهای حلزونی هنوز داخل خانه بودند؟ امبر لرزید و برگشت و با در نظر گرفتن موقعیتی برای تعمق به اقیانوس نگاهی عمیق انداخت.
لاک پشتی از امواج تلوتلو میخورد، با خستگی حفرهای کم عمق حفر کرد و شروع به انداختن تخمهای خاکستری و سفیدش کرد. امبر تمایلی نداشت که شاهد این صحنه باشد. او دیگر تحمل تماشای طبیعت جنگجو را نداشت. چشمانش را بست و احساس کرد که نگاه نکردن یک جوری به لاک پشت کمک میکند. با این حال، او از تشکیل یک تجمع در همان حوالی ساحل، آگاه شد. امبر شنید که کسی گفت: "چند ساعت طول میکشد؟ می دانید؟" یک دستگاه A.T.V. برای متفرق کردن اوباش به سمت ساحل حرکت کرد و پس از آن تظاهرات مختلفی آغاز شد.
کمتر از یک ماه پیش، او و دوستش جانین اینجا بودند، آخر هفته زمین گیر شدن دلفینها را تماشا میکردند. مردم سعی کرده بودند دلفینها را به داخل آب برگردانند، آنها دوباره داخل آب شناور شدند اما دیگر شیک و خندان، شنا نمیکردند. این کار تا شب ادامه داشت. مردم مشعلهای تیکی را روشن کردند. آنها دستهای هم را گرفتند و دعا خواندند.
جنین گفت: "اگر یک بار دیگر آهنگ لئونارد کوهن را بشنوم، کسی را خفه خواهم کرد.
امبر فکر کرد چقدر همه چیز ناامید کننده است.
صبح روز بعد، او گفت: «سلام، بابا، شبت چطور بود؟»، سؤالی که طبیعتاً پاسخی نداشت.
پدرش حمام رفته و اصلاح کرده بود و لباس راحتی مشکی شیک خود را پوشیده بود و بیمار به نظر نمیرسید. در تجربه او، افراد بیمار بسیار بیمارتر از او به نظر میرسیدند. او از پنجره به پرندگانی نگاه میکرد که در اطراف یک دانخوری خالی بال میزنند. پرندگان همیشه وقتی خالی بود بیشتر به آن ظرف علاقه نشان میدادند.
_آیا میخواهید برای تعمیر دندانهای والتر پول بپردازید؟" امبر به طور اتفاقی امیدوار بود.
_مگردندانهایش چه مشکلی دارد؟
_حفرههای پرنشده دارد.
_من نمیدانم اما در حال حاضرآن مساله زودگذر است، هیچ برنامهای در این زمینه ندارم. او یک رفیق کوچک خوب است. وقتی برای اولین بار او را دیدم، خیلی کم صحبت میکرد. من کشف کردم که او کلمات را دوست دارد، اما تنها در انزوا، به عنوان یک فرد مستقل رفتار میکند.
_وقتی به خانه رفتیم، با شما بودم، پدر و مادرش آن فاج وحشتناک (نوعی غذا) را آوردند.
_نمیتوانم فاج را به یاد آورم.
_برای خوش آمدگویی به ما در محله. آن غذا خیلی افتضاح بود.
_ما در مورد فاج صحبت میکنیم؟
_دیشب والتر را دیدم. او داشت با یکی از آن پیشبندهای کارگری بازی میکرد.
_بله، من برای او سفارش دادم. کمی بزرگ است، اما او آن را دوست دارد.
_آیا والتر میداند که ما یک خانه ساحلی داریم؟
_چرا باید بداند؟ این که چیزی برای دانستن نیست.
_پدر، من میخواهم به این سازمانی که شما خانه را به آن میدهید نگاه کنم. بررسی لازم را انجام دهید. میترسم قربانی یک کلاهبرداری باشی.
_آن کشو را باز کن. اون پوشه بزرگ رو بیرون بیار همه چیز بررسی و انجام شده آن را از نزدیک بررسی کن. یک کپی بردار.
