داستان «پالتو» نویسنده «غلام عباس» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilanii

غلام عباس: وی که به خاطر داستان زیبای خود آنندی مشهور است، در 17 نوامبر 1909 در امریتسر به دنیا آمد. مطالعات بین‌المللی و شرق‌شناسی را در لاهور آموخت. سفر نویسندگی خود را از سال 1925 آغاز کرد.

در ابتدا اشعار و داستان هایی برای کودکان می سرود که در قالب کتاب در لاهور منتشر شد و چندین داستان خارجی را نیز به اردو ترجمه کرد. در سال 1949 مدتی به وزارت اطلاعات و صدا و سیما پیوست و به عنوان دستیار مدیر روابط عمومی مشغول به کار شد. او در سال 1949 به عنوان تهیه‌کننده برنامه به بی‌بی‌سی لندن پیوست. در سال 1952 به پاکستان بازگشت و با امور سردبیری «آهنگ» ارتباط داشت. در سال 1967 بازنشسته شد. در 1 نوامبر 1982 در لاهور درگذشت. غلام عباس از مفهوم سنتی خیر و شر فراتر رفت و داستان هایی درباره واقعیت های زندگی بشر نوشت. مجموعه داستانهای مشهور وی آنندی و مهتاب زمستان هستند.

  • پالتو

غروبی در ماه ژانویه، مرد جوان خوش پوشی از دیویس رود[1] عبور کرد و به مال رود[2]  رسید، به سمت چارینگ کراس[3]پیچید و به مسیر خود ادامه داد. این مرد جوان با زر و زیور خود بسیار شیک به نظر می رسید. چکمه های بلند، موهای براق و درخشان، سبیل های نازک که انگار با سرمه به هم دوخته شده اند. یک پالتوی گرم بادامی بر تن  که در سجاف آن یک گل رز نیمه باز شربتی چسبیده بود.، یک کلاه صاف سبز رنگ روی سر به شکلی خاص کج، یک دستمال ابریشمی سفید که دور گردنش پیچیده شده بود، یک دستش در جیب کتش  و در دست دیگر چوب کوچکی داشت که گاهی برای سرگرمی آن را می چرخاند.

عصر یک، شنبه بود. فصل زمستان کامل. باد سرد و تند مثل لبه ای تیز که روی بدن می آید، به نظر می رسید ، اما انگار هیچ تاثیری روی این جوان نداشت. مردم قدم‌های سریعی برمی‌داشتند تا خود را گرم کنند، اما او نیازی به آن کار نداشت، زیرا از راه رفتن در سرمای یخبندان بسیار لذت می‌برد.

از راه رفتن او چنان ناز و ادایی می ریخت که درشکه چیان که او را از فاصله دور می دیدند ، با شتاب سر اسب را خم می کردند تا به او برسند اما او با اشاره چوب در دستش می گفت نه. یک تاکسی خالی نیز با دیدن او ایستاد ، اما او نیز با گفتن «نه متشکرم» از او دور شد.

همان طور که به قسمت پر زرق و برقتر مرکز خرید  نزدیکتر می شد ، بازیگوشی اش بیشتر شد. با دهانش سوت زد و آهنگ رقص انگلیسی را زمزمه کرد. در همان زمان، پاهای او نیز شروع به بلند شدن کرد. یک بار، وقتی کسی اطرافش نبود، ناگهان آنقدر هیجان زده شد که دوید و سعی کرد توپی ساختگی پاس بدهد جوری که انگار بازی کریکت در جریان است.

در راه به جاده ای رسید که به باغ لارنس[4] منتهی می شد، اما در تاریکی و مه غلیظ آن موقع غروب چنان غمی بر باغ می بارید که  به سمتش نرفت و مستقیم به سمت چارینگ کراس ادامه داد.

با نزدیک شدن به تندیس ملکه، حرکات و حرکات او کمی متین شدند. دستمالش را که به جای اینکه در جیبش بگذارد، در آستین سمت چپ کتش گذاشته بود، بیرون آورد و به آرامی روی صورتش مالید که اگر غباری نشسته کنده شود. چند کودک انگلیسی با یک توپ بزرگ روی یک تکه چمن بازی می کردند. ایستاد و با علاقه زیاد بازی آنها را تماشا کرد. مدتی بود که بچه‌ها بدون توجه به او مشغول بازی بودند، اما وقتی او مقابلشان ایستاد و به آنها خیره شد، کم کم از خجالت سرخ شدند و ناگهان توپ را برداشتند و با خنده دنبال یکدیگر دویدند و آن تکه چمن را ترک کردند.

