شماره ی 22 ژانویه 2024 مجله نیویورکر
چهار درخت باریک بالا سرسایههایشان ایستاده و مانند دختران سرمازده میلرزیدند. با خودش فکرمیکرد که بهترین قافیه در شعر انگلیسی برای «دختران» چه کلمهای است! آشفته حالی؟ مرواریدی تازه صید شده؟ آیا میتوانست از این کلمات در غزل استفاده کند؟
مادر ادی کنار دریاچه زندگی میکند. غروبی خاکستری و صاف است. خاطرهی آن شام راکاملا" به خاطر داشت. ادی مه سفیدی را به خاطر میآورد که یک روز ساعت پنج حیاط مدرسه را پوشانده و همان موقع بود که یونولیت کارخانهی شیمیایی آتش گرفته وهمه چیزسوخت و خاکستر شد، و اینکه ترقوهاش شکست و تا سه روز کسی حرف او را باور نکرد. مادرش لبخندزنان پشت میز غذا نشسته وآبمیوهاش را میخورد، برادرش با سرپایین افتاده مقابلش نشسته بود. مردی لاغر وقد بلند که به دربسته شباهت داشت.اشتهایش سیری ناپذیربه نظر میرسید. کلماتی مثل «چهار»،«طاقت فرسا»،«فاحشه» و «زیرخط معیار» به ذهنش هجوم آوردند. زن چیزی زیرلب زمزمه کرده،ا ز پشت میز بلند شده و آنجا را ترک کرد. در آن موقع روز کسی در دریاچه شنا نمی کرد. همانجا ایستاده و جریان آب را تماشا کرد، از کنار تخته سنگها تا جایی که جز سیاهی چیزی دیده نمیشد.
از ادی میپرسد که برادرت مشغول چه کاری است؟ ادی میگوید که فعلا" در سه راهی گیر کرده است!
-سه راهی؟ یک مرد بالغ؟ مگر نه اینکه بیست سالش شده؟ جواب میدهد که او به یک زندگی بخور و نمیر راضی است ووقتی پیرمرد مرد، چیزی گیرمان آمد.
-میخواهد همیشه همینطور زندگی کند؟
-نه، او یک بوگاتی خرید!
-اوه لعنتی، بوگاتی را کجا پارک میکند؟
یادم آمد که ماشین را درب و داغان کرده و ردش کرد! پس با مادرت زندگی میکند؟
-نه، یک جای دور افتاده!
-همانجایی که جوجه ها را دیدیم؟
-مادرم دلش نمی خواهد که او جوجه نگه دارد!
-همیشه شام را با هم میخوردید؟
میگوید: بله.
دوست داشت که ادی و خودش در مورد کودکی همدیگر چیزهایی تعریف کنند. برای ادی تعریف کرد که چطور صدای تق تق مادر را هر شب از پیغام گیر می شنید، مادر بشقابها را روی پیشخوان آشپزخانه ردیف میکرد و غذا را میکشید، سرو کلهی همه پیدا شده و چند دقیقه بعد هر کس با بشقاب غذا به اتاقش برمیگشت تا به تنهایی شامش را صرف کند. ادی نگاه مبهمی به او انداخته وماشین را از سراشیبی به بزرگراه کشاند. جاده از میان زمینهای کشاورزی میگذشت. شیشه را پایین داده و به بیرون خیره شد. اوایل بهار بود و زمینها را شخم زده بودند. ادی گفت که شام ما هم صرفا" جویدن در سکوت بود، با تجربهی تو تفاوت چندانی ندارد!
یک جمله! هرجملهای! حتی یک کلمه! نیاز داشت تا چیزی بنویسند، نه اینکه خاص باشد، فقط باید چیزی مینوشت. ذهن او شبیه به دالانی بود که سرتاسرش نور ضعیفی سوسو میزد. افکاری درآن ظاهر شده و در چشم برهم زدنی غیب میشدند. صدای تیک تاک ساعت میآمد. شبها خوابش نمیبرد. سردرگم شدهبود. به قول معروف انگار خودش نبود! کلاغی روی درخت سرخدار او را میپایید. ادی میداند که او فهمیده که ادی میداند. جلوی در آشپزخانه ایستاده و بر سر کلاغ فریاد زد:
«کلاغ، به خراب شدهی خودت برگرد!»
