بهخاطر ازدواجهای فامیلی همه خانواده دختر به تدریج بر اثر بیماری ریوی مُردند. دختر شانههایِ نسبتاً کوچکی داشت. احتمالاً وقتی مردها او را در آغوش گرفتند، مبهوت شدند.
یک بار یک زن مهربان به او گفت: «در ازدواج مراقب باش. اگر کسی بیش از حد قوی باشد خوب نیست. مردی که ضعیف بهنظر میرسد، ولی بدون سابقه بیماری و با چهرهای روشن و کسی که همیشه درست مینشیند، مشروب نمیخورد و زیاد لبخند میزند، خوب است. »
با اینحال، دختر از رویاپردازی بازوهای قوی مردی لذت میبرد که او را در آغوش بگیرد. اگرچه چهرهاش آرام به نظر میرسید، اما احساس ناامیدی میکرد. وقتی چشمهایش را بست، جسدش را دید که روی اقیانوس زندگی شناور بود و هرجا که جزر و مد آنرا میبرد، میرفت. این به او حس عاشقانه داد.
نامه ای از پسر عمویش آمد؛ «بالاخره قفسهسینهام مرا به دردسر میاندازد. فقط میتوانم بگویم زمانی که باید تسلیم سرنوشت شوم، فرارسیدهاست. آرام هستم. با اینحال، چیزی آزارم میدهد؛ چرا وقتیکه سالم بودم، یک بار هم نخواستم تا اجازه دهی ببوسمت؟ لطفا اجازه نده لبهایت به این گناه آلوده شود. »
با عجله به خانه پسر عمویش رفت.
***
خیلیزود دختر را به آسایشگاهِ روانی در نزدیکی ساحل بردند.
دکتر جوان طوری از او مراقبت کرد که انگار تنها بیمارش است. هر روز او را با صندلی راحتی، مانند گهواره تا انتهای دماغه میبرد. در آنجا، باغ بامبو همیشه زیر نورخورشید میدرخشید. طلوع آفتاب بود. دکتر او را از روی صندلی راحتی بلند کرد و گفت: « کاملاً خوب شدی، زندگیات مثل آن خورشید دوباره طلوع میکند. چرا کشتیها در دریا بادبانهای صورتیشان را برایت بالا نمیبرند؟ امیدوارم مرا ببخشی؛ با دو قلب منتظر این روز بودم، یکی به عنوان دکتری که شما را درمان کردهاست و یکی هم به عنوان خود دیگرم. چقدر آرزوی امروز را داشتم، چقدر دردناک بود که نمیتوانستم وجدان دکتر بودنم را کنار بگذارم. شما کاملا خوب هستی و میتوانی از بدنت برای بیان احساسهایت استفاده کنی. »
دختر پر از قدردانی به دکتر نگاه کرد و گفت: «چرا همه اقیانوس برای ما صورتی نمیشود؟ » سپس سایهبانش را کنار دریا برد و منتظر ماند.
ناگهان متوجه شد که به پاکبودن، فکر نمیکند و از این فکر تعجب کرد.
مرگش را از کودکی پیشبینی کردهبود، بنابراین به زمان اعتقاد نداشت، پس پاکبودن غیرممکن خواهدبود.
«چند بار با موجی از احساس به بدنت خیره شدهام. »
«اما من نه »
«اگر پزشک نبودم، احساسهایم تو را میکشت. »
شروع به احساس نفرت نسبت به دکتر کرد. جایش را عوض کرد تا در دید او نباشد.
رماننویس جوانی که در همان بیمارستان، بستریبود با او صحبت کرد؛ «باید به هم تبریک بگوییم، بیا امروز بیمارستان را ترک کنیم.»
هر دو مقابل در، سوار ماشینی شدند و از میان باغ کاج عبور کردند.
رماننویس دستهایش رو دور شانههای زن حلقه کرد.
زن هم شروع به تکیه دادن به او کرد، مثل جسمی سبک که در حال افتادن بود و قدرتی برای متوقفکردن خودش نداشت.
آن دو به سفر رفتند.
«این بهترین صبح زندگی است، صبح تو و من. چقدر عجیب است که دو صبح در این دنیا در یک زمان باشد. دو صبح یکی میشود. خوبه. کتابی به نام دو صبح مینویسم. »
با شادی، به رماننویس نگاه کرد.
«به این نگاه کن، این طرحی است که در بیمارستان از تو ساختهام. حتی اگر تو و من بمیریم، ممکن است در رمان من زندگی کنیم. زیبایی میآوری مثل عطری که با چشم نمیتوانی آنرا ببینی، مثل گردهای که مزرعههای بهار را معطر میکند. رمان من روح زیبایی پیداکردهاست. چگونه آن را بنویسم؟ روحت را در کف دستم بگذار تا به آن نگاه کنم، مثل جواهری بلورین. با کلمهها ترسیمش خواهمکرد. با چنین مطالب زیبایی، اگر رمان نویس نبودم، احساسهایم نمی توانست اجازهدهد تا در آیندهای دور زندگی کنی. »
سپس او شروع به احساس نفرت نسبت به رماننویس کرد. خودش را صاف کرد تا از نگاهش دور باشد.
تنها در اتاق خودش نشست. پسر عمویش کمی زودتر فوت کرده بود.
«صورتی، صورتی»
همانطور که به پوست سفیدش که کمکم روشن میشد نگاه کرد، کلمه «صورتی» را به خاطرآورد و لبخندزد.
«اگر مردی با یک کلمه به من اظهار عشق کند... » تمایل داشت که موافقت کند، دوباره لبخند زد.