داستان «پیشنهادِ عمه مِری» نویسنده «تی.اس. آرتور» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

آقای بِلک‌نَپ با صدایی جدی و مقتدرانه گفت: «جان توماس! »
این‌که کمی بی‌میلی در رفتار پسرش باشد کاملا" قابل پیش‌بینی‌ بود و برای همین رفتاری کاملا" مشخص از طرف او را تصور کرد.

جان توماس، پسر بچه‌ای دوازده، سیزده ساله، در آستانه خانه نشسته‌بود و مشغولِ خواندن، بود.
بدنش را کمی تکان داد که یعنی حرف پدرش را شنیده‌است. اما چشم‌هایش را از کتاب برنداشت و پاسخی نداد.
این بار صدای آقا بِلک‌نَپ بلند، تند و دستوری بود: «جان توماس! »
پسر با صدایی خیلی آرام و با چهره‌ای برافروخته و عبوس که به بالا نگاه می‌کرد، جواب داد: «بله»
آقای بِلک‌نَپ با عصبانیت گفت: «وقتی اولین بار صدایت کردم صدایم را نشنیدی؟ »
«شنیدم»
«پس چرا جوابی ندادی؟ هر وقت با شما صحبت می‌شود جواب بده. از این رفتار زشت و بی‌احترامی‌ات خسته شده‌‌ام. »
پسر ایستاد، نگاه کرد، حالا ترشرو و اخمو هم بود.
با لحن دستوری گفت: « برو کلاه و ژاکتت را بیاور. »
برای این‌که او را به دستورش وادار کند همزمان با حرف زدن سرش را به سمتی که جان باید برود، تکان داد.
جان توماس از جایی که ایستاده‌بود، تکان نمی‌خورد. پرسید: «برای چه؟ »
«برو و آنچه را می‌گویم انجام بده. كلاه و كتت را بیاور. »
پسر به آرامی و با بی‌میلی حرکت کرد.
آقای بِلک‌نَپ پشت سرش گفت: «تمام روز طول نکشد، عجله دارم، سریع‌تر برو. »
حرف‌هایش تاثیری روی توماس نداشتند و حرکت‌هایش ذره‌ای سریع‌تر نشد.
مانند آدم‌آهنیِ بی روح از کنار پدرش رد شد و داخل راهرو شد و از پله‌ها بالا رفت‌، آقای بِلک‌نَپ بی‌تاب است و به‌سختی می‌تواند تکانه‌اش را کنترل کند که پسر اخمویش را با کتک به عجله وادار نکند، اگرچه خودش را کنترل کرد و مطالعه روزنامه‌اش را از سر گرفت.
ده دقیقه‌ای گذشت، و هنوز به نظر نمی‌رسید که جان توماس کاری که پدرش از او خواسته‌بود را انجام داده‌است.
ناگهان آقای بِلک‌نَپ روزنامه‌اش را انداخت و با عجله به پایین پله ها رفت و صدا زد: «هی جان! جان توماس! »
صدای بی‌تفاوتی از یکی از اتاق‌ها آمد که باعث عصبانیتش شد؛ «بله! »
«به شما نگفتم عجله کنی؟ »
«کتم را پیدا نمی‌کنم. »
«نمی‌خواهی آن‌را پیدا کنی. وقتی دیشب آن را درآوری کجا گذاشتی؟ »
«نمی‌دانم. فراموش کردم. »
«اگر تا یک دقیقه دیگر با کتت پایین نیایی، به حسابت خواهم رسید. »
آقای بِلک‌نَپ در این تهدید کاملا" جدی بود، در لحن صدای پدرش یک واقعیت برای جان توماس کاملا" مشهود بود.
پسر مایل نبود که کار به آن‌جا بکشد، کمدی را باز کرد، عجیب بود، چرا که کتش در مقابل چشم‌هایش، آویزان بود.
با تمام شدن یک دقیقه، ژاکتش را پوشیده و دکمه‌هایش ‌را تا چانه‌‌اش بسته‌‌، جلوی پدر پریشانش ایستاده‌بود.