وقتی ادی از او درخواست کرد تا چند روزی را مراقب خانه باشند، به او یاد داد تا هرشب نان تستها را روی نردهی بالکن حیاط پشتی بچیند. این کار را نکرده بود و احساس بدی داشت. کلاغ با سماجت او را نگاه میکرد. ناگهان از روی شاخه به عقب پریده، در هوا یک دور کامل معلق زده ودرست به نزدیکترین شاخهی بالایی برخورد کرد. همچنان به کلاغ خیره شده بود. کلاغ دوباره این کار را انجام داده و به شاخهی نزدیکتری پرید. زن نفسش را در سینه حبس کرد. کلاغ این کار را سه بار دیگر انجام داد و در نهایت با چشمان زرد خیره روی نردهی بالکن فرود آمد.
-کلاغ پست فطرت وفضول!
کلاغ قارقارکرد. او به خنده اقتاد. کلاغ فورا" از او تقلید کرد. هر دو مکث کردند، احساسات ضد و نقیض هر دو را به فکر فرو برد. دقایقی گذشت. دو شاخهی درخت سرخدار هنوز هم میلرزیدند. کلاغ کمی پایینتر از نردهها پریده و دوباره سرجایش برگشت. چند بار این کار را تکرارکرد. آیا کلاغ از او میخواست جایی برود؟ بیرون رفت. کلاغ قارقارکنان از گوشهای از خانه پرواز کرده و دور شد.
غروب خورشید با آن پرتو قرمزطلایی در آسمان غربی غوغایی به پا کرده بود. قبل از آن باران باریده بود. کلاغ با سرعت حیرتآوری از شاخهای به شاخهی دیگر،از قطبی به قطب دیگردر جست و خیز بوده وجلو میرفت. زن او را دنبال میکرد. به زودی از خانه دور شده و پا به خیابانهای ناآشنا گذاشت. قسمت قدیمی شهر پر از کوچههایی بود که راه دررو داشتند. آرامش و سکون بعد از باران همه جا احساس شده وهر لحظه چشمگیرتر از قبل میشد. قطرات باقی مانده از شاخه ها چکه میکردند، چراغها یکییکی روشن میشدند، شب صیقل خورده بود وقدرت نابی داشت. همچنان که رد میشد به داخل خانهها نگاهی میانداخت. در یکی از خانهها پنجرهی آشپزخانه روشن بود. مردی کتاب میخواند. درخت کریسمس قدیمی گوشهای دیده می شد.همه چیز رازآلود بود. آسمان بالای سرش صاف بود. اوهم احساس رازآلود و فوق العادهای داشت!
بعدها که ماجرای آن شب را برای ادی تعریف کرد، به او گفت که نمی داند علیرغم تاریکی محض و کلاغی که ناپدید شده بود، چگونه راه برگشت را پیدا کرده است. کاسهای زیر نیم کاسه بود. این را مطمئن بود. چطور آن زن را پیدا کرد؟ از کجا میدانست که باید وارد کدام کوچه شود؟ چگونه زن را بلند کرده و بیرون کشیده بود؟ توضیحی برای آن پیدا نمیکرد. گاهی اوقات پیش میآید که بالکن خانهای قدیمی فروبریزد. داخل آمبولانس دست زن را گرفته بود. یک بارآن زن چشمهایش را باز کرده وپرسیده بود:
-فکر میکنی به من آبجوی زنجبیلی بدهند؟
او جواب داد: بله.
زن چشمهایش را بست. چند لحظه که گذشت دوباره چشمهایش را باز کرده و پرسید:
-بستنی چطور؟
خانهی ادی بالکن پشتی داشت ولی استفادهی چندانی از آن نمیکرد.
-ادی مردیست که با او زندگی میکنی؟
-نه، فقط دوست من است،چند وقتی با او کار تحقیقاتی کردهام، امّا این موضوع مربوط به گذشته است.
