• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • ترجمه داستان «زیبای خفته در جنگل» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

ترجمه داستان «زیبای خفته در جنگل» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در دوران‌های گذشته، پادشاه و ملکه‌ای می‌زیستند که بر سرزمینی پهناور حکمروائی می‌کردند. آن‌ها بسیار غمگین و غصه دار بودند زیرا هیچ فرزندی نداشتند. پادشاه و ملکه سرانجام پس از سال‌ها انتظار و با توسل به انواع سحر و جادو صاحب فرزند دختری شدند.

پادشاه سرخوشی خود را از این اتفاق میمون با برپائی جشنی باشکوه برای نامگذاری دختر کوچولو نشان داد. او به درباریان دستور داد، تا تمامی امکانات را برای تدارک جشنی بزرگ بکار گیرند آنچنانکه عظمت جشن تا سال‌ها ورد زبان همگان باشد.

پادشاه از تمامی ساحران و جادوگران سرزمین تحت فرمانروائی که شامل هفت اقلیم مختلف بود، دعوت نمود تا به عنوان مادر خوانده به جشن نامگذاری پرنسس کوچک حضور یابند.

پادشاه امیدوار بود که هر کدام از ساحران آنچنانکه رسم ساحران خوب و معتبر آن زمان بود، هدیه‌ای به پرنسس کوچولو بدهند که باعث برکت و دوام زندگی وی گردد.

مراسم جشن در روز موعود در کاخ سلطنتی آغاز شد. در آنجا برای هر ساحرۀ مدعو بشقابی زرین بر روی یک رومیزی ارزشمند به همراه دستمال سفره‌ای گلدوزی شده و یک کارد و چنگال مطلّا مزیّن به قطعات الماس و یاقوت قرار داده بودند امّا افسوس زیرا به محض اینکه مهمانان بر روی میز حاضر شدند، ساحره‌ای به آنجا وارد شد که به هیچوجه در لیست مهمانان پادشاه قرار نداشت و پادشاه دعوتی از او به عمل نیاورده بودند زیرا بیش از پنجاه سال از زمانیکه او قلمرو پادشاهی را برای یک سفر تفریحی ترک کرده بود، می‌گذشت و تا آن روز هیچکس خبری از او نداشت.

پادشاه بسیار رنجیده خاطر شد لذا دستور داد تا یک دست سرویس غذای دیگر برای وی فراهم سازند امّا از سرویس‌های مجللی که برای دیگران آماده کرده بودند، چیزی در دسترس نبود بنابراین بشقابی سفالی برای وی تخصیص دادند زیرا پادشاه فقط دستور تهیّه هفت بشقاب مطلّا را به جواهرساز دربار برای هفت ساحرۀ مهمان داده بود.

ساحرۀ پیر با دیدن این اوصاف فکر می‌کرد که او را نادیده گرفته‌اند لذا درحالیکه به شدت عصبانی بود، زیر لب خانوادۀ سلطنتی را تهدید به انتقامجوئی نمود آنچنانکه یکی از ساحره‌های جوان‌تر که اتفاقاً در نزدیکی وی نشسته بود، حرف‌های او را شنید. این ساحرۀ جوان در نقش یک نامادری خوب از صدمه‌ای که ساحرۀ پیر

می‌توانست به کودک زیبا وارد سازد، بسیار می‌هراسید. پس با شتاب خودش را پشت یکی از پرده‌های منقوش سالن مهمانی مخفی ساخت، تا اگر ساحرۀ پیر بخواهد هدیه‌ای مضرّ و خطرناک به کودک بدهد، برای جلوگیری از آن تلاش نماید.

شش تن از ساحره‌ها هدیه‌های مناسبی به پرنسس کوچک دادند و برایش بهترین آرزوها را نمودند. آن‌ها اطمینان داشتند که اغلب آرزوهای آنها برای پرنسس کوچک در آینده به حقیقت خواهند پیوست و پرنسس کوچک کم کم در امنیت و سلامتی رشد می‌کند و در کمال خوشبختی و سعادتمندی زندگی خواهد کرد.

پرنسس کوچک در عین زیبائی دارای رفتاری متین و ملایم بود. رفتارهای خیرخواهانه و انسان دوستانه پرنسس کوچک موجب شده بود که سایرین او را چون فرشته‌ای به حساب آورند. پرنسس کوچک همچون بلبلان آواز می‌خواند و مانند برگ‌های درختان در وزش بادهای ملایم می‌رقصید.

