پادشاه خرسهای قطبی در میان کوههای یخ شناوری در مناطق بسیار دور افتادۀ شمالی زندگی میکرد. او بسیار درشت اندام، قدرتمند، باهوش، با تجربه و میان سال بود. پادشاه خرسهای قطبی در واقع در نظر تمامی کسانی که او را میشناختند، حیوانی عاقل و خردمند و دوست داشتنی جلوه میکرد.
تمامی سطح بدن پادشاه خرسها با لایه ضخیمی از موهای بلند سفید رنگ پوشیده شده بود آنچنانکه در مقابل تابش اشعه خورشید در نیمه شبهای قطبی چون الیاف نقره میدرخشیدند. خرس عظیم الجثه دارای پنجه هائی تیز و بسیار قوی بود و این ویژگیها به او امکان میداد، تا بر روی یخهای صاف و صیقلی هزاران سالۀ مناطق قطبی به راحتی گام بر دارد و در مواقع شکار نیز بتواند ماهیان بسیار درشت و خوکهای دریائی چاق و چلّه نواحی قطبی را به آسانی به چنگ آورد، تکه تکه کند و طعمه خویش سازد.
خوکهای دریائی از مواقعی که پادشاه خرسهای قطبی به محل حضور آنها نزدیک میشد، بسیار هراس داشتند لذا همواره سعی میکردند، تا از مواجهه با او به شدّت اجتناب ورزند و در گذرگاههای محل عبور و مرور وی ظاهر نگردند.
مرغهای نوروزی که به رنگهای سفید و خاکستری بوفور در مناطق قطبی زندگی میکنند، بیش از حدّ به پادشاه خرسهای قطبی علاقمند بودند زیرا حضور وی در هر منطقه با شکار حیوانات آن نواحی همراه میگشت و برجا گذاردن مابقی سور و سات چنین جشن مفصّلی به خوبی میتوانست شکم آنها را در این سرزمین برهوت برای چند روز سیر نماید.
خرسهای قطبی برای مشورت در مورد بیماریها و مشکلاتشان به نزد پادشاه خویش میآمدند امّا همیشه بنحو معقولانهای سعی مینمودند که از حضور در مناطق تحت سیطره و شکارگاههای وی پرهیز نمایند، تا مبادا مزاحم سرگرمیهای روزانه وی شوند و نتیجتاً او را عصبانی سازند.
بعضی اوقات که گرگ هائی از سرزمینهای بسیار دور شمالی به منطقه کوههای یخ شناور میآمدند، همواره با نجوا به همدیگر پیام میدادند، که پادشاه خرسهای قطبی جادوگری
زبردست است و او توسط بسیاری از ساحران قدرتمند حمایت میگردد.
بدین ترتیب بنظر میرسید که هیچ پدیدۀ زمینی قادر به صدمه زدن به این پادشاه قدرتمند نیست. خرس بزرگ هیچگاه در بدست آوردن غذای کافی شکست نمیخورد. او روز به روز و سال به سال بزرگتر، قویتر و با تجربه تر میگردید.
لاجرم زمانی فرا رسید، که پادشاه سرزمینهای شمالی با انسانها ملاقات نماید و خردمندی و شعور او را به مبارزه بطلبد.
خرس بزرگ یک روز از درون غاری که در میان کوه یخی شناور داشت، خارج شد و مشاهده کرد که یک قایق بزرگ از میان آبراههای که در اثر آب شدن تابستانی یخها در بین قطعات عظیم یخ شناور ایجاد شده بود، در حال حرکت است.
در داخل قایق چندین انسان دیده میشدند. خرس بزرگ هیچگاه چنین مخلوقاتی را ندیده بود بنابراین بدون هیچ واهمه و ملاحظهای به سمت قایق شتافت.
بوی عجیبی که از انسانها به مَشام وی میرسید، حس کنجکاوی او را به شدت تهییج مینمود.
او به هیچوجه نمیدانست که آنها را دوست، دشمن و یا غذای خویش محسوب دارد.
زمانیکه پادشاه خرسها به کنارۀ آبهای سرد قطبی آمد، یکی از مردهای داخل قایق که متوجّه حضور او در آنجا شده بود، از جا برخاست و محکم بر روی پاهایش ایستاد.