او یک غلاف بسته شده را ورق زد. به عنوان یک سند حقوقی، مطمئناً غیرقابل نفوذ به نظر میرسید، اما این راهی بود که وکلا همیشه این موارد را نشان میدادند. سند خانه فقط به نام پدرش بود. سازمان سگهای آلمانی رها شده در متن نوشته شده بود که بسیار شوم و مذهبی به نظر میرسید. آن احمقها چه کار میکردند؟ ظاهراً مجبور نبودند توضیح دهند. به هر حال به نوعی اعتبار یافته بودند. او گفت: «یک کپی میگیرم،» اما کشو را بدون برداشتن سند بست.
پدرش پرسید: "چند ساله هستی عزیز؟"
پدر در آستانه این بود که اصلاً نداند دخترش کیست. اتفاقی که برای ذهن پیر افتاد، بسیار غم انگیز بود.
امبر به آرامی گفت: "من به زودی سی ساله میشوم."
پدر با غرش گفت: "تو سی و چهار ساله هستی! سی ساله نمیشوی! تو حتی سال اشتباهی را به فالگیرهایی که همیشه میبینی میگویی. میدانی چقدر احمقانه است"
حق با پدر بود. او با فالگیرهای زیادی سر و سر داشت. آخرین فالگیر به او گفته بود که نگرانیهایش در مورد فقرآیندهاش کم و بیش بیاساس است.
پدرش گفت: "باید سعی کنی واضحتر فکر کنی، امبر."
برای امبر، تماشای ذهن پدر مانند رفتن به سینما بود. او نمیدانست چگونه این کار را انجام داده.
_تو منو ترسوندی بابا. تو سر من داد زدی.
_متاسفم عزیزم. من صبح در بهترین حالتم نیستم. یه لحظه اجازه بده. دوست داری در مورد خانه ساحلی صحبت کنیم؟
_آره.
_عرض، طول، عمق، ارتفاع.
_چی؟
_عمق، عرض، ارتفاع، طول.
_اینها فقط اندازه گیری هستند. هزار و ششصد فوت مربع است، بهعلاوه ایوان سرپوشیده، اکنون تختهشده، دو اتاق خواب، یک حمام، ترکیبی از وان و دوش مورد علاقه من نیست، با استانداردهای امروزی کوچک است، اما معنای آن، اهمیت آن، جای دیگری است.
_جایی که؟
_چرا برنمی گردیم، بابا؟ هنوز هم قابل زندگی است، اگرچه مدت زیادی طول نخواهد کشید. باید در آن زندگی کرد! چرا در این مکان اجاره پرداخت میشود؟ شما سالهاست که اجاره پرداخت کردهاید. اصلاً چرا اینجا رفتیم و آمدیم؟ یادم هست که گریه کردم.
_این روزها هفتههای آخر من هستند، امبر. به نظر نمیرسد که آنها را جدی بگیری.
اگر میتوانست آنها را به خانه ساحلی برگرداند. وسایل برقی را روشن کند، پنجرهها را تمیز و باز، به طلوع آفتاب سلام و تخت پدر را مرتب کند. پدر گفت: "مرگ با زندگی در گذشته یا آینده همراه نیست، فقط در زمان حال."
_حال شما میتواند به همان اندازه در آنجا اتفاق بیفتد. مال منم همینطور.
_میخواهی با مرگ در خانه ساحلی همزیستی کنی؟
_ اگر اینطور بیان کنی، نه. چرا آن را اینطور بیان میکنی؟
_واقعاً نمیتوانی تیتوس را به خاطر بیاوری؟
_پس آیا همه چیز به این بستگی داشت؟ این تیتوس، حیوانی که خوب عکاسی نکرده است؟
_من میخواهم الان صبحانه بخورم.
اما شیر نبود. رفتن به فروشگاه دور از ذهن بود. روز تازه شروع شده بود. همسایه آپارتمان بالای گاراژ، با برانکوی مزاحم زیرش او مقداری شیر در خانه داشت، همسایه بیشتر از لوازم خانه، وسایل آرایش داشت. اسپری و جلای مو و کلی عطر.
امبر با شیر برگشت مقدارش زیاد نبود.
پدرش پشت میز آشپزخانه ایستاده بود، یک کاسه گندم خرد شده جلویش قرار داشت.
امبر گفت: "گندم خرد شده." بعد از چند قاشق گفت: "این شیر خوشمزه است. پایان جالبی دارد."
"میترسیدم که ممکن است کمی تاریخش گذشته باشد، فقط کمی."