لحظات به کندی می‌گذشتند و ساحرۀ پیر همچنان در فکر انتقامجوئی بود. او سپس سرش را از روی عداوت و کینه تکان داد و نفرینی بر زبان آورد که بنابر آن هر زمان پرنسس کوچک به بانوئی جوان تبدیل شود، سوزنی در دستانش فرو برود و خراشی که در اثر آن بوجود می‌آید، موجب مرگ وی گردد.

در اثر چنین پیشگوئی وحشتناکی تمامی مهمانان به خود لرزیدند و آنهائی که قلب رئوف‌تری داشتند، شروع به گریستن کردند. این موضوع والدین دخترک را که در اوج خوشی و مسرّت قرار داشتند، دچار غم و اندوه فراوانی نمود.

در این موقع ساحرۀ جوان از پشت پرده خارج شد و با خوشروئی گفت: اعلیحضرت به سلامت باشند. من به شما بشارت می‌دهم که پرنسس در اثر آن زخم نخواهند مُرد. البته من قادر به بی اثر کردن نفرین ساحرۀ پیر نخواهم بود و نمی‌توانم از فرو رفتن سوزن در انگشت پرنسس نیز جلوگیری کنم امّا می‌توانم اثرات آن را تخفیف بدهم بطوریکه ایشان به جای مرگ جاودانی به یک خواب طولانی یکصد ساله فرو بروند. پس از سپری شدت این مدت نیز شاهزاده‌ای جوان به اینجا خواهد آمد و پرنسس را از خواب بیدار می‌سازد و سپس با همدیگر ازدواج می‌کنند.

مهمانی پادشاه سرانجام پایان یافت و تمامی مدعوین از جمله ساحره‌ها از قصر رفتند. پادشاه که هنوز امیدوار بود، دخترش با رعایت برخی احتیاط‌ها بتواند از چنان سرنوشتی مشقّت باری رهائی یابد، به فوریت فرمانی صادر کرد. بر طبق فرمان پادشاه هیچکس نمی‌بایست از چرخ خیاطی در خانه‌اش استفاده نماید وگرنه به مجازات مرگ محکوم می‌شود.

بهرحال تمامی این کارها و اقدامات کاملاً بیهوده و عبث بودند چونکه یک روز درست زمانیکه پرنسس به پانزده سالگی رسید، پادشاه و ملکه از پرنسس غافل ماندند و او را در قصر تنها گذاشتند. پرنسس هم که از تنهائی حوصله‌اش سر رفته بود، شروع به کنکاش در قصر نمود و به گوشه و کنار آن کنجکاوانه سَرَک می‌کشید.

پرنسس در حین گشت و گذار به یکی از برج‌های متروکه و قدیمی قصر رسید لذا از پله‌های متعدد آن بالا رفت تا اینکه به اتاقک بالای برج رسید. او درب اتاقک را با احتیاط باز کرد و در آنجا با کمال تعجب با پیرزنی روبرو گردید. پیرزن که گوش‌هایش اندکی سنگین شده بود و در انزوا زندگی می‌کرد، از فرمان پادشاه در ممنوعیت بکارگیری چرخ‌های خیاطی آگاهی نداشت لذا همچنان مشغول استفاده از آن برای نخریسی و دوخت و دوز بود.

پرنسس به او گفت: پیرزن خوب، اینجا چه کار می‌کنید؟

پیرزن پاسخ داد: فرزندم، من در حال خیاطی هستم.

پرنسس گفت: آه، چه شگفت انگیز! آیا به من اجازه می‌دهید تا در این کار اندکی به شما کمک نمایم؟ من تا حدودی در این کار تبحّردارم.

پرنسس اصولاً روح سرزنده و بانشاطی داشت لذا کمتر احتیاط می‌کرد. او دستگیره چرخ خیاطی را با تمام سرعت می‌چرخاند تا مهارت خود را در خیاطی عیان سازد امّا یک لحظه بی دقتی باعث شد که سوزن چرخ خیاطی در انگشت شصت وی فرو برود و زخم کوچکی در آن ایجاد نماید.

پرنسس در اثر زخم سوزن خیاطی بطور باورنکردنی بلافاصله دچار ضعف شدید شد و آرام بر کف اتاق افتاد.