حالا آقای بِلک‌نَپ پرسید: «کلاهت کجاست؟ »
«نمی‌دانم »
«پس پیدایش کن. »
«همه‌جا را گشتم. »
«دوباره بگرد. آنجا! آن چیست روی قفسه کلاه، درست زیر کتم؟ »
پسر جوابی نداد، اما با بدخلقی به سمت قفسه رفت و کلاهش را برداشت.
«بالاخره آماده‌ای. باید بگویم که حوصله حرکت‌های آهسته و اخمت را ندارم، چرا ایستاده‌ای و ابروهایت را درهم کشیده‌ای و لب‌هایت آویزان است؟ قیافه‌ات را درست کن، پسری با این قیافه را نمی‌خواهم. »
پدرش با عصبانیت و توهین‌ راجع به او حرف زده‌بود و همین باعث شد تا کمی برای تغییر حالت چهره‌اش تلاش کند.
اما این تلاش بی‌نتیجه ماند. همه‌چیز در فکرش تیره و تار و سرکش بود.
آقای بِلک‌نَپ هنوز با همان لحنِ دستوری حرف می‌زد که باعث سرکوب‌شدن عزت‌نفس در مخاطبش می‌شود: «این‌جا را ببین. »
«نزد لِسلی می‌روی و می‌گویی یک چکشِ میخ‌کش خوب و به‌اندازه سه پوند میخ بدهد، سریع برو. »
پسر بدون هیچ جوابی به خیابان پیچید و به‌آرامی در حال دورشدن بود که پدرش با تندی گفت: «این‌جا را نگاه کن! »
جان توماس مکث کرد و برگشت.
«حرف‌هایم را شنیدی؟ »
«بله»
«از شما چه کاری خواستم؟ »
«بروم یک چکشِ میخ‌کش و به اندازه سه پوند میخ بگیرم. »
«خیلی خوب. پس چرا طوری نشان‌دادی که انگار نشنیده‌ای؟ امروز صبح در مورد این موضوع برایت حرف نزدم؟ حالا سریع برو، عجله دارم. »
با این همه بی صبری و اقتدار آقای بِلک‌نَپ، جان توماس با سرعت حلزون دور شد، هنوز هم مثل قبل بسیار تحریک‌پذیر است طوری‌که به پسرش خیره نگاه‌کرد، به شدت وسوسه شد تا صدایش کند و کتک حسابی بزند تا او بتواند جدی بودن پدرش را درک کند.
اما چون این کتک‌زدن کار ناخوشایندی بود و در همه موارد قبلی، پشیمانی و متهم‌کردن خودش را به دنبال داشت، پس تکانه‌های عصبی‌اش را مهار کرد.
همان‌طور که به اتاق نشیمن برمی‌گشت با خودش زمزمه کرد: «اگر این پسر لجباز و درست نشدنی، نیم‌ساعت دیگر برگردد، جای تعجب خواهد‌داشت. »
«کاش می‌دانستم با او چه کار کنم. هیچ احترام و حرف‌شنوی‌ در او وجود ندارد. هرگز چنین پسری ندیده‌بودم.
می‌داند که عجله دارم، ولی با‌این وجود مثل لاک‌پشت راه می‌رود، البته اگر کارش را قبل از رسیدن به نیمه‌راه فراموش نکرده‌باشد، که احتمالش زیاد است. »
و آقای بِلک‌نَپ همان‌طور که با خانم مسنِ مهربان و گشاده‌رویی با چشم‌های آبی روشن که از خوبی مثل فرشته به‌نظر می‌رسید، صحبت می‌کرد، گفت: «عمه مِری با او چه باید کرد؟ »
او یکی از خویشاوندان عزیز و ارجمندی بود که مدت کوتاهی برای دیدن او آمده‌بود.
عمه مِری که مشغول بافندگی بود، آن را روی پاهایش گذاشت، نگاه‌ مهربان و درفکرش را به آقای بِلک‌نَپ دوخت.
آقای بِلک‌نَپ حرف‌هایش را تکرار کرد: «عمه مِری با این پسر چه‌کار باید کرد؟ هر چیزی را امتحان کرده‌ام اما او درست‌شدنی نیست. »
«آیا سعی کرده ای ... »
عمه مِری مکثی کرد و گویا برای گفتن چیزی که در ذهنش بود، تردید داشت.