-آه، از او خوشم میآید، البته گاهی اوقات،نمی دانم. یکی دوهفته ی قبل برادرش را دیدم! -خب؟
-از برادرش هم خوشم آمد، میدانی از هر دوی آنها در کنار هم خوشم میآید، در واقع هرکدام شخصیت منحصربه فرد خودشان را دارند، منظورم را میفهمی؟ بهتر از این است که فقط یک نفر را دوست داشته باشم، خیلی بد است که نمیتوانی تصورش را بکنی، تو خودت را درگیر خوب وبد خصوصیات مردم میکنی. البته نمی دانم. ارتباط با آن دو بسیار خوب است، احساس میکنم آن دو را به هم چفت و بست میکنم. احتمالا" از نظر تو آدم عجیب و غریبی هستم!
آن دو در بالکنی نشسته بودند که بازسازی شده بود. روز بلند و آزاردهندهای بود، درست مثل لبهی تیز یک قوطی حلبی! هوا گرم بود. روی صندلیهای سایهدار لم داده بودند. اسم زن ورن بود. از ورن پرسید که:
-آنتونیو کیست؟
-چرا میپرسی؟ ادی حرفش را زد. ورن گفت که در کل از آنتونیو و یا زنانی که در فیلم مردان بازی میکنند خوشش نمیآید،از آن بلوندهای شیک وپیک و مزخرف که معلوم نیست میآیند یا میروند!
خیلی زود برای ورن تعریف کرد که چطور تصمیم گرفته بوده که بدون دعوت به خانهی ادی نرود و بعد زیر حرفش زده و به آنجا رفته است. به خاطر این کار احساس حماقت میکرد. در واقع به بالاترین مرحله ی حماقت زنانه رسیده بود.
-درست مثل اینکه نوک پا کنار آنچه که میخواهی راه بروی، نمیدانم که چه میخواهم، همیشه همه چیز را پیچیده میکنم!
ورن میگوید:
-دوست داری سری به ساندویچ فروشی بزنیم؟
سر راهشان به ادی زنگ می زند. ادی ساندویچ دوست دارد. بیرون می نشینند.
-ادی این ورنه، ورن این ادیه.امروز چطور بود؟
-خوب بود،تو چطور؟
باد میوزید و شاخ و برگ درختان را تکان میداد.از سرما میلرزید و آن دو را تماشا میکرد. کنجکاو بود بداند که رابطهی بین ورن و ادی چطور خواهد بود! آیا ادی باز هم نقش مرد سرسخت را بازی خواهد کرد؟ وقتی دو سه بشود، همه چیز پیچیده میشود. ورن غریبه است. ادی برایشان تعریف میکند که امروز استخوان بازویی پیدا کرده است. ادی در پزشکی قانونی کار میکند. خانهای را تفتیش کرده بود.
-استخوان یک زن بالغ! کجا؟
-قفسه ی فنجان ها در آشپزخانه!
-چطور بود؟
-منظورت چیست؟
-چه شکلی بود؟
-خشک، صیقل خورده و قدیمی!
-شاید یک باستان شناس آنجا زندگی میکرده؟
ادی قهقهای زد و به شوخی گفت:
-شاید!
سس را از روی چانهاش پاک کرد. آن دو ابتدا از بالکن و آشپزخانه صحبت کردند و بعد کم کم بحث به نوشتن کشیده شد. ورن درحال نوشتن کتابی بود. ادی از او پرسید که آیا در مورد غزلهایش با ورن صحبتی داشته یا نه، شاید ورن بتواند او را راهنمایی کند! شوکه شده بود. انگار که دهانش را دوخته باشند، زباش کار نمیکرد. این موضوع چه ربطی به ادی داشت؟ آیا به خیال خودش به او کمک میکرد؟ بلاخره خودش را جمع و جور کرده و گفت:
-نه، من این جور چیزها را به مردم، آن هم مردمی که نمیشناسم نشان نمیدهم. ورن سرخ شد.
-درواقع به مردمی که خوب نمیشناسم.
