داستان «نشانۀ کنار قایق» نویسنده «بائو نین»؛ مترجم «جعفر سلمان نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jafar salmannejad

در زندگیم، در اینجا و آنجا بوده‌ام ولی شانس کمی برای دیدن هانوی داشته‌ام. یک بار وقتی کوچک بودم، یک بار در طول جنگ و چند بار سال‌ها بعد. به همین دلیل است که بجز دریاچه‌ی لاک پشت و پل لانگ بین، فقط می‌توانم ایستگاه قطار هنگ کو و یک خیابان را با مسیرهای تراموا به یاد بیاورم.

ولی با این وجود وقتی چشمانم را می‌بندم تا بدقت به شکاف‌های حافظه‌ام نگاه کنم، همیشه می‌توانم تصویری کلی هرچند مبهم از صحنه‌های خیابانی آن را تصور کنم. این شهر دورافتاده و بیگانه، که من هیچ صمیمیتی با آن نداشته‌ام، در طول سال ها به آرامی خودش را بعنوان یک مکان عمیقا" دوست داشتنی درون ذهن من نفوذ کرده است. این عشقی است که از هیچ بوجود می‌آید، کمتر از یک احساس تا احساس سبکی، مالیخولیایی، بدون طرح، یک یادگاری از جوانی پر از جنگ من، جوانی‌ای که اگرچه مدت هاست از بین رفته همچنان با انعکاس‌هایش طنین انداز می‌شود، همچنان که در صدای باران، وزش باد در یک اتاق، یا افتادن برگ ها هرگز فراموش نمی‌شود.

بیست سال گذشته است. هانوی آن زمان و هانوی امروز باید از زمین تا آسمان متفاوت باشند.

آن روز من فرمانده لشکر خود را از نبرد کونگ تری به یک جلسه در مقر نظامی، خارج از پایتخت می‌رساندم. وقتی ما رسیدیم شهر را در حالت محاصره دیدیم این واقعا" یک نبرد مرگ و زندگی بود یک مبارزه‌ی خونین که پس از دوازده شبانه روز چهره‌ی هر دو طرف برنده و بازنده را تغییر داده بود. در چنین وضعیت وخیمی من جرئت درخواست مرخصی برای بازدید از روستای خود را نداشتم. من فقط برای رفتن به شهر اجازه خواستم تا تعدادی نامه را که دوستان اهل هانوی من به من داده بودند برسانم.  می‌خواستم تا به دیدن هر خانواده بروم تا بتوانم به نوبت نامه‌ای را دریافت کنم تا کمی شادی را به سربازانمان بازگردانم. در روز کریسمس اجازه پیداکردم تا به شهر بروم،  به من گفته شد که تا نیمه شب برگردم.

با وجود ناآشنایی با محله‌ها و با 9 نامه که باید تحویل می‌دادم، بازهم نگران نبودم با خودم فکر کردم آدرس اول را پیدا کنم و سپس برای رفتن به بعدی راهنمایی بخواهم. من قصد نداشتم نامه‌ها را زیر در بیندازم. در آن روز بنظر می‌رسید همه‌ی هانوی رها شده است.

وقتی آخرین نامه‌ام را تحویل دادم، آسمان تاریک شده بود. خیابان طولانی و متروک و غرق در آب بود که با دایره‌های کم نور چراغ های خیابان مشخص شده بود من به دنبال راهنمایی برای رفتن به وونگ بودم. یک شبه نظامی، با یک ژاکت برگی با مهربانی برای مدتی مرا راهنمایی کرد. در یک تقاطع سه راهی، پیش از اینکه جدا شویم به ترامواها که پیاده رو را در آغوش گرفته بودند اشاره کرد و گفت به دنبال آن ها برو تا به مقصد برسی.

با کلاه ایمنی و یقه‌ی رو به بالا من در آن نم نم باران رفتم. شب سردی بود. مسیرها مانند مسیری بودند که از میان جنگل خانه‌های تاریک می‌گذشتند. شهری در زمان جنگ، روی پرتگاه متروکه. با سرسختی با بدن بی حسم راه می‌رفتم آنجا مناطق تاریک بی پایانی بدون حتی یک عابر پیاده یا یک دکه وجود داشت. شب هوای سرد و مرطوب خود را بیرون داد و مرا تا شکم خالی‌ام خیس کرد. مفصل‌هایم سفت شده بود و درد می‌کرد. انگار که می‌خواهد از هم جدا شود. تبی که همه‌ی غروب در حال جوشیدن بود به ستون فقراتم خزید. نمی‌توانستم جلوی لرزش را بگیرم. مغزم در حال سست شدن بود. زانوهایم داشت خم می‌شد. حتی آنقدر راه نرفته بودم و هنوز داشتم گام‌هایم را می‌شمردم. بدون اینکه ببینم کجا دارم می‌روم. تقریبا جلوی یک تراموا دویدم، یک توده‌ی سیاه که وسط خیابان پارک شده بود.