پیرزن با دیدن این ماجرا به وحشت افتاد و در صدد کمک به او برآمد. او فوراً به نزد دیگر بانوان قصر رفت و از آنها تقاضا نمود که به هر طریق ممکن به دخترک کمک نمایند امّا تمام اقدامات و مراقبت‌های آنها بی اثر بودند و فائده ای به حال پرنسس نداشتند.

پرنسس زیبا همچون فرشته‌ای به خواب رفته بود ولیکن رنگ صورتش همچنان باقی مانده و هیچ تغییری در چهره‌اش آشکار نبود. سینه‌اش به آرامی با هر دَم و بازدَم به بالا و پائین می‌رفت و فقط چشمان پرنسس کاملاً بسته بودند.

زمانیکه پادشاه و ملکه از وضعیت پرنسس آگاه شدند، از آن همه تلاش بیهوده برای جلوگیری از وقوع نفرین ساحرۀ پیر به آه و افسوس پرداختند. آن‌ها تمامی این اتفاقات و بدبختی‌ها را زیر سر

 ساحرۀ بدذات می‌دانستند. پادشاه و ملکه آگاه بودند که خواب دخترشان جاودانه نیست امّا یکصد سال بعد که او از خواب بر می‌خیزد، یقیناً پدر و مادرش شاهد ماجرا نخواهند بود.

اینک ساعت انتخاب فرارسیده بود. پادشاه و ملکه تصمیم گرفتند که پرنسس را به همان حال باقی بگذارند. آن‌ها تمامی اطباء و خدمتکاران پرنسس را مرخص کردند و خودشان او را با اندوه بسیار در یکی از بهترین اتاق‌های قصر بر بستری راحت و زیبا خواباندند. پرنسس در آنجا همچنان به خواب رفته بود، انگار فرشته‌ای که در حال استراحت نیمروزی است.

زمانیکه این واقعۀ تلخ رُخ داد، ساحرۀ جوان و مهربان که قبلاً خوابِ مرگ پرنسس را به خوابِ یکصد ساله تغییر داده بود، بیش از دوازده هزار کیلومتر از آنجا دور بود امّا همیشه از همۀ اتفاقات قصر به موقع باخبر می‌گردید. او با شنیدن ماجرا به سرعت خود را به آنجا رساند. او برای این کار از ارابه‌ای آتشین که توسط اژدها رانده می‌شد، استفاده نمود.

پادشاه با دیدن ساحرۀ جوان آنچنان تعجب کرد که ناگهان از جا پرید امّا سریعاً به خودش آمد و به پیشواز او تا دَم درب سالن بزرگ رفت. پادشاه با سیمای غمگین و عزادار به او خوش آمد گفت.

ساحرۀ جوان به پادشاه دلداری داد و از آنچه واقع شده بود، اظهار تأسف نمود. او قول داد که هر چه در توان دارد، برای پادشاه و پرنسس انجام بدهد.

ساحرۀ جوان با دوراندیشی و احساس درک عمیق از آنچه به وقوع پیوسته بود، به پادشاه گفت که پرنسس پس از طی یکصد سال در همین قصر قدیمی از خواب بر می‌خیزد و این موجب شرمساری او است که قادر به بی اثر کردن جادو و نفرین ساحرۀ پیر نیست. او سپس نوید داد که پس از طی یکصد سال، شاهزاده‌ای اصیل یکه و تنها به آنجا خواهد آمد و پرنسس را از خواب بیدار خواهد نمود و با وی ازدواج خواهد کرد.

ساحرۀ جوان آنگاه با چوب جادوی خویش تمامی ساکنین قصر به استثنای پادشاه و ملکه را از جمله: کارگزاران، بانوان دربار، پیشخدمت‌ها، نگهبانان، آشپزها، پادوهای آشپزخانه، مهترها و کارگران اصطبل و پیام رسان‌ها را در خواب نمود. او حتی سگ نگهبان و گربه ملوس و پُف آلودی که همواره در کنار بستر باشکوه پادشاه و ملکه دراز می‌کشیدند، را یکسره به خواب عمیق فرستاد.