ورن او را نگاه میکرد. آب رفته به جوی برنمیگشت. زیر گریه زد و چند لحظه بعد خندید.
-ببخشید، امروزخیلی گرسنهام، منظورم این است که خستهام.
احساس میکرد، قلبش آتش گرفته است.
در استخریک مایل شنا کرد و بعد به دیوار آن تکیه داد تا استراحت کند. بقیهی شناگران را تماشا کرد. ادی به آن«بالهی بازوها » میگفت. بازوها و دستها به طرز هماهنگی در شنا حرکت میکردند. یک بازو میتواند حرکتی شبیه به درهم شکستن، گود کردن و یا درو کردن داشته باشد. دست هم میتواند مانند یک تیغه، پارو و یا حتی ماهیتابه آب را ببرد. مچ خمیده در رأس بعضی از حرکات دیده میشود. زیرآب دنیای متفاوتی وجود دارد. در آنجا همهی بدنها زیبا هستند. درست مثل اسباب بازیهای آبی بزرگی که دربین حبابهای نقرهای ردیف شده باشند. نگاهی به استخر خانوادگی انداخت که درطول استخر اصلی کشیده شده بود. آب آن کم عمق بوده و چند پله در آن به حوضچهی کوچکی ختم می شد. فوارههای زیر آب جریان دایرهای شکلی را درست کرده بودند. در عجب بود که این فوارهها تا چه اندازه قوی هستند و بودن در بین آنها چه حسی دارد؟
در حال حاضر پنج نفر با فوارهها می چرخیدند و هرکدام دیگری را با درماندگی نگاه میکرد، انگار که آنها را داخل شعلههای آتش انداخته باشند. غروب که شد نور چراغها از پنجره به داخل تابید. فوارهها همچنان میچرخیدند وآنها به دست و پایشان خیره شده و با خودشان میگفتند که نگاه کنید، در نهایت جان سالم به در بردیم!
بعدها خواست تا اتفاقات آن شب را برای ورن تعریف کند، امّا خیلی زود انرژیاش را از دست داد. طبق معمول بحث به ادی کشیده شد. سپس تصمیم گرفت به خانه برگردد. خانهی ورن را پشت سر گذاشت. آسمان بزرگ و بدون ابر به نظر میرسید. ورن پرسیده بود:
-واقعا"از ادی چه میخواهی؟
او در جواب گفته بود :
-میخواهم ادی صاف توی صورتم نگاه کند و حرفش را بزند.
-چه حرفی؟
-مهم نیست.
-اینکه ناامید کننده است!
-برایت تعریف کردهام که پدرم یک بار هودینی را دیده است؟ او گفت که هودینی دقیقا" همانطور بود که گفته بودند. آنها او را با طناب یا کابل بسته و به سلول انفرادی انداخته بودند وقبل از اینکه بفهمند ودر یک چشم به هم زدن صدای افتادن پیچ و مهرهها بلند شده و هودینی سه قدم عقبتر از کلانتر بیرون آمده بود. اینکه چیزی نبود. بیان قهقرایی است.
-این اتفاق در کجا افتاده بود؟
-درزندان محلی مانیستیک میشیگان!
ورن گفت:
-بیچاره هودینی! تو باید غزل هودینی بینوا را بنویسی!
جواب داد از اینکه دیگران به او بگویند که چه بنویسد متنفر است.
ورن گفت:
-بله می دانم، با این حال پیشنهادم سرجایش است!