روی پیاده رو تلوتلو خوردم و زیر لبه‌های یک خانه ولو شدم. درحالی که پشتم را به در تکیه داده بودم، دندان‌هایم بهم می‌خورد، به آرامی به پایین سر خوردم تا روی پله‌ی خیس نشستم، پله مانند یک تکه یخ سرد بود. قلبم درد می‌کرد. آنقدر نالیدم که دیگر نمی‌توانستم ناله کنم. لرزم شدیدتر شد، با بی حالی فکر می‌کردم دمای بدنم در حد خطرناکی بود. اگر مراقب نباشم این می‌تواند پایان کار من باشد. دیگر افرادی که از تب می‌میرند، در یک ننو در وسط جنگل می‌میرند، مطمئنا من نشسته خواهم مرد تا تبدیل به یک صخره جلوی در کسی بشوم.

بالای سرم سقف چین دار حلبی می‌لرزید باد باران را مستقیما روی خمیدگی می‌برد از قبل خیس شده بودم، خیس تر شدم، گیج بودم، نفس نفس می‌زدم، می‌دانستم که باید همه‌ی انرژی خود را جمع کنم تا بلند شوم و ادامه بدهم ولی هیچ نیرویی برایم باقی نمانده بود. انرژی همانند آبی که از یک گلدان شکسته می‌رود از من می‌رفت. در آن لحظه در پشت سرم باز شد. صدا را شنیدم ولی هیچ حسی نسبت به آن نداشتم، بی‌هوشی مانند رها شدن و نفس راحت مرا از بدن خودم منحرف کرد.

زمان برای مدتی که نمی‌دانم چقدر بود متوقف شد. به آرامی چشمانم را باز کردم. هوشیاری من بر روی لب مرز قرار داشت. هنوز لرزان و نامطمئن. با این وجود می‌دانستم که داخل خانه هستم و دیگر هذیان نمی‌گویم، به نظر می‌رسید که دیوارها با رنگ سبز کم رنگی، رنگ شده‌اند هرچند با گذشت زمان محو شده بود. سقف تاریک بود. هوای داغ برآمده از کافور. به آرامی جابجا شدم. تخت زیربدنم قیژقیژ می‌کرد، من زیر پتو بودم با سری که روی بالش بود. آرام، خشک، گرم، انگار غیر واقعی بود. بدنم را چرخاندم. شب بود روی یک میز در گوشه‌ی اتاق، یک چراغ نفتی کوچک، نور زرد کثیفی بیرون می‌داد. یک ساعت با تیک تیک یکنواخت ثانیه‌ها با زمان همراهی می‌کرد. فکر ناگهانی زمان مرا مبهوت کرد. ناله کردم

«اوه برادر» دست یکی گونه‌ام را نوازش کرد و صدای آرام و آرامش بخشی زمزمه کرد تو بهتر شدی، من واقعا" نگران بودم.

قلبم یخ زد، سپس به شدت تپید. خجالت کشیدم. چه اتفاقی افتاده؟ این زن کیست؟ «من...» بالاخره دهانم را باز کردم، زبانم بسته شده بود، با لکنت گفتم «من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟»

«این جا خانه‌ی من هستش برادر» دست نرمش پیشانی مرا لمس کرد و گفت «تو مهمان من هستی»

تلاش کردم تا آرامش و قدرتم را بدست بیاورم نفس عمیقی کشیدم، کاملا" به طرف خانم میزبان چرخیدم. او در لبه‌ی تخت نشسته بود و صورتش دور از نور چراغ بود. من تنها توانستم شانه‌ها و موهایش را تشخیص دهم

  • «برادر تو هنوز کمی تب داری ولی خوشبختانه خیلی بهتر شدی. اولش من رو خیلی ترسوندی، تا حد مرگ ترسیدم»
  • «من توی دردسر افتاده‌ام ...»

