ترجمه داستان «خزندۀ زشت» نویسنده «فلورا استیل»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در زمان های بسیار دور در قصر "بامبروگ" پادشاهی زندگی می کرد، که دو فرزند داشت. پادشاه فرزانه فرزند پسر را "وایوند" و فرزند دختر را "مارگریت" نام نهاده بود. مادر فرزندان پادشاه زنی زیبا و باهوش بود، که چند سال پس از تولد دو فرزندش فوت کرده بود.

پادشاه تا مدت های مدیدی در غم از دست دادن همسر زیبا و وفادارش صادقانه به ماتم و سوگواری می پرداخت و بجز رسیدگی به امورات مملکتی به چیز دیگری توجّه نمی نمود.

پادشاه پس از آنکه پسرش "وایوند" به جوانی برومند و رعنا تبدیل شد و تصمیم به مسافرت دراز مدت به سرزمین های ماوراء دریاها گرفت و بدین ترتیب به دنبال زندگی و آیندۀ خودش رفت، او هم اندکی به تفریح و سرگرمی علاقمند گردید.

پادشاه گواینکه پس از آن در برخی جشن ها و مهمانی های سلطنتی شرکت می جُست امّا بزرگترین تفریح او را شکار در شکارگاه سلطنتی و جنگل های اطراف پایتخت تشکیل می داد.

بر این منوال پادشاه یکروز همراه با برخی از نزدیکان و درباریان برای سرگرمی و کسب آرامش به شکار در جنگل های انبوه و گستردۀ اطراف قصر سلطنتی پرداخت.

پادشاه در حین جستجوی حیوانات شکاری با زنی بسیار زیبا و دلربا مواجه گردید لذا بی اختیار در دام عشق او گرفتار آمد و مُصرّانه تصمیم گرفت، تا با وی ازدواج نماید و او را ملکۀ کشورش گرداند.

این زمان پرنسس "مارگریت" که از ماجرا مطلع گردید، به شدت اظهار ناراحتی می نمود زیرا هرگز تصوّر نمی کرد، که زنی بیگانه ناگهان بتواند قلب پدر پادشاهش را بگونه ای تصرّف نماید، که به این راحتی جایگاه مادرش را اِشغال نماید.

پرنسس همچنین از این فکر که ملکۀ جدید از آن پس مراقبت از پدرش را بر عهده بگیرد و بجای وی همه کارۀ قصر سلطنتی گردد، رضایت نداشت زیرا پرنسس همواره به کارهایش مباهات می کرد و از اینکه به پدرش خدمت می کرد، بر همگان فخر می فروخت و از سختی هایش هیچ وقت چیزی بر زبان نمی آورد.

پرنسس پس از آن هر روز ساعاتی را بر بالای برج و باروی قصر می ایستاد و به گسترۀ وسیع دریای مقابل می نگریست و آرزو می کرد که برادرش هر چه زودتر برای دیدار با او به آنجا بازگردد.

پرنسس و برادرش شاهزاده "وایوند" وابستگی عاطفی زیادی پس از مرگ مادرشان به همدیگر پیدا کرده بودند و در واقع نقش مادر را در مراقبت از همدیگر بر عهده داشتند.

پرنسس "مارگریت" هر روز با اشتیاق بر بالای برج بلند قصر به انتظار برادرش می ماند امّا همچنان هیچ خبری از آمدن شاهزاده "وایوند" نبود.

ماجرا بر همین منوال سپری می شد، تا اینکه قرار بر این گردید که پادشاه پیر ملکه جدید را طی مراسم باشکوهی به قصر سلطنتی بیاورد.

روزی که پادشاه پیر ملکه تازه اش را به خانه می آورد، پرنسس "مارگریت" تمامی کلیدهای اتاق های قصر سلطنتی را دقیقاً شمارش نمود و سپس آنها را با نخ ابریشمی محکمی به همدیگر بَست و به صورت یک دسته کلید زیبا در آورد و بنابر یک اعتقاد قدیمی برای آرزوی خوشبختی و سعادت بر روی شانۀ چپش انداخت.

پرنسس "مارگریت" می خواست به خاطر رضایت پدرش به ملکۀ جدید از بدو ورودش احترام بگذارد لذا در جلوی دروازۀ ورودی قصر سلطنتی به انتظار ایستاد، تا کلیدهای کلیه اتاق های قصر را به محض ورود نامادری اش به وی تقدیم نماید و او را به عنوان همه کارۀ قصر بپذیرد.