دو سه ماه بعد اوشعرش را به ورن نشان داد. خود او از مصرع «هیچ کدام از ما قادر به باز کردن یک کفن هم نیستیم» خوشش آمده بود. ورن خوشش آمد. سپس به ادی داد. او گفت، بعدا" سرفرصت خواهد خواند. از کار ادی سردرنیاورد. یک هفته منتظر ماند. یک نسخهی کپی شده از شعرش را از عمد در ماشین او جا گذاشت، تا شاید ادی آن را بخواند. یک هفته هم گذشت و خبری از او نشد. سرانجام از او پرسید:
-شعرم را خواندی؟
-خب، قضیه این است که، قسمت مربوط به شناکردن خوب بود،ب قیه اش ارزش چندانی ندارد.کشف و شهود؟می خواهی بدانی که کشف و شهود واقعی چه چیزی است؟دیشب سر پنج مرد را بریده بودند، از من نپرس چرا، حالا دیگر روح شان به ایزیس پیوسته،کسی چه میداند؟ آنها پانزده ساله بودند، مدرسه نرفته بودند، دیکتاتورها همه جا هستند، دیکتاتور ما هستیم، به همه چیز چنگ انداختهایم، چنگ انداختن تمام داستان است، داستان هر کسی، هرکسی که شانس بقا دارد و این با آن نور روشن بعد از تاریکی ویا مخلوقات پریشان یا آرام شعر توتناقض دارد، دختر ماسکت را روی صورتت بگذار، به زمین آنچنان پا بزن که صدایش به گوش برسد، هیچ کس این همه طولانی نمیرقصد! قضیه این است. تو می خواهی در مورد کشف وشهود صحبت کنی. آنها صبح زود به من زنگ زدند. به آنجا که رسیدم یکی از آنها هنوز زنده بود. سر بریدن به همین راحتی نیست، هیچ کس با تماشای ده دقیقه فیلم در یوتیوب قاتل حرفهای نمیشود، تو به یک شمشیرلعنتی نیاز داری و بازویی که قدرتش به اندازهی بازوی یک بوکسورالمپیکی باشد. می دانی منظورم چیست؟ گردن مجرایی قدیمی و قوی وساخته شده از استخوان و غضروف است وبریدن آن تمام شب طول میکشد!
وقتی ادی صحبت میکرد، او از پنجره بیرون راتماشا می کرد. کلاغ روی شاخهی سرخدار نشسته، سرش را به یک سمت خم کرده وچیزی را در یک طرف منقارش نگه داشته بود.چشم چپش روی آن تمرکز کرده بود. با خودش فکر کرد که سابقا" ادی اجازه نمیداد این جور چیزها فکرش را به هم بریزد. چه اتفاقی افتاده بود؟ ادی برگهها را به او برگردانده و از او دور شد. سرش در حال انفجار بود. به بالکن پشتی رفت. شعرش را برای کلاغ خواند. جوابی از او نیامد. کلاغ در حال یادگیری این بود که چطوریک ترکهی کوچک از درخت سرخدار را کنده ومانند چنگک برای بیرون آوردن کرم از تنه ی درخت استفاده کند. به او گفت :
-اوه پسر، کاش من جای تو بودم! چه زندگی داشتم!
کلاغ چشم پر از آسمانش را به او دوخت. یکی دو ساعت بعد ادی را غمگین دید. دیگر از پرخاش خبری نبود. به نظر میرسید خودش را تخلیه کرده است. وقتی با برادرش وارد رابطه شد، با هیچ کدام در بارهی آن یکی صحبت نمیکرد.ا سم برادرش جیمز بود. به او جیمز تیلور میگفت، چرا که زنگ پیامک گوشیاش پنج ثانیه از آهنگ «آن بالا روی بام»، بود. یکی دوبار تصمیم گرفت که خودش هم از همان آهنگ استفاده کند، ولی بعدها صرف نظر کرد.
ورن پرسید که او چندسال کوچکتر از برادرش است؟ جواب داد که نمی داند و نمی خواهد هم بداند. او برای ورن خاطراتی را تعریف کرد، مثلا" وقتی برای اولین بار برای صرف شام به خانهی مادرش دعوت شده بود، او جلوی خانه به سمت او خم شده و در گوشش نجوا کرده بود که باید دوباره تو را ببینم. آن دو در حال تجزیه و تحلیل ادی بودند،ا نگار که دشمنی را در گوشهای به دام انداخته باشند. در گذشته این کاربرایش دشوار بود، امّا حالا به ورن، به این دوست احتیاج داشت. وقتی با جیمز تیلور بود، فقط باید همه چیز را در تحرک و جنب و جوش نگه میداشت. تردید او جیمز را متزلزل میکرد، و تردید و تزلزل برای آنکه بزرگتر است ناخوشایندتربه نظر میرسد. آنها راه و رسم شیرینی برای با هم بودن داشتند، زیرنورماه دست همدیگر را میگرفتند، تمام طول شب را در کنار هم دراز میکشیدند، میخوابیدند و بیدار میشدند، مثل ماهیهایی که طوفان آنها را این طرف و آن طرف میبرد.