آقای بِلک‌نَپ پرسید: «چه چیزی را امتحان کرده‌ام؟ »
عمه مِری گفت: «می‌توانم صریح صحبت کنم؟ »
«بله، هر چه صریح‌تر، بهتر. »
«آیا یک روش محبت‌آمیز و دلسوزانه را امتحان کرده‌ای؟ از وقتی که این‌جا هستم، متوجه شدم با لحن سرد، بی‌تفاوت یا دستوری با او حرف می‌زنی، دراین‌صورت رفتارهایی که تحت‌تاثیر محبت به‌سرعت کم می‌شوند، شدید و ماندگار می‌مانند. »
گونه‌ها و پیشانی آقای بِلک‌نَپ سرخ شد.
عمه مِری گفت: «ببخش اگر خیلی صریح حرف زدم. »
آقای بِلک‌نَپ مدتی جوابی نداد، چشم به زمین دوخته‌بود.  یک ارزیابی سریع از خودش کرد.
همانطور که با چهره‌ای جدی به او نگاه می‌کرد، گفت: «نه عمه مِری، واقعا" نه. به این پیشنهاد نیاز داشتم، متشکرم. »
عمه مِری، مهربان و جدی گفت: «خانم هَویت [1]جمله‌ای دارد که به زیبایی منظورم را بیان می‌کند؛ «قدرت عشق، بیشتر از ترس است. »، ای‌کاش همه ما می‌توانستیم قدرت شگفت انگیز عشق را درک کنیم! مثل آتشی است که ذوب می‌کند. ولی ترس فقط نابود می‌کند، آسیب‌های جدی می‌زند یا رفتارهای ناخوشایند را بیشتر می‌کند. جان توماس ویژگی‌های خوب زیادی دارد که باید تا آنجا که ممکن است به‌کارگرفته‌شوند. مانند رشد گل‌های زیبایی است که در باغ با دقت کاشته می‌شوند، انرژی نهفته در درونش درک می‌شود و بنابراین چیزی از بدکاری‌های طبیعی‌اش باقی نمی‌ماند تا بتواند آن‌ها را پرورش دهد. »
خیلی زود ایده‌های بسیاری به فکر آقای بِلک‌نَپ هجوم آوردند، عمه مِری دیگر چیزی نگفت و او را در همان حال‌وهوا ترک کرد.
زمان به طور پیوسته پیش می‌رفت، تقریبا نیم‌ساعت گذشته‌بود، در آن مدت ممکن‌بود جان توماس دو‌بار به فروشگاه لِسلی رفته و برگشته‌باشد. با این‌حال هنوز به خانه نیامده‌بود.
به‌خاطر نیازی که به چکش و میخ داشت، تأخیر توماس او را خیلی عصبانی کرده‌بود، به ویژه این‌که نشان‌دهنده بی‌تفاوتی پسرش نسبت به خواسته‌ها و دستورهایش بود.
گاهی وقت‌ها کنترل خشم و عصبانیت لحظه‌ای را از دست می‌داد و تصمیم می گرفت پسرش را سخت مجازات کند درست در لحظه‌ای که می‌تواند دستش را بگیرد.
اما به سرعت پیشنهاد عمه مِری را به‌یاد می‌آورد  و دوباره تصمیم می‌گرفت قدرت کلمه‌های محبت‌آمیز را امتحان کند.
همچنین با این واقعیت که در بازگشت جان توماس چشم عمه مِری به او دوخته خواهد شد، او را در رسیدن به هدف‌هایش نیرومند می‌کرد.
پس از پیشنهاد عمه و قبول ارزش آن، به سختی می توان اجازه داد كه تکانه‌ بر او حاكم شود و برخلاف آن‌چه درست‌بود، رفتار کند.
غیرعاقلانه با پسرش رفتار می‌کرد و اظهار می‌کرد که به صلاح اوست.
واقعیت این است که آقای بِلک‌نَپ قبلاً کشف کرده بود که اگر بخواهد پسرش را مدیریت کند، ابتدا باید خودش را مدیریت کند. کار آسانی نبود، اما احساس کرد که باید انجام شود.