آن مرد ابزار عجیب و غریبی در دست داشت که برای خرس بزرگ بسیار مُضحک به نظر میرسید ولیکن ناگهان صدائی بلند به مثابه "بَنگ" از آن خارج گردید.
خرس قطبی بزرگ در یک لحظه احساس حملۀ عصبی ناشی از دریافت ضربهای شدید و حالت سراسیمگی نمود.
مغزش بی حس و کرخت شده بود و افکارش او را ترک گفته بودند.
هیکل عظیم خرس بزرگ به لرزه افتاد و کم کم خمیده شد و سرانجام بدن سنگین او بر روی یخهای سرد و سخت قطبی افتاد. تمامی خاطرات زندگیاش از جمله شکارها و جدالهایش در مقابل چشمان او رژه میرفتند.
خرس قطبی عظیم الجثه لحظاتی بعد از شدّت درد به حالت بیهوشی فرو رفت و دیگر چیزی از آنچه بر او و اطرافش میگذشت، اطلاعی نداشت.
خرس بزرگ مدتی را در بیهوشی گذراند امّا زمانیکه بیدار شد، آنگاه سوزش درد شدیدی را بر تمامی ذرات پیکرش احساس میکرد.
انسانها بسیار سریع و بدون دفع وقت تمامی پوست بدن او را که سراسر پوشیده از موهای بلند به رنگ سفید درخشان بود، به صورت یکپارچه از گوشت بدنش جدا ساخته و آن را با خودشان به یک کشتی که در فاصله دورتری از ساحل قرار داشت، انتقال داده بودند و پیکر خرس بزرگ اینک بدون پوست در ساحل رها افتاده بود.
دقایقی بعد از رفتن انسانها از آنجا به همین منوال گذشتند امّا بزودی همهمهای در حال شکل گرفتن در آنجا بود. هزاران مرغ نوروزی در اطراف پیکر خون آلود خرس بزرگ که زمانی از دوستان وی محسوب میشدند، با شگفتی و حریصانه به او مینگریستند و نمیتوانستند باور کنند که بانی خیر همیشگی آنها اینک مُرده است و لاجرم ترجیح بر آن است که همگی به خوردن بدنش مشغول شوند و شکمی از عزا در آورند زیرا اجساد اگر در مناطق قطبی توسط جانوران گوشتخوار خورده نشوند، برای همیشه به همان حالت باقی میمانند و به دلیل سرمای شدید هوا توسط موجودات ریز و ذرّه بینی تجزیه نمیشوند.
در این زمان که پرندهها آماده میشدند تا به بدن خرس قطبی خون آلود حمله نمایند، ناگهان دیدند که او سرش را بالا گرفت و شروع به غرّش کرد سپس بدنش را تکان داد لذا همگی دانستند که خرس بزرگ هنوز زنده است و تا مرگ فاصله دارد.
یکی از پرندهها به سایر همراهانش گفت:
گرگها درست میگفتند. پادشاه خرسها یک جادوگر بزرگ است بنابراین هیچ انسانی قادر به کشتن او نخواهد بود امّا به هر حال او اینک هیچ پوششی بر سطح بدنش ندارد. پس من از همۀ شما پرندگان عزیز تقاضا دارم، تا به جبران محبّت هائی که پادشاه خرسهای قطبی همواره نسبت به ما روا داشته است، ما هم هر یک تا آنجا که میتوانیم با پَرهای مازاد خودمان بدنش را بپوشانیم.
تمامی مرغان نوروزی حاضر در آنجا یکصدا با این ایده موافقت کردند بنابراین یکی پس از دیگری با منقارهای خویش به کندن نرمترین پرهایشان از سطح بدن خویش پرداختند و آنها را بر زمین ریختند بطوریکه به تدریج توانستند، تمامی سطح بدن پادشاه خرسهای قطبی را بپوشانند.
مرغهای نوروزی پس از اینکار یکصدا و به اتفاق چنین سرودند:
"دوست مهربان و شجاع
ما نرمترین پرهایمان را به تو دادیم
تا پوششی مناسب برایت باشند
و جایگزین موهای زبر و بلندت گردند
آنها قادرند تا بدن تو را
در طی زمانیکه استراحت میکنید
از سرما و گرما محافظت نمایند
پس همچنان شجاع باش و زنده بمان"
پادشاه خرسهای قطبی توانست با رشادت تمامی درد و رنجها را تحمل نماید و همچنان زنده بماند و کم کم با گذشت زمان بار دیگر توانائی و قدرت پیشین خود را بازیابد.
