داستان «غول خودخواه» نویسنده «اسکار وایلد» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

بچه‌ها هر روز، بعد از مدرسه، به باغ غول می‌رفتند و آن‌جا بازی‌می‌کردند. باغ بزرگِ زیبایی بود با چمنِ سبزِ نرم. روی علف‌ها گل‌های زیبا مثل ستاره‌ها ایستاده‌بودند و می‌درخشیدند، و دوازده درخت هلو بود که در بهار شکوفه‌های کوچک صورتی و سفید و در پاییز میوه‌های زیادی می‌دادند.

پرنده‌ها روی درخت‌ها می‌نشستند و آن‌قدر شیرین آواز می‌خواندند که بچه‌ها بازی‌هایشان را متوقف می‌کردند تا به آن‌ها گوش دهند. همگی داد می‌زدند و می‌گفتند: «چقدر ما این‌جا خوشحالیم! »

یک روز غول برگشت. برای دیدار دوستش رفته‌بود و هفت سال، پیش او بود. پس از گذشت هفت سال، همه آنچه را که باید می‌گفت، گفته‌بود و تصمیم گرفته‌بود به خانه‌اش بازگردد. وقتی رسید بچه‌ها را دید که در باغ‌، بازی می‌کردند.

با صدای بسیار عصبانی فریاد زد: «این‌جا چه می‌کنین؟ » بچه‌ها فرارکردند.

غول گفت: «باغ من است، به هیچ‌کس جز خودم اجازه نمی‌دهم در آن بازی کند. »

پس دور باغ دیوار بلندی ساخت و تابلویی بالای آن نصب کرد؛

« ‌هر کس بدون اجازه وارد شود، تحت پیگرد قانونی قرار خواهد‌گرفت. »

او یک غول بسیار خودخواه بود.

بچه‌های بیچاره دیگر جایی برای بازی نداشتند. آن‌ها سعی کردند در جاده بازی کنند، اما جاده پر از گردوخاک و سنگ‌ بود و آن‌را دوست نداشتند.

وقتی درسشان تمام می‌شد دورِ دیوار بلند می‌چرخیدند و در مورد باغ زیبای داخل آن صحبت می‌کردند. آنها به یکدیگر می‌گفتند: «چقدر آن‌جا خوشحال بودیم. »سپس بهار آمد و همه‌جا پر از شکوفه‌ و پرنده‌های کوچک بود.

فقط در باغ غول خودخواه هنوز زمستان بود.

پرنده‌ها دوست‌نداشتند که در آن آواز بخوانند چون بچه‌ای نبود و درخت‌ها شکوفه‌دادن را، فراموش کرده‌بودند.

یک بار یک گل زیبا سرش را از چمن بیرون آورد، اما وقتی تابلو را دید آن‌قدر برای بچه ها ناراحت شد که دوباره به داخل زمین سُر خورد و به خواب رفت.

تنها برف و یخبندان از این شرایط راضی‌بودند. فریاد زدند: «بهار این باغ را فراموش کرده‌است، بنابراین ما در تمام طول سال اینجا زندگی خواهیم کرد. »

لابه‌لای چمن‌ها می‌رفت تمام روز در باغ سروصدا می‌کرد و دودکش‌ها را پایین می‌انداخت.

بادسرد گفت: «این‌جا خیلی دوست‌داشتنی است، باید از تگرگ هم بخواهیم به این‌جا بیاید. »

پس تگرگ هم آمد. هر روز، سه ساعت روی پشت بام، ساختمان را تکان‌می‌داد تا این‌که بیشتر سنگ‌ها را شکست، و بعد با سرعت خیلی‌زیاد دور باغ می‌دوید.

لباس خاکستری پوشیده‌بود و نفسش مثل یخ بود.

غول خودخواه در حالی که پشت پنجره نشسته بود و به باغ سفیدِ سردش نگاه می‌کرد گفت: «نمی‌بفهمم چرا بهار نمی‌آید؟ امیدوارم آب‌وهواتغییر کند. »

اما نه بهار آمد و نه تابستان. پاییز به هر باغی میوه داد اما به باغ غول هیچ میوه‌ای نداد.

پاییز گفت: «او خیلی خودخواه است. » برای همین همیشه در آن‌جا زمستان بود و باد سرد و تگرگ و یخبندان و برف در میان درخت‌ها حرکت می‌کردند.

یک روز صبح، غول بیدار بود و در رختخواب دراز کشیده‌بود که آهنگ زیبایی شنید. آنقدر گوش‌نواز بود که فکر کرد حتما نوازنده‌های پادشاه از آن‌جا می‌گذرند. یک پرنده کوچک بیرون پنجره‌اش آواز می‌خواند، چون خیلی وقت‌بود آواز پرنده‌ای را در باغش نشنیده‌بود، آواز پرنده‌کوچک به نظرش زیباترین موسیقی دنیا بود.

پس از آن تگرگ دیگر بالای سرش تکان‌نخورد و باد سرد که سروصدای زیادی داشت، ساکت شد و بوی خوبی از پنجره به داخل آمد.

غول گفت: «فکر می‌کنم بالاخره بهار آمد. » و از رختخواب بلندشد و به بیرون نگاه‌کرد.

چه دید؟؟؟

شگفت‌انگیزترین منظره را دید. بچه‌ها از سوراخ كوچک ديوار به باغ آمده‌ و روی شاخه‌های درخت‌ها نشسته‌بودند.

روی هر درختی که می‌دید یک کودک بود. و درخت‌ها از آمدن بچه‌ها آنقدر خوشحال بودند که پر از شکوفه‌ شده‌‌بودند و شاخه‌هایشان را به آرامی بالای سر بچه‌ها تکان‌می‌دادند.