تمامی ساکنین قصر سلطنتی آنچنان سریع به خواب رفتند، که اصلاً متوجّه نشدند. فعالیت‌های آشپزخانه کاملاً متوقف گردید. آتش اجاق‌ها خود به خود خاموش شدند و سکوت و آرامش همه جا را فرا گرفت. اکنون نیمه شب فرارسیده بود و قصر به خانه مردگان می‌مانست. پادشاه و ملکه چهرۀ زیبای دخترشان را بوسیدند و اندک زمانی در کنارش گریستند. پرنسس آرام و راحت به خواب رفته بود و اثری از ناراحتی در وجود او دیده نمی‌شد.

پادشاه و ملکه بیش از آن ماندن در قصر را جائز ندانستند لذا راهی قصر دیگری شدند، تا همچنان به کنترل امورات کشورشان بپردازند. بعلاوه عجله کردن در ترک قصر بسیار ضرورت داشت زیرا بلافاصله و طی یک ربع ساعت تمامی اطراف قصر با دیواره‌ای ضخیم و بلند از بوته‌های خاردار احاطه شد بطوریکه هیچ انسان یا حیوانی یارای نفوذ در آن و وارد شدن به قصر پادشاهی را نداشت.

از بالای این تودۀ جنگلی متراکم فقط بالاترین نقطۀ برج قصر قابل مشاهده بود یعنی همانجائی که پرنسس دوست داشتنی در خواب جادوئی بسر می‌برد.

تغییرات بسیار زیادی در طی یکصد سال در قصر، محیط اطراف آن و قلمرو پادشاهی وقوع یافتند. پادشاه بعد از آن صاحب فرزند دیگری نشد. او پس از چندی در گذشت و تخت پادشاهی وی به سایر شاهزادگان دودمان وی سپرده شد.

بزودی داستان زندگی پرنسس نگون بخت از خاطره‌ها زدوده شد تا اینکه سرانجام شاهزاده‌ای جوان و دلاور به آن سرزمین پا گذاشت. شاهزادۀ سلحشور که یک روز برای شکار از قلمرو پادشاهی پدرش خارج گردیده بود، به تنهائی در تعقیب آهوان وحشی وارد جنگلی انبوه شد و در نتیجه راه خود را گم کرد و سر از قصر قدیمی پادشاه همسایه در آورد.

شاهزادۀ جوان با مشاهدۀ نوک برج قصر اسرار آمیز که از میان انبوه بوته‌های خاردار وحشی سر بر آسمان می‌سائید، از دیگران چگونگی ماجرا را پرسید امّا هیچکس پاسخی برای سؤال‌های وی نداشت. سرانجام جستجوها نتیجه داد و فردی روستائی سالخورده را پیدا کردند، که از مادر بزرگش به نقل از پدر بزرگ وی شنیده بود که در داخل برج بلند قصر پرنسسی زیبا گرفتار نفرین ساحره‌ای بدجنس شده و برای یکصد سال به خواب رفته است و قرار است پس از طی آن مدت به کمک شاهزاده‌ای جوان و بیباک که قبلاً مقدّر گردیده است، نجات یافته و به ازدواج همدیگر در آیند. شاهزاده جوان که روح پهلوانی و مردانگی او زبانزد خاص و عام در کشورش بود، تصمیم گرفت که حقیقت ماجرا را دریابد. پس شروع به ایجاد گذرگاهی از میان حصار بوته‌های خاردار اطراف آنجا به سمت داخل قصر نمود. او آنگاه سوار بر اسب تیزپای خود گردید و وارد جنگل انبوه بوته‌های خاردار شد. او در این گذرگاه سخت آسیب‌های زیادی از جانب خارها و خاربن‌ها متحمل شد. بهرحال پیش از آن نیز مردان جسور بسیاری به این کار دست زده بودند امّا مسیر پشت سر آنها بلافاصله با خارهای تازه‌تر بسته می‌شد و آنها در همانجا تلف می‌شدند.

شاهزاده جوان از مشکلات این کار نترسید و همچنان بر تصمیم خویش استوار ماند. او پس از اینکه مسافتی از گذرگاه مابین بوته‌های خاردار را طی کرد، از آنچه مشاهده می‌کرد، برجا میخکوب شد. بدن‌های مردان و اسب‌های فراوانی بر سطح زمین افتاده و همگی مُرده بودند. چهره‌های مردان جوان همچنان از رنگ طبیعی برخوردار بودند و در اثر مرگ به رنگ پریدگی و سپس فساد طبیعی دچار نشده بودند. در کنار آنها تعداد زیادی شیشه‌های مملو از نوشیدنی‌های سکرآور و توهّم زا وجود داشت و نشان می‌داد که آنها در اثر خوردن نوشیدنی‌های خواب آور به چنان سرنوشتی دچار گردیده‌اند.

