ممتاز مفتی به سال 1905 در باتالا (پنجاب هند) به دنیا آمد، قسمت زیادی از زندگیش را به خدمت در وزارت آمو و پرورش پاکستان سپری کرد. او در دنیای ادبیات زود شناخته شد و به خاطر نوشتههای مستمرش عنوان پدر ادبیات داستانی پاکستان را به دست آورد. اثار او شامل چندین جلد داستان کوتاه، رمان، سفرنامه و نمایش نامه است.
دو نفر ما توی آن اتاق شیک و دنج و راحت با هم زندگی میکردیم اما با وجود این به شدت احساس تنهایی میکردیم گویی هر دو دور از هم زندگی میکنیم. اگر جدا از هم زندگی میکردیم شاید این همه احساس تنهایی نمیکردیم. در حقیقت، ما بین ما چنان فاصله افتاده بود که ما را کاملاً از هم سوا کرده بود. او از من بیزار شده بود و من از او، اگرچه این چهل ساله را با هم زندگی کرده بودیم.
چهل سال پیش ما به همدیگر علاقه مند بودیم- در حقیقت، از سر تا پا عاشق همدیگر بودیم. طاقت زندگی بدون همدیگر را نداشتیم؛ جدایی حکم مرگ را برای ما داشت. فکر این که اگر من او را نداشته باشم همیشه من را نگران میکرد. از سوی او نیز از این میترسیده که اگر ما را نکاح به هم پیوند نداده بود کل زندگیش تباه بود. اما بخت یار ما شده بود، همه چیز درست پیش رفته بود و ما زن و شوهر شده بودیم. زندگی برای ما چون جرقهای خیره کننده شده بود. اولین سال زندگی متاهلی مان با بهت گذشت، دیوانه وار همدیگر را دوست داشتیم. من برای او زندگی میکردم و او نیز برای من.
بعد اتفاقی افتاد. به مرور گذشت زمان او کم کم پی برد که من آنی نیستم که او فکر میکرده. و من هم به تدریج فهمیدم که بعضی از عادتهای او قابل تحمل نیستند. ما اغلب وقتها با هم مشاجره میکردیم. سالها با هم جرو بحث کردیم و بعد به جایی رسید که شروع کردیم به عیب جویی از همدیگر.
و حالا... و حالا آن قدر سال گذشته که ما دیگر حوصله جرو بحث را هم نداریم. ما هم نیرویمان را از دست دادهایم و هم شور و شوق جوانی را که بنشینیم و مسائلمان را بین خودمان حل کنیم. فقط در سکوت خودخوری میکنیم و از روی نیاز هم دیگر را تحمل میکنیم. او من را تحمل میکند و من هم بی خیالش میشوم به نظر او مخ من خراب شده و فایدهای
ندارد که من را وادار کند که منطقی باشم. از طرف دیگر، من با به یاد آوردن این که او اصلاً مغزی ندارد که من اصلاً زحمت بازخواست کردن او را بکشم.
ظاهراً ما با هم زندگی میکردیم اما در واقع از هم دیگر جدا بودیم. در حیاط اجدادیمان در روستا زندگی آرامی را سپری میکردیم.
من هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید که بتوانم او را مشغول کنم و در عوض او هم اصلاً اهمیتی نمیداد که با من هم کلام شود. البته این مانع این نبود که روزانه چند کلمهای با هم رد و بدل نکنیم. وقتی که من داشتم ریشم را میزدم و او داشت سیب زمینی پوست میکند چاقویش را به طرف من میگرفت و میپرسید: «تو خورش کاری بادنجان هم اضافه کنم؟» من هم تیغ ریش تراشیام را به طرف او میگرفتم میگفتم: «آره، بریز.» بیشتر اوقات با ایمائ و اشاره حرف میزدیم. او چیزها را بدون بکار بردن کلمات برایم توضیح میداد من هم همان کار را میکردم بدون این که نیازی به کلمات داشته باشم.
از زمانی که به کراچی آمدیم تا چند روزی را با اسکندر پسرمان بگذرانیم نیاز به برقراری ارتباط کلاً از بین رفت. او بر روی تختش آرام می نشست و از پنجره به بیرون خیره میشد، من بر روی صندلی مینشستم و آمد و شد ماشینها در زیر پنجره رانگاه میکردم. به که چقدر آرام و راحت بود!
قبل از این ما در حیاطمان در روستا زندگی میکردیم. این حیاط و عمارت آن باشکوه بود اما سالها بود که تعمیر نشده بود و در حال اضمحلال بود. چندین بار از اسکندر تقاضا کرده بودم تا آن را تعمیر کند اما او همیشه از آن با تکان دادن سر طفره رفته بود.