پَرهای اهدائی همانند زمانیکه بر روی بدن پرندگان روئیده بودند، بر سطح بدن پادشاه خرسها چسبیدند و او را کاملاً پوشاندند آنچنانکه اِنگار موهای بدن خودش هستند. پَرها تماماً به رنگ سفید بودند امّا تَک و تُک پَرهائی که اندکی خالدار بودند و از بدن مرغان نوروزی خاکستری کنده شده بودند، در میان آنها دیده میشدند.
پادشاه خرسهای قطبی مابقی فصل تابستان سرزمینهای شمالی و شش ماه دورۀ تاریکی سالیانۀ قطب را درون غار بزرگ یخی بسر برد و فقط با گوشت ماهیها و خوکهای دریائی که گاه و بیگاه صید مینمود، گذراند.
خرس بزرگ به هیچوجه از اینکه پوشش سطح بدنش را پَرهای پرندگان تشکیل میدادند، در مواجهاتی که ناگزیر با سایر حیوانات قطب رُخ میداد، شرم و خجالتی احساس نمیکرد امّا به هر حال این وضعیت برای خودش نیز بسیار عجیب و غیر عادی مینمود لذا نهایت سعی خویش را به عمل آورد، تا از حضور در گردهمائیها و تجمعات دورهای خرسهای قطبی اجتناب ورزد.
خرس بزرگ در طی دورۀ نقاهت مدام به انسان هائی فکر میکرد، که این چنین به او صدمه رسانده بودند، تا حدّی که نزدیک بود، جانش را از دست بدهد.
خرس بزرگ دائماً بیاد میآورد، که آنها چگونه با ابزار مسخرهای که در دست داشتند و صدای "بنگ" از آن خارج میشد، توانسته بودند، او را بدون کمترین مقاومتی بر زمین بیندازند و سپس تمامی پوست پُر موی تنش را بکنند و او را لُخت و عور سازند.
خرس بزرگ با یادآوری خاطراتش از اوّلین انسانهایی که دیده بود، تصمیم گرفت که برای همیشه خودش را به بهترین نحو ممکن از این موجود دو پا و ابزار آتشین وی دور نگهدارد و این تجربه را برای مابقی عمر خویش در حافظهاش ثبت کند.
زمانی که ماه پس از شش ماه تاریکی سالیانه، آسمان مناطق قطبی را ترک نمود و خورشید جهانتاب با نور کم رمقش بر سطح سرد کوههای یخ شناور درخشیدن گرفت و رنگین کمانی زیبا اوج آسمان را به دورترین نقطۀ افق پیوند داد آنگاه دو خرس قطبی جوان وارد غار پادشاه قدرتمند شدند، تا از او در مورد آغاز کردن فصل شکار جدید رهنمود بخواهند و مصلحت جوئی کنند.
خرسهای جوان وقتی که هیکل درشت پادشاه خویش را بجای موهای بلند و درخشان سراسر پوشیده از پَر پرندگان یافتند، بی اختیار شروع به خندیدن کردند.
این زمان یکی از آنها به دیگری گفت:
پادشاه قدرتمند ما به شکل پرنده در آمده است. براستی چه کسی تاکنون شنیده است که یک خرس قطبی بدنش را با پر پرندگان بپوشاند؟
پادشاه از شنیدن حرفهای خرس قطبی جوان به خشم آمد و با چشمانی غضبناک و تهدید آمیز به آنها نگریست و سپس به طرف آنها گام برداشت.
پادشاه با پنجههای بزرگ و زورمندش چنان بر سینۀ اوّلین خرس قطبی استهزاء کننده کوبید، که بدن بی جانش بلافاصله بر زمین افتاد و خرس قطبی دوّمی فوراً از آنجا گریخت، تا خبر این واقعه را به سایر خرسهای قطبی برساند.
خرسهای قطبی با شنیدن ماجرای پوشش بدن پادشاه و حملۀ او به یکی از خرسهای جوان تصمیم گرفتند، تا بر فراز کوه یخی عظیم و مسطحی گردهم آیند و در مورد تغییراتی که در پادشاه ملاحظه کردهاند، به گفتگو و تبادل نظر بپردازند.