شاهزاده اندکی پس از آن وارد بارگاه وسیعی شد که سراسر با قطعات مرمر سنگفرش شده بود. در آنجا ردیفی از نگهبانان مسلح ایستاده بودند امّا هیچ حرکتی نداشتند آنچنانکه انگار از سنگ ساخته شده‌اند.

شاهزاده متعاقباً از چندین اتاق تو در تو گذشت که در هر کدام چندین زن و مرد در آرامش به خواب رفته بودند درحالیکه همگی آنا لباس‌های سنتی رایج در قرن پیش را به تن داشتند. برخی از آنها به حالت ایستاده، برخی نشسته و برخی دیگر به حالت درازکش به خواب رفته بودند. پسربچّه ها و دختربچّه ها در گوشه و کنار قصر در خواب مانده بودند. بسیاری از بانوان دربار در حالی به خواب رفته بودند، که در دستان آنها چارچوب‌های قلابدوزی دیده می‌شد. برخی از بانوان نیز در حالی دیده می‌شدند که انگار بر گرداگرد فرد متشخصی جمع شده‌اند و در حال شنیدن صحبت‌های وی هستند.

تمامی افرادی که در داخل قصر دیده می‌شدند، همچون مجسمه هائی ساکت و آرام برجا مانده و هیچ حرکتی نداشتند. وضعیت لباس‌های ساکنین قصر بسیار عجیب می‌نمود زیرا همگی همچنان تازه و تمیز مانده بودند و حتی ذرّه‌ای غبار و یا تارهای عنکبوت با گذشت سال‌های متمادی بر آنها دیده نمی‌شد. اثاثیه قصر کاملاً سالم و عاری از خاک و غبار بودند بطوریکه پس از یکصد سال هنوز هیچ نیازی به جارو شدن و تمیز کردن آنها احساس نمی‌گردید.

سرانجام شاهزادۀ جوان در حالت تحیّر و سرگشتگی به سالن مرکزی قصر وارد شد جائیکه زیباترین منظرۀ تمامی عمرش را مشاهده می‌کرد. در آنجا دختری بسیار زیبا و دلفریب بر بستری آراسته و گلدوزی شده آرمیده بود. او کاملاً آرام و طبیعی به نظر می‌رسید و فقط چشمانش کاملاً بسته بودند.

شاهزاده در کنار تختخواب پرنسس زانو زد و به آرامی شروع به تکان دادن وی نمود. او آنگاه صورت پرنسس زیبا را بوسید ولیکن هیچکس شاهد این ماجرا نبود. دخترک هم هیچگاه از این ماجرا پرده بر نداشت. هیچکس نیز بر وقوع آن اطمینان ندارد.

این زمان پایان افسون یکصد ساله فرارسیده بود و پرنسس زیبا به یکباره از خواب پرید و به چشم هائی نگریست که با علاقه و نگرانی به وی خیره مانده بودند.

پرنسس در حالتی بین خواب و بیداری گفت: این شما هستید، شاهزادۀ من؟! من سال‌های زیادی است که در انتظار شما بوده‌ام.

شرم و حیای اظهار بی اختیار چنین سخنانی کم کم در چهرۀ پرنسس زیبا هویدا گردید و در نتیجه سر خود را پائین انداخت.

شاهزاده از اینکه پرنسس تمایلات قلبی خود را فاش ساخته بود، بسیار خوشحال گردید لذا با سخنانش وی را مطمئن ساخت که او نیز پرنسس را با تمام وجود دوست می‌دارد و تا پایان عمر بر عهدش پایدار خواهد ماند.

با این وجود هر دو آنها بسیار دستپاچه شده بودند. آن‌ها در دل از ساحرۀ مهربان تشکر می‌کردند که مرگ را از پرنسس دور ساخته و بدین وسیله آن دو را به همدیگر رسانده است. پرنسس تمام مدتی را که در خواب گران گذرانده بود، به صورت یک چُرت کوتاه مدت به نظر می‌آورد. او هیچ چیز مگر از لحظاتی قبل را به خاطر نمی‌آورد.