این زمان گروه همراه عروس سلطنتی را که افراد برجسته ای از تمامی اقوام و اکناف کشور پادشاهی تشکیل می دادند، وارد قصر گردیدند.

عروس بسیار زیبا و خوش اندام بود و در لباسی زربَفت و بسیار مجلل بسان طاووس بر روی فرشی که در ورودی قصر به رسم احترام پهن کرده بودند، می خرامید و آهسته و باوقار به پیش می آمد.

زیبائی عروس آنچنان جذاب و چشمگیر می نمود، که حاضرین جشن مدام دربارۀ توصیف زیبائی وی با همدیگر نجوا می کردند و به پادشاه در انتخاب چنین زن زیبائی به عنوان ملکۀ جدید کشور احسنت می گفتند.

ناگهان صدای لطیف و رسای پرنسس "مارگریت" چون ترکیدن طرقه ای قوی همۀ حاضرین را بسوی خودش کشاند:

"آه ، پدر عزیزم ، خوش آمدید

به قصر، تالارها و برج هایش

همچنین خوش آمدید نامادری عزیزم

زیرا اینک اینجا تماماً در اختیار شما است."

پرنسس "مارگریت" آنگاه به سمت پله ها گام برداشت و به داخل حیاط قصر رفت.

مهمانان گرانقدر با مشاهده این منظرۀ دلنشین یکصدا گفتند:

پرنسس "مارگریت" براستی زیبا، وصف ناپذیر و باوقار است.

تمامی مهمانان از اینکه او صورتی این چنین زیبا ، اندامی این چنین متناسب و حرکاتی اینچنین موزون دارد، براستی شگفت زده شده بودند.

این هنگام ملکۀ جدید تمامی این گفتگوها را شنید لذا با عصبانیت و حسدورزی پاهایش را بر زمین کوبید و چهره اش از خشم و غضب به قرمزی گرائید.

ملکۀ جدید که خود را در زیبائی بی رقیب می پنداشت، رویش را به طرف مهمانان برگرداند و گفت:

"شما می بایست مرا استثناء می کردید.

من به آسانی قادرم تا "مارگریت" زیبا را

به خزنده ای زشت و کریه تبدیل نمایم

تا دیگر امکان فریبندگی و دلربائی نداشته باشد

من قادرم تا او را از اوج به حضیض بکشانم

همچون خزنده ای پلشت و ناهنجار

که بپیچد به دور یک تخته سنگ عظیم

تا وقتی که شاهزاده "وایوند" برگردد."

"مارگریت" که این حرف های مادر خوانده اش را می شنید و آن را لاف زنی و گزافه گوئی زنی حسود می پنداشت، از ته دل خندید.

خنده های "مارگریت" موجبات افزایش عصبانیت زن فتنه جو را فراهم ساخت لذا معلوم نبود که برای نابودی زیبائی وی به چه سحر و جادوئی متوسل خواهد شد.

ملکۀ جدید آنچنان عصبانی و دلخور شده بود که نتوانست در تختخواب مجلل شاهانه آرام بگیرد بنابراین همان شب رختخواب سلطنتی را ترک گفت و به غار تنهائی اش یعنی همان مکانی که مدت ها پیش در آنجا به کارهای جادوگری می پرداخت، پناه برد.

نامادری کینه جو با بکار گرفتن یک طلسم جادوئی قوی با افسونی سه برابر و کلمه رمزی نه برابر برای بطلان آن، به انجام اندیشۀ شوم خویش دربارۀ "مارگریت"زیبا بدین قرار اقدام کرد:

"من جادو می کنم تو را

به شکل خزنده ای زشت و کریه

آنچنانکه به هر سو بروید، پناهی نیابید

مگر اینکه "وایوند" پسر عزیز پادشاه

از سفر دریاهای دور به خانه برگردد

و یا اینکه این دنیا به پایان برسد

این طلسم جادوئی باطل نخواهد شد

مگر اینکه برادر عزیزت "وایوند"

سه دفعه تو را در آغوش گرفته، ببوسد

تا آزادی ات را به تو هدیه نماید."

