بعد از ظهرِ زمستانی بود، بیشتر دانش آموزان مدرسه دارجیلینگ[1] کلاسها را یک خط در میان میآمدند و به خوشگذرانی در جشنواره زمستانی میرفتند.
رِو. مارتین گَووس با دیدن یک کلاس تقریباً خالی سرجایش بیحرکت ایستاد.
پرسید: «سلام! بقیه کجا هستند؟ چقدر بی مسئولیت! میدانی، مشخص میشود، خوب، حدس میزنم باید بدون دیگران شروع کنیم. دوره باید در این ماه به پایان برسد.»
مشخص بود که کاملاً عصبانی شدهبود.
وقتی که نشست، دفتر یادداشت کهنهاش را باز کرد.
پس از چند لحظه نگاه کردن به نوشتهها، نگاهی به من انداخت.
گلویش را صاف کرد و پرسید: «در مورد کپسول آتش نشانی چیزی میدانی؟»
مثل دانشآموز دستوپا چلفتی به او زل زدم که شگفزده شد.
با تشویق گفت: «بیا! بیا! حتماً میدانی چیست. به من بگو، چگونه آتش را خاموش میکنی؟»
با دیدن لرزیدن لبهایم، با اشتیاق ادامه داد: «هر چه میخواهی بگو، چگونه میتوانی آتش را خاموش کنی؟»
فوری جواب دادم: «با تماس با آتش نشانی!»
آقای گَووس فریاد زد: «نه نه! پسرم! قبل از آن، کار دیگری انجام نمیدهی؟ ... خوب آن چیست ... آن چیست؟»
حالا در صدایش یک ناله و شکایت بود.
به صورتم لبخندِ گشادی زد.
داد زدم: «خوب، آتش آقا!»
آقای گَووس عصبانی شد و دفتر یادداشتش را با صدای بلند بست و با عصبانیت به دنبال چیزی میگشت.
سپس مچ دستم را محکم گرفت و از اتاق بیرون رفتیم.
در بیرون، در ایوان، به یک وسیله مخروطی شکل به رنگِ قرمزِ روشن که بر روی دیوار نصب شدهبود، اشاره کرد. گفت: «پسرم، کپسول آتش نشانی است ...» و با تکرار حرفهایش، گویا میخواست آنها را در گوشم فروکند.
احساس کردم که کمی واکنش لازم است، با تعجب فریاد زدم؛ «آه! چه زیبا، آقا!»
آقای گَووس کپسول را از جایش بلند کرد و به طرز ناخوشایندی زیرِ سنگینیاش لرزید.
او با زحمت شروع به توضیح چگونگی کارکردن با آن کرد.
با لحنی جدی گفت: «بادقت گوش کن. اگر این وارونه باشد، و این دستگیره... میتوانی آنرا ببینی، نزدیکتر بیا... بله، و اگر این دستگیره به زمین بخورد، یک جت از سرِشلنگ شلیک میشود ...!»
حرفش را قطع کردم: «یک جت، آقا! یک جت واقعی!»
«بله، یک جت.. از کف.. که وقتی روی آتش ریختهشود جریان گاز را قطع و شعلههای آتش را خاموش میکند ... متوجه شدی! حالا تمام مراحل را برایم تکرار کن.»
او که از دانش نظریام راضی بود، دستگاه را به من داد و خواست که از آن استفادهکنم.
قبل از آنکهکپسول منفور را در دستم بگیرم، از دستم در رفت.
با صدای بلند به زمین افتاد، ابتدا دستگیره به زمین خورد، بلافاصله یک جت کفی غلیظ، مستقیم از سرِشلنگ بیرون آمد و به دیوار روبهرو خورد و آنرا با کف غلیظی پوشاند.
صدای مهیبِ بلند باعث شد که از ترس عقب بروم و همه چیز را مانند برگ صنوبری در طوفان، لرزاند.
از قدرت شگفت انگیزش دهانم باز ماندهبود.
یک نگاه سریع به چهره آقای گَووس انداختم که نگرانکننده بود و خبر از عصبانیت سرکوبشدهاش میداد که باعث میشد بیشتر دلهره بگیرم.
در حالی که خم شدهبودم تا کپسول کثیف را بلند کنم، گفتم: «خیلی متأسفم، آقا!»
اما جابجا کردنش فقط منجر به شلیک جتهای نیرومند و تشکیل شکلهای متفاوتی از کف روی دیوار شد.
خوشبختانه، کف فقط روی کمی از سر نیمه طاس معلم هنرنمایی کرد و متوقف شد.
اشک در چشمهایم جمع شد. به نظر میرسید همهچیز طلسم شدهاست.
روی هم رفته آیا تمام تلاشم را برای جبران خسارت پیشآمده نکردم؟
اما هر کاری کردم اشتباه بود.
در حالی که سعی در تنظیم مجدد سرِشلنگ داشت، در کف غرق شد و احساس بیچارگی کرد. در همین لحظه، صدایی مانند انفجار توپ بلند شد.
«خرابکاری احمقانهای کردهای، فوری به خیابان برو.»
با احساس سوزشی که در چشمهایم داشتم به تنهایی در بین وسیلههای سنگین تلوتلو میخوردم. در حال حاضر جت ضعیف شدهبود اما هنوز مثل گاوِ نرِ عصبانی کف میکرد. با رسیدن به دروازه، سعی کردم با هدایت سرِشلنگ به سمت پیادهرو، از آسیب بیشتر جلوگیری کنم.
قفسه سینه یک عابرپیاده بی احتیاط حسابی گرفتار شد. مبهوت و ایستاده، فریاد زد؛ «اوه! چه ...!»
قبل از اینکه جمله را کامل کند، به یک توده کفی زردِ کِرِمی تبدیل شد. مرد بدبخت چیزی را زمزمه میکرد، بهنظر میرسید شبیه به؛ «لکه... لکه... لک.. ل...»
پس از آن، به پشت چرخید، قربانی درمانده پا بهفرار گذاشت، مانند یک لیموی بزرگ شدهبود. خندههای غیرقابل کنترلم باعث شد دوباره کپسول را روی زمین بیندازم. به هر حال به نظر میرسید که به هدفهایش رسیدهاست. حالا وقت پاک کردن صورت کفیام بود.
همانموقع صدای بلندی به گوش رسید؛ «بیا اینجا، فاضلاب را پیدا کردم...»
بهسرعت کپسول را بلند و شروع به دویدن کردم. با رسیدن به یک سراشیبی، نزدیک فاضلاب، لغزیدم تا جایی که آقای گَووس خشمگین مانع شد. کپسول را از دستم گرفت، آن را به درون فاضلاب انداخت و کاملاً خاموشش کرد. یک نفس راحت کشید، دورش چرخید. اما من مثل فشفشه سریع دور شدم. ■
[1]. ناحیهای در شمال خاوری هندوستان که چای آن معروف است.