چشم مرد جوان به یک نیمکت خالی سیمانی افتاد و روی آن نشست. در آن زمان، غروب سردتر و سردتر می شد. این شدت سرما ناخوشایند نبود، بلکه لذت را برمی انگیخت. از طبقه مرفه شهر چه می توان گفت آنها در این سرما بیشتر بازی می کنند. حتی کسانی که تنها زندگی می کنند فریفته این سرما می شوند و به این فکر می کنند که از گوشه و خلوتشان بیرون بیایند و به محافل و مجالس بروند تا نزدیکی جسمانی ممکن شود.

همین لذت‌جویی بود که مردم را به مرکز خرید می‌کشاند و در رستوران‌ها، قهوه‌خانه‌ها، سالن‌های رقص، سینما و دیگر مکان‌های تفریحی سرگرم بودند.

خیابان مال پر از موتور، درشکه و دوچرخه بود و همچنین افراد زیادی در پیاده روها قدم می زدند. جدای از این، بازار خرید و فروش در مغازه های دو سر خیابان هم داغ بود. کم اقبال هایی که نمی توانستند تفریح و یا خرید و فروش کنند ، آنها دور ایستاده بودند و از نورهای رنگارنگ این مراکز تفریحی و مغازه ها لذت می بردند.

مرد جوان روی نیمکت سیمانی نشسته بود و با دقت به مردان و زنانی که از مقابلش می گذشتند نگاه می کرد. نگاهش بیشتر به لباس هایشان می افتاد تا به صورتشان. در میان آنها افرادی از هر قشر و گروهی بودند. تاجران بزرگ، مقامات دولتی، رهبران، هنرمندان، دانشجویان، پرستاران، خبرنگاران روزنامه‌ها، کارمندان ادارات. اکثر مردم پالتو پوشیده بودند. انواع پالتو از پالتوهای گران قیمت کاراکلی[5]  گرفته تا مانتوهای نظامی قدیمی با خطوط ساده که در حراجی ها خریداری شده اند.

مرد جوان پالتوی خودش را داشت، خیلی کهنه بود، اما پارچه اش حسابی خوب بود و دوخت خیاطی ماهر بود. با دیدنش متوجه می شدی که خیلی خوب مراقبت شده است. یقه به خوبی بسته شده بود. چین بازوها بسیار برجسته است، شکاف در هیچ کجای  آن یافت نمی شود. دکمه ها شاخ های چشمک زن بزرگ. مرد جوان غرق در آن به نظر می رسید.

پسری با یک جعبه سیگار پان بیدی به گردنش از جلوی او رد شد. مرد جوان صدا زد:

  • سیگار فروش!
  • آقا !
  • ده تا پول خرد داری؟
  • ندارم. میرم میارم. چی می خوای؟
  • اسکناس رو بگیری که فرار می کنی؟
  • واه مگه من دزدم فرار کنم؟ اگر بهم اعتماد نداری باهام بیا. چی می خوای؟
  • نه خودم خردش میکنم. این اکنی[6] را بگیر و یه سیگار به من بده و برو.

بعد از رفتن پسر پکی به سیگار زد. به هر حال خیلی خوشحال به نظر می رسید. دود سیگار  در او ایجاد سرور کرده بود.

گربه سفید کوچکی که از سرما یخ زده بود، زیر نیمکت کنار پاهایش آمد و شروع به میو میو کرد. جیغ زد و روی نیمکت پرید. با محبت به پشتش زد و گفت: «روح کوچک بیچاره!»

سپس از روی نیمکت بلند شد و از خیابان به سمت جایی که چراغ های رنگارنگ سینما چشمک می زد، رفت. نمایش شروع شده بود. در بالکن جمعیتی نبود. فقط چند نفری بودند که تصاویر فیلم های آینده را مرور می کردند. این تصاویر بر روی بسیاری از تابلوهای کوچک و بزرگ چسبانده شده بود که صحنه های مفصلی از داستان را نشان می دادند.

سه دختر جوان انگلیسی-هندی با اشتیاق به این تصاویر نگاه می کردند. با وقار خاص و احترام کامل به جنسیت ظریفشان، در کنار آنها این تصاویر را از فاصله ای مناسب نگاه کرد.