نفس نفس می‌زدم. «وقت گزارش دادن من گذشته من باید بروم »

«آه برادر، تو حالتی نیستی که بتونی جایی بری، بیرون تو سرما، فقط دوباره مریض می‌شی. بعلاوه لباس هات باید تو آشپزخونه آویزان بشن تا خشک بشن، هنوز نمی‌تونی بپوشیشون، هنوز خیس اند»

چی؟ متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است. به سرعت ران و سینه‌ام را لمس کردم می‌لرزیدم، آرزو می‌کردم می‌توانستم بدنم را منقبض کنم. زیر لحاف، عملا برهنه بودم.

«از آشپزخانه برایت حریره‌ی برنج میارم باشه؟» زن عادی صحبت می‌کرد و از روی تخت بلند شد. «لباس کنار بالش هست تا بپوشی. یونیفورم ارتش هم هست»

بدون برداشتن چراغ نفتی از در خارج شد و به سمت تاریکی رفت. پتو را کنار زدم و از تخت بیرون پریدم. عطر قوی مرهم دارویی از زیر پتو چشمانم را می‌سوزاند. به سرعت لباس پوشیدم. یونیفورم، تازه، بوی کافور، مناسب بود. دوباره درست مانند یک سرباز آراسته شده بودم، احساس می کردم قدرتم را دوباره باز یافته‌ام، هرچند تمام بدنم درد می‌کرد، سرم بی حس شده بود و صدای زنگ در گوشم می‌پیچید.

با وجودی که خسته بودم بلافاصله توانستم بوی حریره‌ی برنج داغ را که توسط زن صاحب خانه وارد اتاق می شد تشخیص دهم. او به آرامی راه می‌رفت. پاپوش‌های چوبی او روی کف پوش چوبی صدا می‌کرد. او سینی را روی میز گذاشت و دستگیره‌ی چراغ نفتی را بالا برد.

او گفت:« باران قطع شده است» سپس بدون هیچ دلیلی آه کشید.

در تاریکی آن اتاق، بی صدا خیره شدم. این غریبه‌ی شگفت انگیز مانند یک وهم بود که جلوی چشمانم مجسم شده بود. یک وهم فرازمینی، مهربان و زیبا، صورتش، چشم‌هایش، لب‌هایش. هرچند من واقعا" فرصتی برای نگاه کردن به او نداشتم. لحظه‌ای برای این شهر فرا رسیده بود. به اندازه‌ی کسری از ثانیه، زمانی برای واکنش آسمان و زمین وجود نداشت، حتی زمانی برای لرزیدن وجود نداشت. یک چیز هیولایی، خشن، ناگهان در سکوت فرو رفت. از ناکجا آباد، یک هواپیمای شناسایی، فقط یکی، از نوع صاعقه راه خود را از آسمان گشود، تماس مختصری با پشت بام های شهری پیدا کرد. داخل اتاق حتی چراغ نفتی هم انگار نفسش در سینه حبس شده بود.

با لرزش و لبخند رنگ پریده‌ی روی صورتش زمزمه کرد «فکر کنم رفت، اونا فقط می‌خوان ما رو بترسونن»

من گفتم: «بله، فقط جاسوس‌ها تلاش می‌کنن دزدکی به سراغ ما بیان نکن...»

تلاش کردم به او اطمینان بدهم، به او بگویم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد که آژیر وحشتناک هوایی شروع شد، جمله‌ام را ناتمام گذاشت. هرچند در شب‌های گذشته بارها آن را شنیده‌ام و یاد گرفته‌ام که انتظار صدا را داشته باشم ولی آژیر هوایی قلبم را منجمد می‌کند. پیام آور مرگ پیش از این هرگز چنین طنین هولناکی نداشته است. نحوه‌ی زوزه کشیدن و فریاد، ناامیدی، عصبانیت، هیجان زدگی، باعث شد تا مردم بخواهند همراه با آن فریاد بزنند سخنران دیوانه وار فریاد زد بی-52 ، بی-52 ، بی-52 می‌آیند،90 کیلومتری هانوی، 80 کیلومتری.

من گفتم:«اون آمریکایی‌ها، اون ها دارن می‌آن. مرد آخری دیده بان بود

بله این بی-52 است. یک شب دیگر.»

