مرگ
حالا او دوست نداشت زندگی کند. از تلاش برای حل مشکلات زندگی خسته شده بود. تصمیم گرفت برای رهایی از این زندگی رنج آور، خودکشی کند. به محض اینکه قصد داشت خود را در چاه بیاندازد، مردم دویدند و مانع او شدند. از زنده ماندن پشیمان بود و از مردمی که نجاتش داده بودن، عصبانی. مردم او را به عشق ورزی به زندگی و مقابله با آن و زندگی کردن به سبک خودش تشویق کردند.
روز بعد او با سبک جدید و اراده زیاد زندگی خود را شروع کرد و به زندگی علاقمند شد. حالا نمیخواست بمیرد. اما روز چهارم پایش لغزید و بر زمین افتاد و روحش پرواز کرد!
همدردی
در بخش بستری عمومی بیمارستان، بیماری به همراه خود گفت: «از وقتی من به این بخش اومدم فهمیدم که این آقای دکتر شب شیفت کاریش نیست اما واسه احوالپرسی از مریضا اغلب میاد بالای سرشون. بیچاره خیلی وظیفه شناسه و آم دل پاکیه. خیلی با مریضا همدردی میکنه وگرنه کی نصف شب یاد مریضاس؟»
بعد از پرستار پرسید: «آقای دکتر روششون همینه؟ همیشه اینجورین؟»
پرستار بیپروا جواب داد: «نه، آقای دکتر حتما تو بخشه اما ...»
«اما چی؟»
پرستار با چشم اشاره کرد: «اما این شبا وقتی خانم دکتر شیفتشه ...!!!»