پدر گفت: "گاهی اوقات روزها بدتر از شبها هستند."
گاهی اوقات، آنها کمی رفت و آمد داشتند، اما به ندرت مثمر ثمر بود.
_دیشب مادرت را در خواب دیدم. او پشت میزی در جایی که قبلاً سنت بونیفاس بود نشسته بود. خودش بود که موهای سالم تیرهاش را به عقب بافته بود النگو تا زیر بغلش پر بود با دندانهای سفید بزرگ فوری به من اشاره کرد.
_این خیلی واضح است نیاز به توجه ندارد.
_بله، شرم آور است.
پدر کاسۀ پر از خاکشیر را پیش روی خود بررسی کرد.
_یا شاید او برای شخص دیگری دست تکان میداد، کسی پشت سر شما. گاهی اوقات این اتفاق میافتد.
- من شاهد وقوع آن بودهام.
_هرگز کسی پشت تو در رؤیا نیست، آمبر.
_سنت بونیفاس اکنون یک رستوران است. از رده خارج شده.
_از رده خارج نشده - این کاری بود که آنها با کشتیهای جنگی انجام دادند. تقدس زدایی شد. مادرت نمیتوانست به آنجا برود مگر اینکه یک اسکناس صد دلاری در خیابان پیدا کند.
امبر برای مدتی، پس از مرگ مادر با پدرش در مراسم سنت بونیفاس شرکت کرد تا اینکه ناگهان روی ساکراریوم متوجه شد، سینک مخصوصی متصل به لولهای است که شنیده بود نان و شراب باقی مانده را تحویل میدهد. مراسم مقدس کنار درخت لیچی در حیاط، بزرگترین درخت لیچی در شبه جزیره برگزار میشد. او به طور غیرقابل توضیحی از این تخلیه ساده وحشت کرده بود. شاید این همان ایدۀ اصلی بود یک ایدۀ شامل و کامل.
پدر گفت: "آن درخت لیچی یک بار برای من جوک تعریف کرد خیلی دست اول نبود. در مورد سه اسقفی بود که یک لامپ را عوض میکردند."
آنها به اتاق نشیمن برگشتند.
_امروز قرار ناهار دارم، بابا.
_ناهار. زمان مثل باد میگذره.
_بیا قبل از رفتن من در مورد خانه ساحلی بیشتر صحبت کنیم. احساس میکردم داریم به جایی میرسیم. من بدون آن بی خانمان خواهم بود، بابا.
امبر اگر مجبور بود حرف زدن را به قیمت جانش هم در میان بگذارد این کار را میکرد. _یک روز اتاقت را سیاه کردی. آن تختههای سرو زیبا.
_تو همیشه به آن اشاره میکنی، بابا. من عذرخواهی کردم، اما شما به من گفتید که این مال من است که آنطور که میخواهم تزئین کنم. ما میتوانیم تختهها را برگردانیم.
–مشکلی وجود ندارد. همین کار را خواهیم کرد.
_خانه ساحلی ارزش زیادی دارد، اینطور نیست؟
_بله، بله.
پدرش ساکت بود. آهسته دستش را روی موهای امبر رد کرد. این معمولاً به این معنی بود که او به مکانی ایمن از حضور او سفر میکرد، مکانی که در واقع با حضور او در تضاد بود. او ممکن است به ناهار هم برود.
بیرون، هنوز فلوریدا بود. دود حاصل از سوزاندن مزارع نیشکر درون خشکی، هوا را طعمدار ساخته بود. او در حالی که کتابی در دست داشت به حیاط قدم گذاشت حالا دیگر مهم نبود کدام کتاب. سگش او را همراهی نکرد.
امبر و جینین در یک غرفه در یک موسسه غواصی به نام Lorelei نشسته بودند. در کافه دو مرد بودند که صحبتهایشان از جایی که نشسته بودند شنیده میشد.
_مگه تد کاچینسکی یک دسته کارت تاروت در سلولش داشت؟
_از من میپرسی؟ من میگم او این کار را کرد.
_اصلاً چطوری یاد گرفت از آن استفاده کند؟
_احتمالاً بیشتر از بسیاری از افراد غیر زندانی.
_شرط میبندم که نگذاشتند آن را نگه دارد. شرط میبندم به او طعنه میزنند و تهدید میکنند که آن را میبرند و سپس این کار را کردند.