یکی از خرسهای حاضر در گردهمائی مشورتی گفت: او در واقع پس از این به عنوان یک خرس قطبی محسوب نمیشود. بعلاوه او را به عنوان یک پرنده نیز نمیتوان به شمار آورد زیرا او اکنون نیمی پرنده و نیمی خرس است. وی به هر حال پس از این دیگر نمیتواند پادشاه ما باقی بماند. خرس دیگری گفت: پس جایگاه پادشاهی به چه کسی تعلق خواهد گرفت؟
یکی از اعضای سالخوردۀ گروه پرسید:
چه کسی میتواند با این موجود "پرنده-خرس" قدرتمند بجنگد و او را مغلوب سازد؟
او سپس ادامه داد: باید به خاطر داشته باشید، که همیشه رسم ما بر این بوده است، که فقط قویترین خرس قطبی بر هم نسلهای خویش فرمان می رانده است.
سکوت برای دقایقی همه جا فرا گرفت و هیچ کس نظری ابراز نکرد.
این زمان به هر حال زیاد به درازا نکشید زیرا یکی از خرسهای درشت هیکل جوان به جلو آمد و گفت:
من حاضرم با پادشاه بجنگم و او را مغلوب سازم. من در واقع قویترین خرس قطبی حال حاضر هستم بنابراین من مقام پادشاهی و فرمانروائی خرسهای قطبی هم نسلم را حق خویش می دانم.
سایر خرسهای قطبی ابتدا با شک و گمان نگاهی به اندام ورزیده و درشت مدعی جدید پادشاهی انداختند سپس همگی سرشان را به علامت موافقت با ادعای وی تکان دادند.
با این توافقات به فوریت با پیک مخصوص گردهمائیهای تصمیمات خاص پیامی برای پادشاه خرسهای قطبی ارسال گردید. در پیام آورده بودند که شخص وی با توجّه به اتفاقات اخیر باید با خرس جوان مدعی جانشینی مبارزه نماید، تا با غلبه بر او همچنان بتواند بر مسند قدرت و فرمانروائی قطب باقی بماند.
پیام رسان به حضور پادشاه خرسها رسید و چنین افزود:
"برای اطلاع خرسی با پَر پرندگان
که هیچ خرسی تاکنون چنین نبوده است
پادشاهی که ما از او اطاعت میکنیم
باید به سایر خرسها شبیه باشد."
پادشاه خشمگینانه غُرید:
"من جامهای از پَر بر تن کردهام زیرا مرا خشنود میسازد.
من یک جادوگر بزرگ هستم و قدرتی جادوئی دارم
با این حال برای منصب خویش خواهم جنگید
اگر خرس مدعی پادشاهی بر من غلبه نماید
او یقیناً جانشین و پادشاه من خواهد بود."
پادشاه خرسهای قطبی سپس با دوستان واقعی خویش یعنی مرغان نوروزی ملاقات کرد. پادشاه تمامی مرغان نوروزی را برای دیدن جدال بین خودش و خرس قطبی مدعی پادشاهی فراخواند، تا بتوانند بر لاشۀ خرس مغلوب مهمانی مفصلی برپا نمایند.
پادشاه با فریاد غرور آمیزی به پرندگان گفت:
من یقیناً بر رقیبم غلبه خواهم یافت. خرسهای مطبوع من بر این باورند که فقط کسی که همانند آنها از مو پوشیده شده باشد، قادر است بر آنها فرمانروائی نماید و همگی آنها را به اطاعت وادارد، در حالیکه فقط قدرت و درایت برای این کار ضرورت دارند.
ملکۀ مرغان نوروزی گفت:
من دیروز عقابی را ملاقات کردهام. او بر سر راه خویش به اینجا از فراز یک شهر بزرگ آدمیان عبور کرده بود. عقاب به من گفت که پوست یک خرس قطبی درشت هیکل را دیده است، که آن را بر پشت یک کالسکه انداخته بودند و در راستای خیابان بزرگ شهر میرفتند.