  دخترها با هم جوک می گفتند و در مورد فیلم نظر می دادند. در همین حال یکی از دخترها که زیباتر و سرحالتر از همراهانش بود در گوش دختر دیگر چیزی گفت که با شنیدن آن دختر خندید و سپس هر سه با خنده بیرون رفتند. جوان تحت تاثیر او قرار نگرفت و پس از مدتی خودش از ساختمان سینما بیرون آمد.

الان ساعت هفت بود و او دوباره در مسیر پاساژ راه می رفت و مثل قبل بی هدف می گشت. یک گروه ارکستر در رستورانی مشغول نواختن بود. افراد بیرون بیشتر از داخل بودند. بیشتر آنها رانندگان موتورسیکلت، کالسکه بان، میوه فروشان بودند که برای سبدهای خالی ساحلی آنها ایستاده بودند. عده ای از رهگذرانی که از راه رفتن دست کشیده بودند، برخی کارگر و برخی گدا بودند. به نظر می رسید که اینها بیشتر از آنهایی که در داخل بودند، مشتاقند و لذت می برند چون آنها فریاد نمی زدند، بلکه بی سر و صدا به آهنگ گوش می دادند. گرچه اشعار و سازها خارجی بودند. مرد جوان لحظه ای ایستاد و بعد حرکت کرد.

بعد از اینکه کمی راه رفت، یک مغازه بزرگ موسیقی انگلیسی دید و بدون معطلی داخل شد. سازهای مختلف انگلیسی در همه جا در کمد های شیشه ای نگهداری می شد. روی یک میز بلند دو کتاب موسیقی غربی بود. این آهنگ های جدید پر از حیله بود. جلد بسیار رنگارنگ است اما شعر لنگ است. با نگاهی نافذ به آنها نگاه انداخت و بعد سرش را به سمت سازها برگرداند.

  یک گیتار اسپانیایی از گیره آویزان شده بود، نگاهی نقادانه به آن انداخت و برچسب قیمت آویزان در کنار آن را خواند. کمی دورتر از آن یک پیانوی بزرگ آلمانی قرار داشت. کاور را بلند کرد و چند تا از پرده ها را انگشت زد و سپس درپوش را بست.

با شنیدن صدای پیانو، کارگر مغازه به سمت او آمد.

  • عصر بخیر قربان. خدمتی از من برمیاد؟
  • نه، ممنون. آهان فهرست رکوردهای گرامافون این ماه را بدید لطفا.

لیست را گرفت و در جیب پالتویش گذاشت. از مغازه بیرون آمد و دوباره راه افتاد. یک غرفه کوچک کتاب در مسیرش بود. مرد جوان اینجا هم توقف کرد.

صفحات چندین مجله جدید را ورق زد. مجله را با احتیاط در جایی که آن را برداشته بود، قرار  داد و جلوتر رفت، فرش فروشی توجه او را به خود جلب کرد. صاحب مغازه که عبایی بلند و کلاهی بر سر داشت. به گرمی از او استقبال کرد.

  • من فقط می خواهم این فرش ایرانی را ببینم، آن را در نیاورید، اینجا می بینم، قیمتش چند است؟
  • هزار و چهارصد و سی روپیه.

مرد جوان ابروهایش را به معنای «اوه خیلی زیاد» در هم کشید.

مغازه دار گفت: «شما پسند کن ما هم هر چی بتونیم تخفیف میدیم.»

  • متشکرم، اما در حال حاضر من اینجا هستم تا فقط نگاهی بیندازم.
  • با ذوق و علاقه نگاه کن. اینجا مغازه خودته.

بعد از سه دقیقه از آن مغازه بیرون آمد. در سجاف پالتویش گل رز شربتی نیمه بازی چسبیده بود. در آن زمان کمی بیشتر از یک کاج بیرون زده بود. همانطور که آن را درست می کرد، لبخندی ضعیف و مرموز روی لبانش ظاهر شد و گشت و گذار خود را از سر گرفت.

حالا از جلوی ساختمان دیوان عالی رد می شد. بعد از این همه کار، هیچ تفاوتی در حس بازیگوشی ذاتی او وجود نداشت. نه شوکه بود و نه عصبی.

در روی مسیر چمن عابرین کمی بودند و  من در میان آنها گروهی از عابران جدا شده بودند و در آن میان جدا به نظر می رسید.