بنابراین چنین اتفاق افتاد، که آن شب پرنسس "مارگریت" همچون دوشیزه ای زیبا در اوج سلامتی و شادابی به بستر نرم و راحت خودش رفت امّا صبح روز بعد به شکل خزنده ای زشت و بد منظر از خواب برخاست.

پس از آن زمانیکه ندیمه های پرنسس بسان هر روز برای مرتب کردن اتاق خواب و کمک به تعویض لباس هایش به نزد وی رفتند، در کمال حیرت و شگفتی با خزنده ای زشت و ترسناک مواجه شدند، که بر بستر پرنسس چمبره زده بود و خیره به آنها می نگریست.

خزندۀ وحشتناک سپس چمبره اش را باز کرد و با خزیدن بسوی آنها آمد.

ندیمه های پرنسس که خزندۀ زشت را در حال نزدیک شدن به خودشان می دیدند، از ترس و وحشت فریاد بر آوردند و با شتابی باور نکردنی پا به فرار گذاشتند.

خزندۀ زشت درحالیکه بر سینه اش می خزید، سلانه سلانه از پله های قصر سلطنتی پائین آمد و به سمت دریا رفت.

خزنده پس از اندک مدتی توانست به یک منطقه پرتگاهِ صخره ای پوشیده از  تخته سنگ های عظیم نوک تیز برود و در آنجا به دور یکی از آن تخته سنگ ها حلقه بزند و به گرفتن حمام آفتاب بپردازد.

هنوز مدتی از این ماجرا نگذشته بود، که تمامی ساکنین آن حوالی دریافتند، که یک خزندۀ زشت و گرسنه بر تخته سنگی در پرتگاه مُشرف به دریا و مجاور قصر سلطنتی چمبره زده است.

از هیبت خزندۀ زشت و وحشتناک تمامی احشام مناطق اطراف شبانه آنجا را ترک کردند و برای نجات جانشان به مناطق دورتر گریختند.

اغلب مردمانی که جرأت نموده و یا برای اغناء حس کنجکاوی خویش اندکی به خزندۀ زشت نزدیک شده بودند، برای همگان تعریف می نمودند که موجود پلشت به هیچ چیز قابل خوردن رحم نمی کند، بلکه فوراً آن را می قاپد و بی مهابا قورت می دهد.

مردم از این واقعه به شدت ترسیده بودند لذا در جستجوی راه چاره ای برای رفع این مشکل عظیم بر آمدند، تا شاید بتوانند مجدداً به خانه ها و زندگی عادی خویش بازگردند.

سرانجام یک جادوگر عاقل و خردمند که نزد مردم از احترام ویژه ای برخوردار بود، به کمک آنها شتافت. او به مردم توصیه کرد، اگر خواهان آن هستند که از وضعیت ترس و وحشت موجود خارج شوند و خزندۀ زشت هیچ کاری به آنها نداشته باشد، باید هر روز در دو نوبت صبحدم و شامگاه شیرهای هفت گاو ماده را بدوشند و تمامی شیرهای آنها را در طشتکی بزرگ بریزند و آن را در پائین پرتگاه ساحلی بگذارند، تا خزندۀ زشت از آن بنوشد و احتیاجات غدائی خویش را بر طرف سازد.

مردم با کمک همدیگر مبادرت به انجام روزانه توصیه جادوگر پیر نمودند و بدین ترتیب توانستند پس از آن بدون ایجاد هیچ مشکلی از جانب خزندۀ زشت به زندگی عادی خویش بپردازند.

خزندۀ زشت همچنان بر تخته سنگ عظیمی در پرتگاه ساحلی مجاور قصر سلطنتی چمبره زده بود و با وَلَع خاصی به دور دست های دریا می نگریست و مرتباً پوزۀ وحشتناکش را در هوا تکان می داد.

شهرت پیدا شدن و مزاحمت های خزندۀ وحشتناک از شرق تا غرب کشور و حتی کشورهای مجاور را در نوردید و تا دورترین مناطق ماوراء دریاها رفت. این شهرت آن چنان در همه جا پیچیده بود و دهان به دهان بازگو می شد و هر کس اندکی بر آن می افزود، تا اینکه در فراسوی دریاها به گوش شاهزاده "وایوند" که در سفر پُر ماجرای سرنوشت بسر می برد، رسید.