ملکه مرغان نوروزی ادامه داد:
آه، پادشاه، من تصوّر میکنم که آن پوست متعلّق به شما باشد. بنابراین اگر شما مایل هستید، من اینک میتوانم تعداد زیادی از مرغان نوروزی متبوع خویش را به آنجا بفرستم، تا آن پوست را برایتان بیاورند.
پادشاه خرسها بلافاصله گفت:
پس آنها را فوراً بفرستید، تا پوست را برایم بیاورند.
ملکه مرغان نوروزی هم بلافاصله تعدادی در حدود یکصد پرنده را برای این منظور به سمت جنوب فرستاد، تا سریعاً به آن شهر پرواز نمایند و آنچه به آنها دستور دادهاند، به انجام برسانند.
مرغان نوروزی به مدت سه روز همچون تیری که از کمان پرتاب شده باشد، مستقیماً به سمت جنوب پرواز نمودند، تا اینکه به تعدادی از خانههای پراکنده رسیدند.
آنها سپس به دهکدهها و آنگاه به سمت شهر پرواز کردند.
مرغان نوروزی پس از آنکه به اوّلین شهر رسیدند، شروع به جستجو کردند.
آنها با کمی جستجو در شهر با درایت و هوش خویش دریافتند، که اینجا نباید محل مورد نظر آنها باشد لذا به پروازشان ادامه دادند.
مرغان نوروزی در روز چهارم به یک شهر بزرگ رسیدند و بر فراز خیابانهای عریض و طویل آن به پرواز در آمدند، تا اینکه چشمشان به یک کالسکه افتاد که با سرعت در حال حرکت در یکی از خیابانهای اصلی شهر بود.
آنها با حیرت مشاهده کردند، که پوست یک خرس سفید بزرگ را همچون ردائی بر پشت صندلی عقب آن انداختهاند.
مرغان نوروزی بلافاصله با سرعت و همزمان پائین آمدند.
آنها پوست خرس قطبی را با نوکهایشان گرفتند و با سرعت از آنجا دور شدند.
پادشاه خرسهای قطبی قرار بود، که در روز هفتم به نبرد با مدعی جانشینی خویش بپردازد و این امکان وجود نداشت که مرغان نوروزی حامل پوست به موقع به آنجا برسند زیرا هم چهار روز تا آنجا فاصله داشتند و هم اینکه جسم سنگینی را حمل مینمودند.
مرغان نوروزی به هر حال تصمیم گرفتند که با سرعت به پروازشان ادامه بدهند تا بتوانند در کوتاهترین زمان ممکن به ناحیه قطبی برسند. آنها میبایست پس از پروازی طولانی و خسته کننده قبل از تاریخ مقرر برای نبرد دو خرس مدعی پادشاهی به مقصد دست یابند.
در همین زمان "پرنده-خرس" برای مبارزهاش آماده میشد.
او داشت پنجههایش را با کمک شکافهای کوچک صخرۀ یخی تیز میکرد.
او سپس به شکار یک خوک دریائی پرداخت، تا قدرت دندانهای زرد رنگش را با خُرد کردن استخوانهای حیوان بینوا در بین آنها بیازماید.
ملکه مرغان نوروزی نیز شخصاً با نوک خویش به محکم کردن تک تک پَرهای سطح بدن خرس بزرگ پرداخت، تا اینکه موفق شد همگی آنها را بر بدن وی محکم سازد و سطحی صاف و با ثبات بر بدن وی ایجاد نماید.
آنها هر روز مشتاقانه به آسمان سمت جنوب نظر میانداختند تا مرغان نوروزی را که بدان سمت فرستاده شده بودند، همراه با پوست پادشاه خرسهای قطبی باز گردند.
روز هفتم فرا رسید. تمامی خرسهای قطبی که در آن حوالی زندگی میکردند، در اطراف غار پادشاه تجمع یافتند.
خرس بزرگ مدعی پادشاهی نیز در میان حاضرین دیده میشد. او بسیار قوی و پُر زور به نظر میرسید و انگار به موفقیّت خویش در نبرد با پادشاه اطمینان داشت.
خرس مدعی برای خرس هائی که در اطرافش بودند، چنین لاف میزد: پَرهای "پرنده-خرس" زمانی که پنجههای قدرتمندم را بر بدنش فرود آورم، در چشم بهم زدنی تماماً از بدنش جدا خواهند شد و در هوا به پرواز در خواهند آمد.
