روزی، در هنگام بازگشت به ویجایاناگارا، تنالی راما گروهی را دید که در اطراف آتشی نشسته بودند و مشغول گفتگو بودند. او خسته از راه میخواست شب همانجا استراحت کند، بنابراین، راحت کنار آتش نشست.
بعد از مدتی، راما فهمید که این افراد همگی جانباز جنگ هستند. آنها قصههایی از شجاعت خود را روایت میکردند. یکی از سربازان از زمانی گفت که ده سرباز دشمن را به تنهایی کشته است. دیگری شرح مفصلی از نحوه نگهداری کل گردان دشمن در خلیج را بیان کرد... هرکسی از خاطراتی میگفت تا اینکه یکی از سربازان تاسفبار رامارا نگاه کرد و گفت:
"فکر نمیکنم شما چنین داستانهای پر ماجراجویی داشته باشید که ارزش گفتن داشته باشد."
رامان گفت: "اوه، نه، من هم داستانی دارم."
"سربازان یکصدا گفتند: «داری؟! تو هم داستان داری."
راما گفت: بله. "یک بار یک چادر بزرگ را پیدا کردم وقتی واردش شدم بزرگترین مردی که میتوانید تصورش را بکنید آنجا و روی یک تشک افتاده. بلافاصله او را شناختم، یک داکوی مخوف بود عضو گروهی از سارقین مسلح (هندی) که سالها باعث رعب و وحشت منطقه شده بود!"
سربازان که حالا کنجکاویشان شدیداً برانگیخته شده بود با عجله پرسیدند "چه کار کردین؟"
راما گفت: "شمشیرم را بیرون آوردم، انگشت پایش را بریدم و به دنبال زندگی عزیزم دویدم."
یکی از سربازها با تعجب گفت:"انگشتش؟"
یکی دیگر گفت با تمسخر گفت:"چرا انگشت پا؟ وقتی فرصتش را داشتی باید سرش را قطع میکردی!"
راما با پوزخند گفت:"کسی قبلاً این کار را کرده بود. سرش کنار بدنش افتاده بود"■