او سعی کرد عصایش را روی یک انگشتش بچرخاند اما موفق نشد و عصا روی زمین افتاد و در حالی که می گفت: «اوه ببخشید» خم شد و عصا را برداشت.

در همین حین زوج جوانی که پشت سرش بودند از کنارش گذشتند و جلو آمدند. پسر قد بلندی داشت و شلوار مخمل مشکی و کت چرم زیپ داری پوشیده بود و دختر شلوار ساتن سفید حاشیه دار و کت سبز. او چاق بود. موهایش با یک قیطان سیاه بلند که زیر کمرش می‌افتاد، بافته شده بود. در حالی که دختر راه می رفت، مانند ماری می پرید و به بدن چاق او برخورد می کرد. برای مرد جوانی که اکنون پشت سر آنها رد می آمد، این منظره کاملاً جذاب بود. زن و شوهر مدتی در سکوت راه رفتند. سپس پسر چیزی گفت که دختر ناگهان عصبانی شد و به او گفت:

  • به هیچ وجه. به هیچ وجه. به هیچ وجه.

پسر به حالت نصیحت گفت: «به من گوش کن، دکتر دوست من است. هیچ کس نمی فهمد.»

  • نه نه نه!
  • من میگم که اصلاً آسیبی نخواهی دید.

دختر جوابی نداد.

  • چقدر پدرت چه عذابی میکشه. فکر عزت و آبروی اونم باش.
  • خفه شو وگرنه دیوونه میشم.

چهره هیچ یک از انسانهایی که مرد جوان از غروب در حین پرسه زدن خود دیده بود، توجه او را جلب نکرده بود. در واقع هیچ جاذبه ای در آنها وجود نداشت. شاید هم آنقدر غرق حال خودش شده بود که سر وکاری با بقیه نداشت اما این زوج جالب که مانند شخصیت های یک افسانه بازی می کردند، ناگهان قلب او را مجذوب خود کرده بودند و او به شدت مشتاق شده بود که به بقیه حرفهای آنها گوش دهد و در صورت امکان بتواند شکل آنها را از نزدیک ببیند.

آن موقع هر سه به چهارراه پست اصلی رسیده بودند. پسر و دختر کنار لحظه ای توقف کردند و سپس از خیابان گذشتند و به سمت جاده مک لئود رفتند. مرد جوان در مال رود ماند. شاید فکر می کرد که اگر فوراً آنها را تعقیب کند، ممکن است مشکوک شوند که تحت تعقیب هستند. بنابراین باید برای مدتی متوقف می شد.

وقتی صد یاردی دور شدند، او می خواست بچرخد و آنها را دنبال کند اما هنوز نیمی از خیابان را رد نکرده بود که کامیونی پر از آجر مانند گردباد از پشت سر آمد و به سمت  مک لئود او را زیر گرفت. راننده کامیون با شنیدن صدای جیغ جوان سرعت خودرو را برای لحظه ای کم کرد. بعد متوجه شد که یک نفر با کامیون برخورد کرده و از تاریکی شب استفاده نمود و با کامیون فرار کرد. دو سه عابر که در حال تماشای تصادف بودند شروع به داد و فریاد کردند: «شماره اش را بردارید، شماره اش را بردارید!» اما کامیون قبلا رفته بود.

در همین حین تعداد زیادی از مردم جمع شدند. بازرس راهنمایی و رانندگی که با موتورسیکلت عبور می کرد، ایستاد. هر دو پای مرد جوان کاملاً له شده بود. خون زیادی بیرون آمده بود و او گریه می کرد. بلافاصله یک خودرو توقف کرد و او به سرعت به بیمارستان بزرگ منتقل شد. وقتی به بیمارستان رسید، هنوز زنده بود.

  دستیار جراح مستر خان و دو پرستار جوان خانم شهناز و میس گیل در بخش حوادث این بیمارستان مشغول به کار بودند. وقتی او را با برانکارد به اتاق عمل می بردند، پرستاران متوجه او شدند. پالتوی بادامی رنگش هنوز روی تنش بود و یک دستمال ابریشمی سفید دور گردنش بسته شده بود. لکه های خون زیادی روی لباسش بود. یک نفر از روی ترحم کلاه تخت سبزش را برداشته بود و روی سینه اش گذاشته بود تا باد آن را نبرد.