«ما باید به پناهگاه بریم» نتوانستم عصبی شدنم را پنهان کنم «دارن نزدیک میشن زودتر، ولی چه حالی داری؟» آهی پر از نگرانی کودکانه کشید. «بیرون خیلی سرده» احساس من از خطر ناگهان ملموس تر شد. با دهان خشک شده، گلوی گرفته، سینه‌ام در حال تپیدن بود. پیش از این هرگز بینش من مرا فریب نداده بود.

«چیزی بخور برادر، تا وقتی هنوز گرم است» با صدای گرفته گفتم «نه. سرد و گرم که چیزی نیست. بمب ها به زودی می ریزن، دارند ما رو بمباران فرش[i] می‌کنند.»

«از کجا می‌دونی؟» از وحشت هول شد

«من می‌تونم اون رو بو بکشم! زود! برو به پناهگاه!» عملا" فریاد زدم

پس از خاموش کردن لامپ مچ دستم را گرفت و از اتاق بیرون برد. عصبی بودن من به او هم منتقل شده بود. نفس نفس زنان به راه افتاد پاپوش‌هایش یک ریتم تند روی کف پوش ایجاد می‌کرد.

از پله‌ها پایین رفتیم مجبور شدیم از یک راهروی طولانی، باریک و خیس بگذریم تا به خیابان برسیم.

باران قطع و آسمان تا حدی صاف شده بود. هوا سرد، روشن و گرفته بود. وسط خیابان، درست بیرون در، همان تراموای خشمگین نشسته بود درست مانند یک کشتی به گل نشسته.

در پیاده رو، پناهگاه شخصی، که از سیمان ساخته شده بود دهان سیاهش را باز کرده بود.

«ما باید به پناهگاه عمومی بریم برادر» زن بین نفس‌های تندش گفت:« من اصلا" نمی‌خوام تو یکی از این پناهگاه‌های گرد برم، ته اون ها پر از آب راکده، این خیلی حال بهم زنه.»

با عصبانیت گفتم:« حالا این کجاست؟»

«همین جا پایین خیابان، برادر بعلاوه افراد زیادی هستن و زیاد ترسناک نمی شه»

به سرعت باد جلو رفتیم، تمام شهر پنهان شده بود. در سکوتی مرگبار فقط ما دو نفر بودیم. یک زوج تنها در میانه‌ی وحشت. ثانیه‌ها گذشت ولی راه فرار ما بی پایان به نظر می‌رسید. سپس یک تقاطع چهار طرفه بود. پناهگاه عمومی هیچ جا دیده نمی‌شد. با پوشیدن آن پاپوش‌ها، او نمی‌توانست بدود. ولی بعد، خدایا برای دویدن خیلی دیر شده بود توپخانه‌ها در حال آماده شدن در مناطق دور افتاده بودند. غرش‌های بلند جنگ افزار‌های 100 میلی متری تقریبا هماهنگ به گوش می‌رسید. نور‌های درخشان پیکان های مشتعل به شکل جفتی، رعدآسا به سمت بالا پرتاب می‌شدند، به سقف می‌خوردند و دنباله‌های سرخ رنگی را پشت سر خود برجای می‌گذاشتند. در محاصره‌ی صداهای دیوانه کننده‌ی آتش نیروهایمان، من می‌توانستم آنچه را که در آسمان بالای سرمان قرار داشت حس کنم. به عنوان یک سرباز پیاده من کشتار زیادی را در میدان جنگ دیده‌ام. من می‌دانم که چقدر شانس در موضوع مرگ و زندگی وجود دارد. برای ما دو نفر، می‌دانستم که تمام شده است. بمب‌ها درست در خیابان در حال سقوط بودند. سرنوشت ما را به طرز بدی در وسط خیابانی طولانی که هیچ خانه‌ای در اطراف آن نبود، قرار داده بود. در دور دست فقط دیوارهای بلند با برق توپخانه‌های دور برد قرار داشتند. من نتوانستم در هیچ یک از پیاده‌روها پناهگاه شخصی را تشخیص دهم، این مختصات ایده‌ال مرگ بود. چند گام شتابان بیشتر تفاوتی ایجاد نمی‌کرد.

«اون ها رو میندازن». این را گفتم و به سرعت بازویش را گرفتم

«برادر فقط یکم دیگه».