اخبار واصله "وایوند" جوان را بسیار آشفته و غمگین ساخت. این خبرهای عجیب و غریب شدیداً فکر و ذهن "وایوند" جوان و ماجراجو را به خودش معطوف داشته بود زیرا فکر می کرد، رابطه ای بین پیدا شدن این خزندۀ زشت با ناپدید شدن ناگهانی خواهرش "مارگریت" وجود دارد.

شاهزاده "وایوند" بلافاصله تصمیم به بازگشت گرفت لذا تمامی مردان جنگجوی همراهش را در یکجا گردآورد و گفت:

ما باید هر چه سریع تر به سمت قصر "بامبروگ" بادبان برافرازیم و فوراً به آنجا برویم، تا از چند و چون جانور عجیب و غریبی که بر صخرۀ پرتگاه ساحلی آنجا چمبره زده است، واقف گردیم. ما باید جانور وحشتناک را سرکوب کرده و بکشیم، تا ماجرای ترس و وحشتی که در آن حوالی برپا شده است، فرو نشیند.

شاهزاده "وایوند" و همراهانش به این نتیجه رسیدند که کشتی فعلی آنها برای این چنین جدالی مناسب نیست لذا تصمیم به ساختن یک کشتی بزرگ با تجهیزات کافی و مقاومت مناسب گرفتند.

آنها ستون فقرات کشتی جدید را از الوارهای درختان کوهستانی که مقاومت و سختی بسیاری در برابر شکستن و پوسیدگی داشتند، بنیاد گذاشتند.

آنها یک دکل بزرگ بر وسط عرشه کشتی نصب نمودند که از بهترین درختان قابل دسترس تهیه شده بود.

آنها آنگاه به فکر تهیّه بهترین پاروها برای کشتی بزرگ افتادند، تا در شرایط عدم وجود باد و غیر قابل استفاده شدن بادبان ها با حداکثر سرعت به سمت مقصد روانه گردند.

شاهزاده "وایوند" و همراهانش سرانجام بهترین تجهیزات و ادوات هدایت کشتی و نبرد دریائی را تهیّه و در کشتی بزرگ نصب نمودند.

این زمان ملکۀ فتنه جو از طریق قدرت جادوئی خویش دریافت، که شاهزاده "وایوند" برادر پرنسس "مارگریت" همراه با سایر یاران و همراهانش به آنجا رهسپار می باشند.

ملکه فتنه جو در چنین شرایطی بخشی از قدرت جادوئی خود را بدان معطوف داشت، که به شکل بادهای طوفانی در مسیر دریائی بازگشت "وایوند" ظاهر گردند و آنچنان بر بادبان های ابریشمی آویخته بر دکل ها و دیرک های کشتی او بوزند، تا آن را غرق سازند.

شاهزاده "وایوند" که در کشتیرانی کاملاً آگاه و خُبره شده بود، بلافاصله تمامی بادبان های کشتی را جمع نمود و از پاروزنان خواست تا کشتی را با نیروی بازوان خویش به جلو هدایت نمایند.         

بدین ترتیب مکر و حیله ملکۀ فتنه جو کارگر نیفتاد و آنها همچنان به مسیر دریائی خویش به سمت مقصد ادامه دادند.

با این وجود ملکۀ فتنه جو که دائماً به مراقبت از بندرگاه می پرداخت، سرانجام یک روز صبح شاهد نزدیک شدن یک کشتی بسیار بزرگ و باشکوه به سمت لنگرگاه حاشیۀ خلیج "بامبروگ" گردید.

ملکۀ فتنه گر آنچنان به خشم آمد، که به ناچار امواج بلندی را با تمامی توان جادوئی خویش ایجاد کرد. امواج جادوئی بطوری نیروی جنبشی را در آب های ساحلی بندرگاه بوجود آوردند، که به ناگاه طوفانی برپا گردید و نزدیک بود که به غرق شدن کشتی منتهی گردد.

به هر حال امواج جادوئی نیز نتوانستند صدمه ای به کشتی مقاوم شاهزاده "وایوند" برسانند لذا با برخورد به دیواره های مستحکم کشتی که از چوب های بسیار مقاوم کوهستانی ساخته شده بودند، به داخل دریا بازمی گشتند. این موضوع به ملکه ثابت نمود که تنها به کمک نیروی سحر و جادو نخواهد توانست، کشتی "وایوند" را نابود سازد.