ادی برایش پیغام گذاشته بود. صدای غمانگیز او در گوشش پیچید. گوشش را نوازش کرد. همه میدانستند که چه اتفاقی افتاده است. جیمز تیلور از حمام بیرون آمد. غذای چینی سفارش دادند. در کنار سفارش، تصادفا" سه کلوچه گذاشته بودند. جیمز با ناراحتی پرسید:
-آیا این باعث بدشانسی است؟
جواب داد:
-نه،اصلا!
بی تردید صدای غمگین ادی روی او تأثیر گذاشته بود، امّا این یکی، برادر او واشتیاقش، بویی که همه جای زمین به مشام میرسید، چیز دیگری بود. او مثل یک سگ شکاری دماغش را به زمین چسبانده و به دنبال این بوعلفها و بوتهها را زیر پا میگذاشت. وقتی نابالغ وخام رفتار میکرد، از او میترسید. صدایی سرزنش کننده مانند صدای خالهی مرحومش درگوشش میپیچید.
یک روزصبح در یک مکالمهی تلفنی بحثشان شد. کاربالا گرفت تا جایی که از شدت داد و بیدادکردن نفسشان بند آمد. جیمزادای تائه ته چینگ را درآورده و گفت:
-شخص صبوری هستم.
جواب داد:
- نه اینطور نیست.
دعوا از سرگرفته شد وخندههای عصبی کمکی به حل موضوع نکرد. همه چیزتمام شد.
جیمز به طور واضح گفته بود که او را ناامید کرده است، او در سرد و بی احساس بودن رد خور ندارد. او باید این را قبول میکرد. این که همیشه حضور نصف و نیمه داشته و فکر و ذکرش غزلهایش بودند. این هم درست بود. صدای جیمزبلند ودردآلود بود. احساس ترحم به او زن را عصبانی می کرد. او این خشم را سنگی می دید که قادر به جابه جاییاش نبود. هرچقدر صدای جیمز بلندتر و غمگینتر میشد، بیشتر دلش میخواست تا اتاق را ترک کند. بعد از آن نوبت به شبی رسید که جیمزردش را میزند وبه نشانهی تهدید با مشتش پشهای را میکشد. به نظر میرسید که مرشد تائو به بن بست رسیده است. لبهای او مثل رزی له شده به یک سمت کج شده بود. او تلاش کرد تا دهان جیمز را به خاطر بیاورد، زمانی که به او گفت:
-باید دوباره تو را ببینم.
خیلی به ادی فکر نمیکرد، ادی مشغلهی ذهنیاش نبود. ورن گفت که تلفن زدنهای مکرر او از روی حسادت زیاد است. جواب داد که نه اینطور فکر نمیکنم. کلماتی مثل حسادت، خلأ و ما را بترسان (در انگلیسی هم قافیه هستند) از ذهنش گذشت. احساس میکرد که قلبش در شرف انفجار است. ادی از دوستانشان خواست تا پادرمیانی کنند. او سر ورن داد زده و گفته بود که دوستش خیری از مردها نخواهد دید. ورن گوشی را روی او قطع کرده بود. به دوستش گفت:
-مردها فقط در شروع رابطه قابل اعتمادند مگر نه؟
با جیمز تیلور بهم زد. سختتر آن بود که فکرش را میکرد. یک شب خواب پرندهی کوچکی را دید که با وجود شب گرم و تاریک در تلاش برای پرواز بود. با خستگی از خواب بیدار شد. آنها چندباری حرف آخرشان را زده بودند. اتاقش بوی بزرگسالی می داد. جیمزگاهی اوقات مانند تائو آرام و مؤدب بود و در مواقعی هقهقکنان روی صندلی ولو میشد. به خاطر خسته کننده بودنش عذرخواهی کرد، او را نفرین کرد، یکبار شعر کوتاه خشنی برایش فرستاد ودر هفت صفحه نامه، پشت و رو، او را متهم کرد. او تعداد پاراگرافها را شمرد تا برای ورن تعریف کند. هر دوبالش را بریده بودند. تکه کاغذی درکارتن تخم مرغها دریخچال پیدا کرد، این کاغذ علامت خطر بین المللی برای «من نمیفهمم» بود. تکه کاغذ را به ورن نشان نداد، امّا سالهای سال نگهاش داشت.