وقتی نگاهی به جلو انداخت، گفت : «الان می‌آید» ، و دید که جان توماس با سرعت خیلی ‌آرام به خانه می‌آید.
لحن صدایش خیلی بی‌صبرانه بود به‌طوری که می‌خواست به عمه مِری خيانت كند، كه عمه با چشم هاي زيبا و فرشته مانندش برای يكی دو لحظه و بطور نافذی به او خیره شد. قدرت متعادل کننده آن نگاه لازم بود. کار خود را انجام داد.
کمی بعد از آن، پسر تنبل آمد، یک بسته میخ در دست داشت، که با بی‌تفاوتی به پدرش نگاه کرد.
جان با کمی ترس گفت: «چکش! »
با صورتی سرخ‌شده به بالا نگاه می‌کرد که پشیمانیِ واقعی در آن دیده می‌شد، گفت: «پدر، همه چیز را فراموش کردم! »
آقای بِلک‌نَپ با صدای ناراحت اما نه عصبانی یا سرزنش کننده گفت: «متاسفم، مدت زیادی منتظر برگشتنت بودم و حالا باید قبل درست کردن جای گل‌های مادرت که قولش را داده‌ام، به فروشگاه بروم. »
پسر کمی با بهت و حیرت به پدرش نگاه کرد. سپس با لحن جدی گفت: « کمی دیگر صبر کنید تا به فروشگاه بروم و ظرف یک دقیقه آن را برایتان بیاورم، خیلی متاسفم که فراموش کرده‌ام. »
آقای بِلک‌نَپ با مهربانی گفت: «پس برو»
چقدر زود جان دورشد! پدرش با تعجب و خوشحالی به او خیره شد.
با صدایی تقریبا بلند زمزمه کرد: «بله...بله، خانم هَویت هرگز حرفی عاقلانه‌تر از«قدرت عشق بیشتر از ترس است. » نگفت.
زودتر از آن‌چه حتی عمه مِری، که اعتقادش به کلمه‌های محبت‌آمیز بسیار قوی بود، انتظار داشت، جان با چکش برگشت، گونه‌هایش گل انداخته‌بود و برقی در چشمانش بود که به شدت در تقابل با چیزهایی بود که کمی قبل‌تر در رفتارش نشان می‌داد.
آقای بِلک‌نَپ همان‌طورکه چکش را گرفت گفت: «متشکرم پسرم، نمی‌توانستم از مرکز لوازم فوری درخواست کنم. »
او بسیار مهربان و بارضایت صحبت کرد. با خواهش و نه دستور اضافه کرد؛ «حالا، جان، اگر به سراغ فرانک ویلسِن بروی، و به او بگویی بیاید و برای دو یا سه روز در باغ‌مان کار کند، ممنون خواهم‌شد. امروز صبح که به فروشگاه رفتم قصد داشتم از آنجا با او تماس بگیرم اما حالا خیلی دیر است. »
پسر سریع و با نشاط جواب داد: «من می روم  پدر، من می روم، فوری به آنجا خواهم رفت. »
آقای بِلک‌نَپ حالا با مهربانی واقعی صحبت می‌کند چرا که تغییری کامل در احساس‌هایش به‌وجود آمده‌است؛ گفت: «اگر زحمتی نیست. »
جان توماس نگاهی تشکرآمیز به پدرش کرد و سپس برای انجام وظیفه‌هایش رفت. آقای بِلک‌نَپ هم دید، و معنی این نگاه را درک کرد.
در طول راه فروشگاه با خودش صحبت می‌کرد «بله، بله، بله، عمه مِری و خانم هَویت حق دارند؛ «عشق قوی‌تر است. » باید این درس را زودتر یاد می‌گرفتم‌ چقدر در این پسرِ خودخواه تغییر ایجادشد، حالاممکن است در زیبایی رشد کند. »

 

[1] . مری هویت شاعر و نویسنده انگلیسی و نویسنده شعر معروف عنکبوت و مگس بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پیشنهادِ عمه مِری» نویسنده «تی.اس. آرتور» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692