ملکۀ فتنه گر که از نابودگری نیروی ویرانگر و طوفانزای خویش مأیوس شده بود، به فکر استفاده از یک شیوۀ قدیمی افتاد لذا به سراغ خزندۀ زشت رفت و گفت:

آه ، ای خزندۀ مهربان، لطفاً به من کمک کنید و دکل کشتی آنها را از جا در آورید، تا در دریا غرق گردند.

خزندۀ زشت که تحت تأثیر جادوی ملکۀ فتنه گر قرار داشت، هیچگونه چاره و اختیاری نداشت بنابراین از دستور ملکۀ جدید اطاعت کرد.

خزندۀ زشت پس از دریافت دستور ملکۀ فتنه گر از روی تخته سنگی که بر آن چمبره زده بود، به پائین خزید. خزندۀ زشت از لابلای تخته سنگ ها به هر سو خزید و با عبور از گرداگرد صخره های بزرگ به ساحل دریا رسید. او آنگاه به طرف کشتی رفت، تا آن را غرق نماید و یا از نزدیک شدنش به ساحل جلوگیری کند.

شاهزاده "وایوند" سه دفعه تلاش کرد، تا کشتی را به ساحل برساند و در آنجا لنگر اندازد ولیکن خزندۀ زشت در هر سه دفعه تلاش های او را بی ثمر گذاشت و مانع از پهلو گرفتن کشتی در بندرگاه و پیاده شدن شاهزاده "وایوند" و همراهانش به خشکی شد.

شاهزاده "وایوند" که نتیجه ای از تلاش های بی ثمر چند باره اش نگرفته بود، دستور عقب نشینی کشتی از ساحل و بندرگاه "بامبروگ" بسوی وسط دریا را صادر نمود.

ملکۀ فتنه گر که همۀ وقایع و اتفاقات آنجا را کاملاً زیر نظر داشت، با مشاهدۀ عقب نشینی کشتی "وایوند" تصوّر می نمود که شاهزاده از ورود به بندرگاه و رسیدن به قصر سلطنتی پدرش منصرف شده و تسلیم اقدامات جادوئی وی گردیده است و دیگر نمی تواند هیچ مانع و مشکلی برایش قلمداد گردد.

شاهزاده "وایوند" که از اقدامات جادوئی ملکۀ جدید جان سالم به در برده بود، دستور داد تا آن منطقۀ دریائی را دور بزنند و بسوی نزدیک ترین بندرگاه که "بادلی سَند" نام داشت، حرکت نمایند.

کشتی "وایوند" بزودی به آب های آرام و کم عمق منطقه "بادلی سَند" وارد شد و در آنجا لنگر انداخت سپس شاهزاده و کلیه همراهانش سوار قایق ها شدند و به سلامت در ساحل پیاده گردیدند.

شاهزاده "وایوند" و یارانش پس از آن به سمت بندرگاه "بامبروگ" رهسپار شدند و یک راست به پرتگاه ساحلی رفتند، تا حساب خزندۀ زشت را کف دستش بگذارند.

شاهزاده به محض مشاهدۀ خزندۀ پلشت فوراً شمشیر فولادین خود را از نیام بیرون کشید و به سمت خزندۀ شوم هجوم برد، تا با وی به نبرد بر خیزد امّا درست لحظه ای که شمشیر آخته اش را بر بالای سر برد، تا آن را با تمام توان و قدرت جوانی خویش بر بدن خزندۀ زشت وارد سازد، ناگهان صدائی آشنا او را به خود آورد.

شاهزاده وقتی بیشتر دقت نمود، ناگاه صدائی نرم و لطیف به لطافت نسیم بهاری چنین به گوش وی رسید:

"آه، شمشیرت را بر زمین بگذار

کمانت را از خودت دور ساز

بیا و مرا سه دفعه ببوس

زیرا من که به نظر خزنده ای زشت می آیم

هیچگاه آسیبی به شما نخواهم رساند."

صدای آشنا به نظر "وایوند" همانند صدای گرم و مهربان خواهرش "مارگریت" می آمد.

بدین ترتیب "وایوند" از حرکت بازماند و در بکار بردن شمشیرش درنگ نمود.