با آرمش و خونسردی عجیبی گفتم : «وقت نداریم، بمب‌ها همین الان دارن میان زود دراز بکش و نترس»

او مطیعانه کنار من پای یک دیوار آجری دراز کشید، خیلی گیج شده بود و فقط نصف نطق مرگبار مرا باور کرد. ولی من می‌دانستم که در عرض ده ثانیه یا کمتر بمب‌ها می‌آیند. بی-52ها آن اژدهایان وحشتناک، پاشنده‌های کشتار، برای من غریبه نبودند. در جنوب در قالب سه یا شش هواپیما در ارتفاعات پایین تری در روز پرواز می‌کردند، و با گستاخی در همان حالی که بمب‌هایشان را می‌باراندند رگه‌هایی از دود غلیظ را پشت سر خود در سراسر آسمان پخش می‌کردند. این باران‌ها می‌توانند بخشی از یک کوه، بخشی از یک رودخانه یا سراسر جنگل را نابود کنند. ولی این باران نبود، خود آسمان در حال سقوط بود. بجای کوه‌ها و جنگل‌ها، خانه‌ها و خیابان‌ها بود. آسمان یک تهدید بزرگ بود و شهر به اندازه‌ی کف دست کوچک به نظر می‌رسید در برابر چنین ویرانی‌ای فکر کردم زندگی انسان چقدر سست و بی دوام است. متشنج شدم و منتظر ماندم.

انگار صدای انفجارها را نشنیدم. با اینکه انتظارش را داشتم، بازهم غافلگیرم کرد. دیدم ناگهان تاریک شد. زمین لرزید، پیچ خورد خود فضا برگشت. چیزی سوزان و تند به صورتم سیلی زد. گرمای بمب‌ها ریه‌هایم را پر کرده بود.

او به سمت من غلتید و در جستجوی پناهگاه بود بدن سردش به من فشار می‌آورد. نفس او، موهای ژولیده‌اش روی صورت شوکه شده و عرق کرده‌ی من بود.

یک رشته بمب دیگر آمد این بار به نظر می‌آمد که درست در آن طرف دیوار باشد. زمین، سنگ، سیمان، کاشی‌های سقف خانه‌ها همه باهم منفجر شدند. آسمان‌ها فریاد زدند، شکستند، امواج گرما در سطح زمین می‌چرخید. حالا بمیر! حالا بمیر! بم.....ی....ر. او را محکم گرفتم، دندان‌هایم را روی هم فشار دادم منتظر آن کسری از ثانیه بودم که استخوان‌ها و گوشت ما پاره پاره شود.

بمب‌ها پیوسته، وحشیانه، زوزه کشیدند، یکی پس از دیگری منفجر شدند. پس از هر انفجار، هر موج گرما، بدن‌های ما محکم‌تر به هم می‌پیچید. له شدن ناشی از تغییر فشار جو ما را گیج و متحیر کرد.

ناگهان مرگ چنگال‌هایش را رها کرد. در بزرگ آسمان با شدت بسته شد. سکوت. انفجار بمب آخر همه‌ی انفجارهای دیگر را متوقف کرد.

ما همچنان دراز کشیده بودیم و همدیگر را در آغوش گرفته بودیم گویی فلج شده بودیم و باور نمی‌کردیم که هنوز زنده ایم. ما مدت طولانی در همان حالت ماندیم تا اینکه در نهایت خودش، خودش را از دست من رها کرد.

به آرامی کمکش کردم تا بلند شود، با شانه‌ای که از زیر پیراهن پاره‌اش بیرون زده بود، موهای ژولیده، ترسی که در چشمانش بود. کورمال کورمال با پاهایش در تلاش بود تا پاپوش هایش را پیدا کند. پاپوش های پاشنه بلند بی استفاده. موج غلیظ دود به سمت پائین حرکت می‌کرد. بوی سوختگی گرد بمب در فضا به مشام می‌رسید . آسمان به رنگ خون درآمده بود.

وقتی صدای همهمه در گوشم فروکش کرد، می‌توانستم صداهایی را که برای کمک در جایی همین نزدیکی گریه می‌کردند بشنوم، همه‌ی محله به سرعت به سمت سروصدا رفت. جمعیتی پدیدار شد که با کلنگ، بیل، دیلم و برانکارد به جلو می‌شتافتند.

