داستان «غافل‌گیریِ دل‌چسب» نوشته «بِری پِین» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

پولی که با کار کردن در خانه، خارج از وقت اداری بدست آورده‌بودم، چهار پوند شد.
در ابتدا فکر کردم می‌توانم با آن بخشی از بدهی‌ام به مادر الیزا را بدهم.


اما به احتمال زیاد او آن را برمی‌گرداند، در این صورت پولی که برای پست هزینه می‌شود، هدر می‌رود، و من مردی نیستم که پول‌ها را هدر دهد.
البته صد‌درصد مطمئن نبودم که آن را پس بفرستد. به جای آن نامه طولانی ای برای او فرستادم، نامه های طولانی من تقریباً تنها چیزی است که به مذاقِ فکریش خوش می‌آید.
از آن چهار پوند؛ دو پوند برای خودم برداشتم و تصمیم گرفتم دو تا هم به الیزا بدهم.
اما قصدم این نبود که آنها را به سادگی به او بدهم، بلکه باید یک غافل‌گیری دلچسب دست ‌وپا می‌کردم.
قبلاً از این کارها انجام داده‌ام. یک بار الیزا  شش شیلیگ[1]، برای سینی چای جدیدی که دیده بود از من خواست.
رفتم و پشت صندلی او ایستادم و گفتم: « نه عزیزم، حتا نمی‌توانم به آن فکر کنم. » ، در همان زمان شش شیلینگ را از پشت گردنش پایین ریختم.
الیزا می‌خواست بداند چرا نمی‌توانم شش شیلینگ برای یک سینی چای به او بدهم بدون اینکه او را مجبور کنم ساعت ۹ صبح از پله ها بالا برود و لباس خود را در بیاورد! این یک موفقیت نبود.
با این حال ، بیش از یک ایده در ذهنم بود. این بار فکر کردم ابتدا اگر چیزی هست که او می‌خواهد داشته باشد را بفهمم.
یکشنبه در وقت چای بدون این‌که منظور خاصی داشته باشم گفتم : « چیزی می‌خواهی الیزا ؟»
او گفت: « بله، من یک آدم معمولی می‌خواهم که ساعت نه و نیم بخوابد و ساعت پنج و نیم بیدار شود. این همه آن چیزی است که می‌خواهم. »
گفتم: « ببخشید الیزا ، اما واضح صحبت نمی‌کنی. گفتی این همه خواسته‌ات بود، منظورت چیست ؟»
- « می‌دانی منظورم چیست؟ »
- « راجع به خودم اغراق کردم و گفتم که دقیق می دانم.... »
- « پس اگر شما منظورم را دقیق می‌دانی ، من باید دقیق صحبت کرده باشم. »
اما وقتی به کلیسا رفتیم متوجه شدم که او ژاکت جدیدی می‌خواهد.
صبح روز بعد، روی یک برگه یادداشت نوشتم « برای خرید ژاکت جدید. تقدیم با عشق، از طرف همسرت. »
دو سکه طلا[2]را در آن گذاشتم و بسته را در جیب ژاکت قدیمی الیزا  گذاشتم، و بعد در کمدِ لباسِ اتاق خواب آویزانش کردم، و به او نگفتم که چه کار کرده‌ام.

تصور من این بود که او صبح هنگامی که برای خرید بیرون می‌رود، ژاکتش را بپوشد و دست خود را در جیبش بگذارد و غافلگیر شود، یک غافلگیریِ دلچسب.

قصد رفتن به شهر را داشتم، پرسید که چرا به شکل خیلی مرموزی لبخند می‌زنم؟
گفتم: « شاید شما هم قبل از پایان روز لبخند بزنی. »

هنگامی که بازگشتم الیزا را جلوی در دیدم.