_احتمالاً حق با توست، حرامزادهها.
زنها با دقت گوش میدادند، اما مردها دیگر چیزی نگفتند.
جنین همانطور که معمولاً انجام میداد شروع کرد: "من هنوز خیلی ناراحتم." وضعیت او حتی از وضعیت امبر وخیمتر بود، زیرا قبلاً مادرش، بیاطلاع به جز یک مشاور مالی، وام مسکن معکوس گرفته بود و بازده آن را در کوتاهمدت تمام کرده بود سپس مرد و جانین چیزی به ارث نبرد.
امبر گفت: "خانه خوبی بود."
_من باید بیشتر حواسم را جمع میکردم. خیال کردم مواظب پول است.
چند مربع دستمال توالت برمی دارد و برای دستمال شام تا میکند.
_من فکر میکردم که او با یک بودجه ماهانه زندگی میکند.
_اما مادرت آشپز فوق العاده ای بود، اینطور نیست؟
_واقعاً بود، اما آن مربعهای کوچک دستمال توالت..
امبر گفت: "میتوانستی چند دستمال پارچهای بیاوری"، اما او به عرشه تاروت تد کاچینسکی فکر میکرد. چه چیزی میتوانست به او نشان دهد، جز ده شمشیر آن هم پشت سر هم؟ زندانبانان احتمالاً به او لطفی کرده بودند.
در رستوران Lorelei، آن دو خود را به یک ظرف قایقی پر از شراب و یک بشقاب سیبزمینی سرخ کرده محدود کردند که در حال تمام شدن بود.
جانین گفت: "من خیلی دوست دارم آب تنی کنم، و تا زمانی که کسی نگران نشود و اقامت در یکی از آن مراکز توانبخشی آرام را ترتیب دهد، در آب بمانم."
_آن مکانها گران هستند کی پولش را خواهد داد؟.
_من یک عمه دارم که گاهی به من کمک میکند. با این حال، بیشتر به او مربوط میشود تا من. همیشه با شرایط او است. او چند بار در بازپروری بوده است. او حتی درمانهای شوک الکتریکی نیز داشته است، که به گفته خودش کمک زیادی به او کرده است.
امبر با جدیت گفت: "شنیدهام که این چیزها خیلی وقته زمانشان سر رسیده."
"آره. نه، من آن را نقل قول میکنم."
یکی از آن دو مرد داخل بار خارج شد.
امبر گفت: "فکر نمیکنم آنها یکدیگر را میشناختند."
جانین گفت: "ما نمیخواستیم پس انداز کنیم. پدر و مادر ما بیفکری کردند، و زمانی که مردند، وای که چه غم انگیز است، اما همه مجبورند، همه چیز به ما منتقل میشود حتی بدبختیهایشان و ما باید آن را به چیزی بهتر تبدیل کنیم."
امبر حرفش را تأیید کرد. "تنها چیزی که ما میخواهیم این است که بتوانیم زندگی کوفتی خود را ادامه دهیم."
_اما زمانه تغییر کرده است. آنها خودشان همه چیز را مصرف میکنند، یا آن را به جای عجیبی میدهند مثل بابای جنابعالی. هیچ کس به فکر ما نیست، این واقعیته. ما در سنی هستیم که آمدنش را ندیدیم امروزمان شبیه طاعون یا مرضی شبیه آن است - ممکن است در نهایت بگذرد اما برای ما به موقع نباشد. لعنتی...
پدرش بیرون روی میز پیک نیکی که از بطریهای پلاستیکی ساخته شده بود نشسته بود که به اقیانوس ختم میشد. نیمکتهایی با پیچ و مهره به آن چسبانده شده بود. رنگ قرمز لالهای در سراسر آن به روشی تحمیل شده بود. پیرمرد هنوز لباس شیکش را بر تن داشت.
_تو نباید اینجا باشی، بابا. خیلی گرمه شما عرق هم نکردی - یعنی خیلی گرمت شده.
_والتر به من گفت که والدینش میخواهند اکنون برونکو را در اختیار بگیرند. آنها کسی را میشناسند که آماده است آن را با قیمتی مناسب بخرد.