این زمان خزندۀ زشت بار دیگر به صدا در آمد و گفت:

"آه، شمشیرت را بر زمین بگذار

کمانت را از خودت دور ساز

هیبت زشت مرا نادیده بگیر

و برای نجاتم مرا سه دفعه ببوس

زیرا من "مارگریت" عزیزت هستم."

"وایوند" بخاطر آورد، که او و "مارگریت" تا چه حد همدیگر را دوست می داشتند بنابراین به نزدیک خزندۀ زشت رفت. او سپس دستش را بر روی بدن خزنده گذاشت و یکبار او را بوسید.

"وایوند" با وجودیکه از بودن در کنار خزندۀ بدشکل حالت تنفر یافته بود امّا برای دفعه دوّم نیز او را بوسید.

"وایوند" بیش از این درنگ را جایز ندانست لذا سوّمین بوسه را بر پیکر خزندۀ زشت گذاشت.

هنوز بوسۀ سوّم شاهزاده کاملاً بر پیکر زشت خزنده نقش نگرفته بود، که او بر روی پاهایش درون شن های ساحلی ایستاد.

"وایوند" با صدای خش خش و غرش وحشتناک خزنده زشت از ترس نزدیک به بیهوش شدن بود. او احساس می نمود که پاهایش از سنگینی جسمی غیر عادی درون شن های ساحلی فرو می روند و چون دقیق تر نگریست، متوجه شد که خواهرش "مارگریت" بدون هیچ لباسی در دستانش قرار دارد.

"وایوند" بلافاصله ردایش را بر دور بدن خواهرش پیچید زیرا

می دید که او در اثر سرمای ساحل دریا بر خودش می لرزد.

"وایوند" خواهرش را فوراً بسوی قصر برد جائیکه ملکۀ فتنه گر کاملاً از آمدن آنها با خبر بود.

ملکۀ فتنه گر با تمامی امواج جادوئی و اجنه های تحت فرمانش بر بالای پله های قصر سلطنتی ایستاده بود و دست هایش را در اوج خشم و ناامیدی به هر طرف پیچ و تاب می داد.

شاهزاده "وایوند" که اینک به نزدیکی مادر خوانده اش ملکۀ فتنه گر رسیده بود، نگاهی غضبناک به او انداخت و فریاد زد:

"وای بر تو ای زن بدخواه

وای بر تو ای جادوگر فتنه جو

سرنوشت ناگواری در انتظار تو است

تو زندگی اندوهباری بر "مارگریت" روا داشتی

امّا سرنوشت تو بسیار اندوهناک تر خواهد بود

تو اینک به شکل وزغی زشت در خواهی آمد

تا مابقی عُمرت را بجای قصر پادشاهی

درون لجن ها و گل و لای بسر آوری

این طلسم تا ابد بر تو شکسته نخواهد شد

مگر زمانیکه عمر این دنیا به انتها برسد."

به محض اینکه سخنان "وایوند" به پایان رسید، ملکۀ فتنه گر دچار نفرین شاهزاده شد.

بدن ملکه فتنه گر کم کم چروکیده شد

او مرتباً چروکیده و چروکیده تر گردید

تا اینکه به وزغی زشت و ترسناک تبدیل شد.

وزغ زشت درحالیکه وَرجه وُرجه می کرد، از پله های قصر سلطنتی پائین رفت و در شکاف سنگ ها ناپدید گردید.

مردمانی که در حوالی قصر "بامبروگ" زندگی می کنند، هنوز هم گاه گاه وزغ زشتی را می می بینند، که غُرغُرکنان از پله های قصر بالا و پائین می رود. آنها معتقدند که این وزغ زشت همان ملکۀ فتنه گر و کینه جو می باشد، که هنوز در بند نفرین جادوئی شاهزاده "وایوند" گرفتار مانده و از آن خلاصی نیافته است. سرانجام شاهزاده "وایوند" و خواهرش پرنسس "مارگریت" که از تمامی این ماجراهای کینه توزانه به سلامت جَسته بودند، بار دیگر در کنار همدیگر به زندگی عادی پرداختند. آنها اینک بیش از سابق همدیگر را دوست می داشتند و حتی پس از اینکه هر کدام ازدواج نمودند و تشکیل خانواده دادند، همچنان روابط مستحکم خویش را به عنوان برادر و خواهر تنی حفظ نمودند و همواره یار و غمخوار همدیگر شدند. ■ 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «خزندۀ زشت» نویسنده «فلورا استیل»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692