شهناز به گیل گفت:

  • به نظر متعلق به خانواده فقیریه.
  • گیل با صدایی آهسته گفت:
  • بیچاره حسابی به خودش رسیده و بیرون آمده بوده تا شام روز شنبه را جشن بگیرد.
  • راننده دستگیر شد یا نه؟
  • نه فرار کرد.
  • جای تاسفه!

در اتاق عمل، کمک جراحان و پرستاران، با پوشیدن ماسک های جراحی که تمام قسمتهای پایینتر از چشمانشان را پنهان می کرد، مشغول مراقبت از او بودند. او روی میز مرمر گذاشته شده بود. مقداری از بوی روغن معطری که روی سرش مالیده بود، هنوز باقی مانده بود. باندها هنوز بسته مانده بودند. دو پایش بر اثر تصادف شکسته اما سرش آسیبی ندیده بود.

حالا لباس هایش را در می آوردند. ابتدا دستمال ابریشمی سفید را از گردن او برداشتند. ناگهان پرستار شهناز و پرستار گیل همزمان به هم نگاه کردند. بیش از این چه کاری می توانستند انجام دهند؟ چهره‌هایی که آینه حالت قلب هستند، زیر ماسک‌های جراحی پنهان شده بودند و زبان‌ها بند آمده بودند.

جوان زیر کراوات و یقه، پیراهنی بر تن نداشت. وقتی پالتو را درآوردند، یک پلیور پشمی پوسیده از زیرش بیرون آمد که سوراخ های بزرگی روی آن بود. از میان این سوراخ ها جلیقه ای که پوسیده تر و کثیف تر از ژاکت بود، دیده می شد. مرد جوان دستمال ابریشمی را طوری دور گردنش انداخته بود که تمام سینه اش پنهان بود. بدن او با لایه های جرم پوشیده شده بود. به نظر می رسید که حداقل دو ماه گذشته حمام نکرده بود، اما گردنش تمیز و کمی پودر زده شده بود. بعد از سویشرت و جلیقه نوبت به شلوار رسید و چشمان شهناز و گیل همزمان به طور اتفاقی آنجا افتاد. به جای کمربند، شلوار را با یک تکه پارچه قدیمی بسته بود که احتمالا زمانی پوشیده می شده است. دکمه ها و سگک ها افتاده بودند. پارچه روی هر دو زانو پاره شده بود و چند جای آن سوراخ بود، اما از آنجایی که این قسمت ها زیر پالتو بود، مردم متوجه آن نمی شدند. حالا نوبت چکمه ها و جوراب ها بود و یک بار دیگر چشمان خانم شهناز و میس گیل چهار تا شد.

چکمه ها با اینکه کهنه بودند، خوب می درخشیدند، اما جوراب یک پا کاملاً با جوراب پای دیگر متفاوت بود. اما دو جوراب نیز پاره شده بودند، به طوری که پاشنه های چرک  مرد جوان از میان آنها نمایان بود.

  بدون شک او در آن زمان مرده بود. بدنش بی جان روی میز مرمر افتاده بود. صورتش به سمت سقف بود. در حالی که لباس‌هایش را در می‌آوردند، رو به دیوار چرخید. گویا برهنگی بدن و همزمان روحش، او را شرمنده کرد و از همنوعان خود دور شد.

اشیایی که از جیب های مختلف کت او به دست آمد عبارتند از:

یک شانه سیاه کوچک، یک دستمال، شش و نیم آنا[7]، یک سیگار خاموش، یک دفتر خاطرات کوچک که در آن نام و نشانی نوشته شده بود، فهرستی ماهانه از صفحه‌های گرامافون جدید و چند آگهی که در حین پرسه زدن توسط دستفروشان به او داده شده بود و او آن‌ها را در جیب پالتویش گذاشته بود.

متأسفانه چوب بید او که در هنگام تصادف در جایی گم شده بود در لیست قرار نگرفت.

 

[1] Davies Road جاده دیویس :

[2] Mall Road  جاده مرکز خرید:

[3] Charing Crossچهارراه چارینگ:

[4] Lawrence Garden

[5] Kerakli

[6] یک شانزدهم روپیه

[7] یک شانزدهم روپیه قدیم یک شانزدهم روپیه قدیم، چهار پیسه قدیمی، سکه قدیمی برابر با چهار پیسه

هر پیسه معادل یک صدم روپیه است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پالتو» نویسنده «غلام عباس» مترجم «سمیرا گیلانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692