شخصی با عصبانیت فریاد زد:«همین جور اون جا واینستا»، با همان صدای خشن، کلفت و پر درد ادامه داد: «پناهگاه نابود شده، مردم درست جلوی تو دارن می‌میرن.خدایا، اوه خدای من!» زن با صدای بلند گفت: «من فکر می‌کنم این یه پناهگاه عمومیه، افراد زیادی اونجا هستن» من گفتم: «باید برم یه دستی بهشون برسونم. تو اول برو خونه. من دنبالت میام»

دستش را رها کردم و شتابان به دنبال جمعیت دویدم همینطور که می‌دویدم به عقب برگشتم، با دستم اشاره کردم و فریاد زدم: «برو خونه اونجا منتظرم باش.» نزدیک محل انفجار، پیش از اینکه درون دود بقایای خانه‌های تازه ویران شده را شخم بزنم بار دیگر به عقب برگشتم. پس از یک شب جهنمی این آخرین نگاه اجمالی بود که من از چهره‌ی محبوب و توهمی‌ام داشتم.

ولی این نباید آخرین بار می‌بود. باید می‌توانستم به همان خانه برگردم، همان اتاق، جایی که شب گذشته بودم تا دوباره خانمم را ببینم. صبح بود، مدت زیادی پس از علامت های کاملا" مشخص من تراموا را دنبال کردم تا مسیر شبم را ردیابی کنم، تا به خانه‌اش برگردم. وقتی می‌خواستم از کنار یک تراموا جاخالی بدهم اول به هیچ چیز فکر نکردم، هوا سرد و خیابان خالی بود، تراموای قدیمی و زنگ زده به جلو پرتاب شد. زنگ خاموش، چرخ‌های فولادی آن جیغ می‌زدند و جرقه می‌زدند. موتور یک موشک گوش خراش می‌ساخت. ولی وقتی از کنار من گذشت کمی شروع کردم، انگار که تازه به دلم شلاق زده باشند.

خیابان مستقیم، بی پایان، بدون تقاطع بود در هر طرف خیابان همان خانه‌ها در هم فرو رفته بودند همه یکسان، نمای حزن انگیز و ژولیده‌ای که در سایه‌ی یک سقف از جنس قلع فرسوده است، سه پله به یک در منتهی می‌شود. در جلوی هر خانه یک سوراخ سیمانی بود، از آنجایی که تراموا، تنها سرنخ من از بین رفته بود، تنها چیزی که با اطمینان می‌دانستم این بود که خانه در کدام سمت خیابان است. همه چیز یکسان بنظر می‌رسد، همان پیاده روی ناهموار و شکسته با گودال‌های آب راکد، همان دیوارها و سقف‌های چکه کننده، همان درختان آرجون و تیرهای برق.

با اینکه وقت نداشتم در آن خیابان به این طرف و آن طرف می‌رفتم و در ناامیدی خودم به فکر فرو رفته بودم، به خانه‌ها و به چهره‌ی افرادی که بیرون می‌آمدند خیره می‌شدم. وقتی تراموای دیگری به صدا درآمد من آماده بودم تا با چهره‌ای که هنوز از دوده و خاکستر پوشیده شده بود تسلیم شوم، همه‌ی اعضای بدنم خراشیده شده بودند، و لباس‌های پاره پاره آغشته به لکه‌های خون قربانیان دیشب را پوشیده بودم، با خستگی و افسردگی در طول مسیر تراموا به سمت مقصدم در حومه‌ی شهر حرکت کردم.

پس از جنگ در بازدیدهای نادری که از هانوی داشتم همیشه به همان خیابان باز می‌گشتم. به سادگی از آن پایین می‌رفتم، نه برای پیدا کردن کسی یا اینکه جایی بروم، آخرین باری که در ایستگاه قطار هنگ کو بودم دیگر نتوانستم خیابان قدیمی خود را تشخیص دهم. هانوی ترامواها را از رده خارج کرده است. خیابان‌ها پر زرق و برق بودند، خانه‌ها زیبا بودند، زندگی شاد .

ممکن است روزی برسد که تصور دوره ای برای مردم سخت باشد که این شهر آنچه را که من 20 سال پیش، زمانی که بسیار جوان بودم دیدم، پشت سر گذاشته است.

عنوان به داستان عامیانه‌ای اشاره می‌کند درباره‌ی ماهیگیری که برای مشخص کردن نقطه‌ای که شمشیر خود را در دریاچه انداخته بود یک نشانه در کنار قایق خود ایجاد کرد.

 

[i] بمباران ویرانگرایی که به دنبال تخریب هرچه بیشتر یک منطقه است

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نشانۀ کنار قایق» نویسنده «جعفر سلمان نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692