سایر خرسهای قطبی نیز با شنیدن لافهای وی میخندیدند و به تشویق وی میپرداختند. آنها بدین ترتیب بر جری شدن خرس جوان و جویای نام میافزودند و او را دچار غرور کاذب میساختند، که میتوانست بزرگترین عامل شکست وی محسوب شود. پادشاه کم کم از بازگشت مرغان نوروزی نا امید میشد و تصوّر میکرد که نمیتواند به موقع پوست واقعیاش را بر تن نماید امّا او تصمیم گرفته بود، که بدون پوست نیز شجاعانه به نبرد با مدعی پادشاهی بپردازد و او را قاطعانه مغلوب سازد.
اینک زمان عمل و دفاع از جاه و مقام پادشاهی فرا رسیده بود لذا خرس بزرگ و قدرتمند با فریادی بلند و شاهانه به سمت دهانۀ غار حرکت کرد و از آن خارج شد. او زمانی که با دشمن خویش مواجه گردید، شروع به خرناس کشیدن وحشتناکی نمود بطوریکه قلب خرس مدعی پادشاهی از ترس برای لحظاتی از تپش بازماند. خرس مدعی فوراً دریافت که جدال با پادشاهی قدرتمند و دانا که فرمانروای نسل خویش است، به هیچوجه موضوع ساده و خنده داری نیست و آن را نمیتوان با لاف زدن به سرانجام موفقیت رساند.
دو خرس درشت هیکل و قوی برای کسب جایگاه فرمانروائی به جدال با همدیگر پرداختند. آنها پس از اینکه یک تا دو پنجۀ
سنگین بر همدیگر وارد ساختند آنگاه خرس بزرگ مدعی پادشاهی کم کم جسارت بیشتری یافت و تصمیم گرفت تا با خارج ساختن سر و صداهای مهیب از خودش به دلسرد کردن حریف نامدارش بپردازد.
خرس مدعی با چنین تصوّراتی فریاد برآورد:
ای "پرنده-خرس"، نزدیکتر بیا.
نزدیکتر بیا تا تمامی پر و بالت را از بدنت جدا سازم و تو را در مقابل چشم همگان کاملاً لخت و عور نمایم.
اینک خوی مبارزه طلبی در پادشاه به سرحد طغیان و غضب رسیده بود. او پَرهای سطح بدنش را همچون پرندگان آشفته ساخته و بدین ترتیب حجم بدنش به دو برابر حالت عادی افزایش یافته بود.
پادشاه خرسها آنگاه گامی محکم و سریع به جلو برداشت و چنان با قدرت و شدّت بر خرس مدعی جانشینی ضربه زد، که استخوانهایش همچون پوستۀ تخم مرغ دچار شکستگی گردیدند و او لحظاتی بعد به حالت درازکش بر روی یخها افتاد.
این زمان تمامی خرس هائی که در آنجا تجمّع کرده بودند، بر پا ایستادند و با ترس و حیرت به عاقبت بدفرجام خرس مدعی پادشاهی چشم دوختند.
در همین هنگام ناگهان آسمان اطراف آنها تیره و تار شد و یکصد مرغ نوروزی از اوج آسمان به سمت زمین فرود آمدند و پوست بدن پادشاه را با خویش آوردند. این پوست سراسر پوشیده از موهای سفید و بسیار تمیز بود آنچنانکه در برابر تشعشع خورشید قطبی همچون الیاف نقره میدرخشیدند.
خرسها با مشاهدۀ این ماجرا همچون قبل پادشاهی و فرمانروائی خرس بزرگ را پذیرفتند.
آنها قدرت و درایت خرس بزرگ را به چشم خویش مشاهده نموده بودند لذا بیعت مجدد خویش را به وی با خم کردن سرهای پشمالودشان اعلام کردند و از او خواستند تا همچنان به پادشاهی خویش با قدرت و اُبُهت سابق تداوم بخشد.
***
این داستان به ما میآموزد که شجاعت، شأن و درایت حقیقی افراد به ظاهر آنان وابسته نیست بلکه به باطن و سرشت آنها ارتباط دارد و لاف زدنها و هوار کشیدنها سلاح هائی بی ارزش با کاربرد موقّت و عوامفریبانه در مواجهه با مشکلات زندگی میباشند. ■