حرف و عمل
بعد از اینکه ازدواجش حتمی شد، پسر و والدینش شروع به سفارش چیزهای قیمتی برای جهیزیه کردند. داماد سفارش داده بود در جهاز دختر تلویزیون رنگی و موتور هم باشد. پدر دختر بازنشسته شده بود. بعد از بازنشستگی هر پولی که دستش آمده بود را خرج عروسی سه خواهرش کرده بود اما چون قرار ازدواج قطعی شده بود و کارتهای دعوت هم پخش شده بود، برای برآوردن درخواست پسر و والدینش چیزی کم نگذاشت.
روز بعد از عروسی وقتی اتاق شوهرش را بررسی میکرد، جایزه های داخل کمد توجهش را جلب کرد. شوهرش به او گفت که این جایزهها به خاطر کسب مقامهای مختلف به او داده شده است. به لوحی اشاره کرد و گفت: «این لوح به خاطر کسب مقام اول مقاله نویسی بین مدارس بهم داده شده.»
زن پرسید: «عنوان مقالت یادت هست؟»
شوهر گفت: «بله، موضوع داغ این روزها، جهیزیه یک لعنت اجتماعی است!»
-------------------------------------------------------------
انسان غریب
او ثروتمند شده بود و تمام زندگیاش صرف جمع کردن ثروت بود. در شهر چندین آسمان خراش داشت و هزاران روپیه در بانک. او همیشه میگفت که در دنیا ثروت همه چیز است ولی وقتی دچار بیماری لاعلاج شد و پزشکان او را جواب کردند، آن شخص ثروتمند، بیچاره و بیاختیار روی تخت افتاد و به پسرش گفت: «پسرم من توی این دنیا واسه اینکه زندگی آروم و باآسایشی داشته باشم، ثروت زیادی جمع کردم اما امروز این ثروت واسه زنده نگهداشتن من به کارم نمیاد و واسه جایی که قراره همیشه زندگی کنم چیزی جمع نکردم. پسرم امروز انباری از ثروت دارم اما با این وجود نمیتونم زنده بمونم. چقدر بیچاره و غریب شدم که دارم میمیرم اما دست راستم خالیه. خدا به این غربت من رحم کنه!!»