_همانطور که هست؟
_من هم دقیقاً به همین روش گفتم. من کاملاً می دانم که این کلمات چه معنایی دارند، اما در مورد برانکو آنها مزخرف میگویند و بیربط هستند. این پول در صندوق آموزش والتر قرار خواهد گرفت.
_شوخی میکنی. صندوق آموزش؟
_البته مسخره است، اما والتر به من اطمینان داد که برانکو به دست دیگری نخواهد افتاد.
_من حدس میزنم این خوبه، اما شاید بخواهی برخی از تصمیمهایی که اخیراً گرفتهای را زیر سؤال ببری، مثلاً شاید به افراد اشتباه اعتقاد داشتهای.
ایمان من به مردم بسیار ناچیزه.
پاهای بلندش را از دستگاهی که میز پیک نیک بود و ایستاده بود باز کرده بود و کمی تکان خورد. "من دوست دارم پدر و مادر والتر بروند به جهنم. آیا میتوانی این کار را برای من انجام دهی؟"
"بروند به جهنم؟ منظورت قتل است؟ من اینطور فکر نمیکنم، بابا. چرا ما فقط از آنها دور نمیشویم، به خانه ساحلی نقل مکان نمیکنیم... "
پدر با گامهای سریع و نامنظم از چمنزار عبور کرده بود. امبر متوجه شد که اتفاقی در حال رخ دادن است، این زمانی است که آنچه اتفاق می افتد شروع میشود. با این حال، به نظر نمیرسید که او یک لحظه عجله کند. در باز و بسته شد.
امبر در آشپزخانه فریاد زد: "کی افتادی! چقدر اونجا دراز کشیدی!"
"خیلی طولانی نیست، اگرچه این به سختی اطمینان بخش است. من فقط گیج شدهام... گیج" امبر پیرمرد را به حالت عمودی کشید تا بتواند به صندلی زشتی که خیلی دوست داشت دسترسی پیدا کند.
_من چیزی نشنیدم. مدتی بود که سرم را داخل فریزر گذاشته بودم. خیلی حس خوبی داشت.
_وقتی احساس گرما میکنی نباید این کار را بکنی. این برات بده... یخ ساز را هم خراب میکنی.
_من یک غلت زدم، اما کاملاً هوشیار هستم. هشیارتر، احتمالاً. هیچ چیز قبل و بعد وجود ندارد. مهمه که متوجه شوی آمبر...
_امبر، بابا، امبر.
_من و مادرت به چه فکر میکردیم، درست است؟ یه همچین اسمی.
_پدر، من تو را به بیمارستان میبرم.
_ آنجا نه...
_من با آمبولانس تماس خواهم گرفت. اگر با آمبولانس بیای، مادر زودتر تو را میبینند.
_من هم میخواهم ادامه دهم، اما بیا فعلاً اینجا بمانیم. واقعاً نمیتوانی پدر و مادر والتر را از بین ببری؟ این مهمه که به نسل بعدی کمک کنیم.
_من نسل بعدی شما هستم، پدر.
_بعضی اوقات بهتر است هرازگاهی یکی را نادیده بگیریم... . خب، شاید والتر این کار را بکند. او قضاوت خوبی دارد.
زمان نزدیک بود، زمان، دیگر فرا رسیده بود. امبر ناامیدانه میخواست به اتاق بعدی برود. در آنجا باید کاری برای انجام دادن وجود داشته باشد. امبر لرزید، به طور قابل توجهی میلرزید. پدرش آرام به نظر میرسید. البته مدام مزخرف میگفت، اما به نظر نمیرسید آشفته باشد. مثل همیبشه بود..
"امبر، برای من پتو میگیری؟ یک سبک وزن راه راه را که سگ آن را جویده باشد؟
امبر گفت: "بله." "آره."
چشمانش را بست. سرش هنوز از فریزر تازه بود، افکارش به شکل منظمی حرکت میکردند، مثل بچههایی که در صف مار افتادهاند، دست در دست هم گرفتهاند و معلم خود را از ساختمانی که در آن رویداد خطرناکی شروع شده بود، دنبال میکردند. مثل بچههای کوچک، افکارش بی گناه، قابل اعتماد و ترسناک است. اما این معلم که بود؟ او برای او تازه کار بود. او یک انتقال بود. این اولین روز او بود.■