زمستان آمد. قرص جدیدی از آن قرمز رنگها برای سردردش گرفت. تلاش کرد تا به روال سابقش در دانشگاه برگردد. نمیخواست کمک هزینهی تحقیقاتیاش را قطع کنند. فیلمهای زیادی از کتابخانه امانت گرفته و با تمرکزی نصف و نیمه تماشا کرد. به کنفرانسی یک روزه در مورد «حملات پانیک» رفت. شنید که چطور یونانیان باستان همهی آشفتگیهای ذهنی را به گردن «پان » انداختهاند، اشباع تا نیمروز و اهریمن دیوانه خانهها!
اواخر شب به تماشای فیلمی نشست که از آن سر در نمیآورد. جزیرهی سیسیل داغ و خشک توجهاش را جلب میکند، شخصیتها گرد و خاک خورده و خاموش هستند. ظهر جزیره به شدت گرم است. چند لحظه بعد جشن عید سال نو است و یک رقص، گروه موسیقی پرشر و شوری حضور دارند، امّا صدایشان را بریدهاند. حضار ماسک به چهره زده و روی سکوی رقص بدریختی ناهماهنگ با همدیگر در حال رقص هستند. آهنگی شنیده میشود که ربطی به رقص ندارد، این طرف و آن طرف به همدیگر برخورد میکنند، همگی لباس زرق و برقدار پوشیده و شبیه گردهی ستاره به نظر میرسند. همه چیز خشن و بدقواره است. زیباترین فیلمی بود که او در عمرش دیده بود. مردی که روی صندلی نشسته است سرش را بلند کرده و به زنی که رقصکنان از پشتش رد میشود، نگاه میکند. دهانش را بیصدا باز میکند انگار که بخواهد پارس کند. نگاهش تا عمق وجود زن رسوخ میکند. قدرتش را از دست داده است. زن به چرخیدنش ادامه میدهد. این مردم چگونه به همدیگر اعتماد میکنند؟ اعتماد کردن، به شخص دیگر، چطور می توانند این کار را بکنند؟ میتواند بوی زیرزمین مرطوب کلیسا را بشنود، پشم، عرق، پروازشبانه، تهسیگارها، کشیشی که درجامهی زمستانی کهنهاش در اتاق پشتی به گناه فکر میکند. چون به هم اعتماد میکنیم پس با هم میرقصیم. با روح سبکبال اما ترسیده در ابرها سیر میکنیم. درخشش سوزن آفرودیت است که بیرون و داخل جمجمههای زنده نمایان میشود. او خط آخر را حذف میکند. پرتصنع است. این روزها چه کسی اسم عشق را «آفرودیت» میگذارد؟ یک غزل به نگاهی دور و نزدیک نیاز دارد، امّا به خدایان؟ نه، به هر حال در دیکشنری آنلاین قافیهها کلمهای برایش پیدا نمیشود. فیلم تمام میشود. مدتی طولانی همان جا مینشیند. تلویزیون را خاموش میکند. دفترچه یادداشتش را میبندد. آن بیرون سگی در تاریکی شب پارس میکند.از جایش بلند میشود، شق و رق، کتی میپوشد و بیرون میرود. رنگ شب آبی تیره است. لامپهای سفید، طلایی تازه روشن شدهاند. علفهای یخ زدهی زیر پا خشخش صدا داده و احساسی شبیه به قدم زدن روی ساندویچ کاهو را میدهند.