با خوشحالی گفت: « بیا و نگاه کن. »
درِ سالنِ پذیرائی را باز کرد و اشاره کرد و گفت: « برایت یک غافلگیریِ دلچسب دارم. »
در وسط میز، یک گیاه زیبا بود.
مقداری کاغذ رنگی دورِ گلدان پیچیده و در یکی از بهترین زیرگلدانی‌ها گذاشته شده بود، و جلوه کلی‌اش خوب بود.
یک باره حدس زدم آن را با باقی‌مانده پولی که برای خرید هدیه به او داده بودم برایم خریده است، و فکر کردم که این احساس خیلی خوبی در او به‌وجود آورده‌است.
گفتم: « امیدوارم برایش خیلی هزینه نکرده باشی. »
- « من هیچ پولی برای آن ندادم. »
- « نمی‌فهمم. »
- « شما به‌خوبی باید بدانی که امروز یک هدیه داشتم. »
- « البته که می‌دانم. »
- « مادرم به شما گفت؟ بله، او یک ژاکت زیبا برای من فرستاده‌است. پس از آن، مردی که گلدان‌هایی با گل‌های زیبا داشت سررسید و گفت اگر لباس‌هایی را که نمی‌خواهم به او بدهم، پولی نمی‌خواهد. و من هم ژاکتِ قدیمی و کهنه‌ام را دادم و این را گرفتم. »
یک‌باره مردی را که الیزا ‌می‌گفت و پایین‌تر از خیابان دیده‌بودمش، به یاد آوردم.
گفتم : « یک لحظه ببخشید الیزا، و بعد از خانه بیرون زدم. »
او مردی بزرگ بود و چهره‌ای برافروخته داشت، ولی در مورد این موضوع هیچ مشکلی به ‌وجود نیاورد.
گفت: « بله، درست است من آن ژاكت را خريدم، آنجا در تهِ جعبه‌ است ، و بعد از آن حتا به آن نگاه نكردم، حالا هم قصد ندارم آن را بگردم. شما می گویید دو سکه در جیبش بود. آقایی مثل شما که قصد ندارد از مردی مثل من پول بگیرد. می‌گویید دو سکه آنجا بوده است و حالا هم آنجا هستند، اگر آنها، آنجا باشند دو پوند از جیبم به شما خواهم داد. به شما اعتماد دارم! وقتی یک نفر را می‌ببینم متوجه می‌شوم که راستگو است. »
با این حرف‌ها او پول را از جیب جلیقه‌اش درآورد و به من داد. آن را با کمی ملاحظه گرفتم.
- « بهتر نبود کاملاً مطمئن می‌شدید و بعد دو پوند را می‌دادید؟ »
گفت : « نه، اصلا، اگر هنگامی که ژاکت را به من دادید سکه‌ها آنجا بودند، پس حالا هم آنجا هستند. من می توانم ببینم که شما مردی قابل اعتماد هستید، در غیر این صورت مدت ها پیش از این داخل جیب را نگاه می‌کردم. »
وقتی بازگشتم، الیزا گفت: « تا الان چه کار می‌کردی؟ »
بحث را عوض کردم و گفتم: « مادرت یک ژاکت جدید به شما داده است. اجازه بده من هم با دادن یه کلاه جدید به شما خوشحال شوم. » و دو سکه را کف دستش گذاشتم.
به آنها نگاه کرد و گفت: « شما می‌دانی عزیزم که نمی توانی با دو سکه قدیمی[3] کلاه بخری. الان چرا با عجله بیرون رفتی؟ و این دو سکه را که روکش طلا دارند، از کجا آوردی؟ اگر دقت نکنی آنها را به‌جای سکه طلا اشتباه خواهی گرفت. چرا می‌خواستی مرا گول بزنی؟ »
برای لحظه ای نمی‌دانستم چه بگویم، بنابراین توصیه‌ای که کرده بود را پذیرفتم. توضیح دادم که این یک شوخی بود.
- « به نظر نمی‌رسد که شوخی می‌کردی. »
- « ولی شوخی بود. حدس میزنم که هر مردی این کار را انجام می‌دهد. با این حال ، الیزا، اگر کلاه جدید می‌خواهی یا هر چیزی تا نصف یک سکه طلا، فقط کافی است آن را بگویی. »
خواسته‌اش را گفت و از من تشکر کرد  و خواست که بیایم و به او کمک کنم تا به آن گیاه آب بدهد.
گفت: «این یک گیاه زیبا است. »
با ناراحتی جواب دادم: « بله ، و بسیار گران به نظر می‌رسد. »

 ---------------------------------------------------

[1]. دوازده پنی یا یک بیستم پوند

[2]. سکه طلای انگلیس که در گذشته استفاده می شد و ارزش آن 1 پوند بود.

[3]. سکه قدیمی انگلیس که ارزش آن یک چهارم پنی بود.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «غافل‌گیریِ دل‌چسب» نوشته «بِری پِین» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692