شاهزاده و پرنسس برای مدتی در کنار همدیگر نشستند و به بازگوئی ماجراهای خویش پرداختند ولیکن نتوانستند تمامی آنچه را بر آنها گذاشته است، برای همدیگر تعریف نمایند.

صحبت‌های آنها در اثر مداخله سگ با وفا و گربه ناز دربار که اینک از خواب یکصد ساله بیدار شده بودند، گسسته شد. آن‌ها با دیدن شاهزادۀ جوان به جنب و جوش پرداخته بودند و با طنازی می‌خواستند جایگاه پیشین خود را در نزد پرنسس زیبا استحکام بخشند ولیکن از کم اعتنائی پرنسس کلافه شده بودند.

در این اثنی خواب سحرآمیز تمامی خدمتکاران و ندیمه‌های قصر نیز شکسته شد. آن‌ها پس از یک روزۀ یکصد ساله به چیزی بجز غذا خوردن نمی‌اندیشیدند لذا سریعاً به تدارک غذا برای ساکنین قصر مشغول شدند.

در این زمان شاهزاده دست در دست پرنسس زیبا وارد سالن بزرگ دربار شدند. پرنسس منتظر پوشیدن لباس شب نماند زیرا لباس و آرایش وی همچنان تمام و کامل باقی مانده بودند آنچنانکه انگار همین الآن خود را آماده خوردن شام ساخته بود. شاهزاده درحالیکه متوجّه لباس‌های از مُد افتادۀ پرنسس بود ولی هیچ اشاره‌ای به این موضوع نکرد. او بخاطر می‌آورد که لباس‌های پرنسس درست شبیه لباس‌هایی هستند که مدت‌ها قبل بر تن مادر بزرگش دیده بود. مادر بزرگی که روزگاری ملکه سرزمین وی محسوب می‌شد و شمایل وی همچنان بر دیوارهای قصر آویزان مانده بود.

در ضیافت کنسرتی که توسط نوازندگان دربار اجرا گردید، ملاحظه شد که باوجود اینکه آنها به وسایل موسیقی خویش برای بیش از یکصد سال دست نزده بودند ولیکن بخوبی از آنها استفاده می‌نمایند. آن‌ها برنامه کنسرت را با یک آهنگ پیوندتان مبارک به پایان رساندند.

غروب روز بعد مراسم ازدواج شاهزاده و پرنسس جشن گرفته شد. باوجودیکه عروس خانم نزدیک به یکصد سال مسن‌تر از داماد بود امّا این حقیقت بطوری مکتوم ماند که هیچکس از آن آگاهی نیافت.

چند روز بعد آن شاهزاده و پرنسس به اتفاق از قصر و جنگل جادوئی اطرافش خارج شدند ولیکن در کمال ناباوری همۀ آن‌ها به ناگهان ناپدید گردیدند و دیگر هیچگاه با دیدگان فانی قابل مشاهده نشدند.

پرنسس بزودی تاج و تخت پادشاهی اجدادی خویش را پس گرفت امّا هیچگاه هویت خود را برای عامه مردم آشکار نساخت زیرا خاطرۀ او و خانواده‌اش با گذشت یکصد سال از خاطره‌ها رفته بود و اینک هیچکس آن را باور نمی‌کرد. پس هیچ موضوعی برای توضیح دادن و هیچکسی که پرسشی در این مورد داشته باشد، وجود نداشت.

این زمان یک موضوع اهمیت بسیار زیادی یافته بود و آن اینکه آیا پرنسس اینک می‌بایست به ازدواج با یک شاهزاده راضی می‌شد؟

اینک نه خانواده‌اش و نه ساحره‌ها می‌توانستند برای او راه و روش زندگی را برگزینند. او براستی اوضاع را بهتر از هفت ساحره‌ای که به عنوان مادر خوانده‌هایش شمرده می‌شدند، درک می‌کرد.

پرنسس به عنوان ملکه سرزمین اجدادی خویش عمری طولانی توأم با سعادتمندی را سپری نمود. او ملکه‌ای عادل و مقتدر برای مردمان سرزمینش، همسری عفیف برای شوهر و مادری مهربان برای فرزندانش بود.

شاهزاده نیز خودش را از ازدواج و همسری پرنسس خوشبخت می‌دانست و هیچگاه تا پایان عمر از ابراز آن خودداری نمی‌کرد.■              

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «زیبای خفته در جنگل» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692