پرند‌ها اطراف باغ پرواز می‌کردند و با خوشحالی جیک‌جیک می‌کردند و گل‌ها از میان علف‌های سبز به بالا نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.

منظره زیبایی بود، فقط در دورترین گوشه باغ هنوز زمستان بود و پسر بچه‌ای آن‌جا ایستاده‌بود. خیلی کوچک بود و قدش به شاخه‌های درخت نمی‌رسید، دورش می‌چرخید و گریه می‌کرد.

درخت بیچاره هنوز کاملا پوشیده از یخ و برف بود و باد سرد، روی سرش می‌وزید و سروصدا می‌کرد.

درخت شاخه‌هایش را تا جایی که می‌توانست به پایین خم کرد و گفت:« پسر کوچولو! بیا بالا. » اما او خیلی کوچک بود.

غول با نگاه کردن به بیرون ذوق کرد و با خودش گفت: «چقدر خودخواه بودم! حالا می‌دانم که چرا بهار این‌جا نمی‌آمد. »پسربچه بیچاره را بالای درخت می‌گذارم و بعد دیوار را خراب می‌کنم و باغ من برای همیشه زمین‌ بازی بچه‌ها خواهد‌بود.

او واقعا برای کاری که انجام داده‌بود خیلی ناراحت بود.

به پایین رفت، در را خیلی آرام بازکرد و به باغ رفت. اما وقتی بچه‌ها او را دیدند ترسیدند و همه فرار کردند و باغ دوباره زمستان شد.

فقط پسربچه ماند، زیرا چشم‌هایش پر از اشک بود و آمدن غول را ندیده‌بود.

غول یواشکی به پشت سرش رفت و او را آرام بلند‌کرد و روی درخت گذاشت. درخت پر از شکوفه شد، پرنده‌ها آمدند و روی آن آواز خواندند و پسر کوچک دو دستش را دراز کرد و دور گردن غول انداخت و او را بوسید.

 

و بچه ها وقتی دیدند که غول دیگر خطرناک نیست، به باغ برگشتند و دوباره بهار آمد.

غول گفت: «بچه‌ها الان باغ برای شماست. » و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد.

و هنگامی که مردم به بیرون می‌رفتند غول را در زیباترین باغ دیدند که با بچه‌ها بازی می‌کرد.

تمام روز آن‌ها بازی می‌کردند و عصر پیش غول آمدند تا از او خداحافظی کنند.

«دوست کوچک شما، پسری را که روی درخت گذاشتم، کجاست؟ »

غول او را بیشتر دوست داشت زیرا او را بوسیده بود.

بچه ها جواب دادند: «نمی دانیم. رفته‌است. »

غول گفت: «حتما به او بگویید فردا این‌جا بیاید. »

اما بچه‌ها گفتند که نمی‌دانند او کجا زندگی می‌کند و قبلاً او را ندیده‌بودند.

غول خیلی ناراحت شد.

هر روز بعد از تمام شدن مدرسه، بچه‌ها می‌آمدند و با غول بازی می‌کردند. اما پسر کوچکی که غول عاشقش بود، هرگز دیده نشد.

غول با همه بچه‌ها خیلی مهربان بود، با این‌حال او مشتاق اولین دوست کوچک خود بود و اغلب از او حرف میزد. می‌گفت: «چقدر دوست دارم او را ببینم! »

سال‌ها گذشت و غول بسیار پیر و ضعیف شد. دیگر نمی‌توانست بازی کند، بنابراین روی صندلی راحتیِ بزرگی می‌نشست و بچه‌ها را موقع بازی تماشا می‌کرد و از دیدن باغش لذت می‌برد.

گفت: «گل‌های زیبای زیادی دارم. اما بچه‌ها زیباترین گل‌ها هستند. »

یک صبح زمستانی درحالی‌که لباس می‌پوشید از پنجره به بیرون نگاه‌کرد. دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا می‌دانست که بهار خواب است و گل‌ها درحال استراحت هستند.

ناگهان چشم‌هایش را با تعجب مالید و دوباره نگاه کرد.

منظره شگفت‌انگیزی بود. در دورترین گوشه باغ درختی کاملا پوشیده از شکوفه‌هایِ سفیدِ زیبا بود. همه شاخه‌هایش طلایی بود و میوه‌های نقره‌ای از آن‌ها آویزان بود و زیر آن پسر کوچکی که دوستش داشت، ایستاده‌بود.

غول با خوشحالی زیاد به پایین دوید و به باغ رفت.

و هنگامی که کاملاً نزدیکش شد، صورتش از عصبانیت سرخ شد و گفت: «چه کسی جرات کرده است تو را زخمی کند؟ » زیرا روی كف دست‌ها و پاهای کوچکِ كودک ردِ دو ناخن بود.

غول فریاد زد؛ «چه‌کسی جرات کرده‌است تو را زخمی کند؟به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بُکشم. »کودک پاسخ داد؛ «هیچ‌کس! این‌ها زخم‌های عشق است. »

غول گفت: «تو کی هستی؟ » اورا تحسین‌کرد و برای احترام مقابلش زانو زد.

کودک به غول لبخند زد و گفت: «یک‌بار اجازه دادی در باغت بازی کنم، امروز با من، به باغم که بهشت ​​است می‌آیی. »

هنگامی که بچه‌ها آمدند، غول را دیدند که زیر درخت دراز کشیده و مرده‌ و با شکوفه‌های سفید پوشیده‌شده‌بود...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «غول خودخواه» نویسنده «اسکار وایلد» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692