اسکندر تک پسر ماست و تنها مدت کوتاهی را در روستا گذرانده است. وقتی که او در شهر در دانشگاه مشغول بود در خوابگاه دانشگاه میماند بعد یک شغل کارمندی پیدا کرده بود. همسرش هم اهل شهر بود این را هم بگویم که همسرش را بدون مشورت با ما انتخاب کرده بود همسرش هم با پدر و مادرش همین کار را کرده بود. اسکندر و همسرش در کراچی به سبک فرنگی زندگی میکردند. بچه که نداشتند عاشق همدیگر بودند.
اتاقهای قسمت غربی عمارت هنوز سالم بودند و ما در این قسمت زندگی میکردیم. عمارت از روستا فاصله کوتاهی داشت
و ما دور از هیاهوی مردم بودیم. به فاصله پنجاه یارد از عمارت مقبره امام زاده داروت قرار داشت که از پنجره ما به وضوح دیده میشد. این مقبره را امام زاده ساکت هم میگفتند.
گفته میشد که این امام زاده در طول حیاتش هیچ حرفی نمیزده است. او پیامهایش را فقط به صورت ایمائ و اشاره میرسانده است. من هیچ اعتقادی به درویشها و این چنین آدمهای مقدس ندارم، فقط یک یا دو بار به داخل این مقبره رفتهام آن هم از سر کنجکاوی بوده است و پی بردهام که اسم واقعی او داروت است که به مرور زمان به دارووت تحریف شده است.
مردی به نام فاضلا همیشه متولی این مقبره بود و این بنا را جارو و تمیز میکرد که در شهر زندگی میکرد اما هر وقت وقت داشت به این جا سر میزد. من دلم برای او میسوخت. او آدم فقیر سادهای بود، خیلی شیفته این امام زاده بود. او بخت و اقبالش را به این امام زاده پیوند زده بود و خیلی به او اعتقاد داشت.
بعد موشی خودش را به زندگی ما وارد کرد- توی زندگی من و همسرم. این موش چنان تاثیری بر زندگی ما گذاشت که همه چیز وارونه شد. دقیقاً نمیدانم که چه پیش آمد که تمام زندگی ما زیر و رو شد. من دیگر آن من واقعی نبودم و همسرم هم خود واقعیش نبود.
این موش هنوز بر ذهن ما سنگینی میکرد، موش هنوز ذهن ما را مشغول کرده بود که اسکندر در صحنه ظاهر شد و ما را با خودش به کراچی آورد.
روزهای اول را به دیدن مناظر کراچی میرفتیم- هوا باندر، منگو پیر، کیامری داکس و بسیاری از جاهای دیگر، تا جایی که هیچ جای که ارزش دیدن داشته باشد نماند. ما در یک آپارتمان تر و تمیز میماندیم، صاف و براق همچون پوست یک تخم مرغ.
اسکندر و همسرش صبحها دنبال کار اداریشان میرفتند و غروبها برای پیوستن به میهمانی شام و یا نوع سرگرمیهای دیگر بیرون میرفتند، ما دو تا در خانه میماندیم و حرف خدمتکار به کنار.
بعد از مدتی حس تنهایی آن اتاق، با وجود شاد و سر زنده بودنش با دکور روشن برای ما ناخوشایند شد. زندگی مصنوعی، اگرچه که این زندگی همه چیز داشت اما برای ما سخت شد و در آن محیط به ما حس خفگی دست داد. این زندگی خیلی با زندگی ما در روستا فرق میکرد. بی شک در روستا هم گاهی به ما حس تنهایی دست میداد، اما نه این حس خفگی و نه این حس رها شدگی و بیکسی که در این مکان داشتیم. این
تنهایی داشت اذیتمان میکرد.
در روستا همسرم برای من غذا میپخت و چای درست میکرد. گاهی اوقات به مغازه روستا میرفتم و چیزهایی را که تمام کرده بودیم را میخریدم. در کراچی نیازی به پخت و پز و خرید رفتن نبود. در نتیجه، ما دو تا نسبت به همدیگر خیلی بی تفاوت شده بودیم. تمام طول روز من جلو پنجره مینشستم و به گذر دنیا در بزرگراه را تماشا میکردم. من هرگز پی نبردم که همسرم روزش را چطور میگذراند.
یک روز طبق معمول جلو پنجره نشسته بودم و جاده را تماشا میکردم که شنیدم که او از من میپرسد: «تو شهر موش نیست؟»
من با تعجب نگاهی به او کردم و پی بردم که چشمهای او بر روی زمین کاشی شده میخکوب شده است مثل این که داشت اززمین چیزی میپرسید نه از من.
دل من با شنیدن اسم موش پایین ریخت. آیا موشها به این خانه هم نفوذ کرده بودند؟ توی روستا با زحمت از دست موشها خلاص شده بودیم.
من بدون این که از جاده چشم بردارم پاسخ دادم: «خدا میداند، موشها شاید این جا هم باشند.»
برای مدتی سکوت بر قرار شد. شنیدم که او میگفت: «من هیچ موشی این دور و برها ندیدهام.»
گویی که من مقصر دیده نشدن موشها باشم با شک پرسیدم: «از دست من چیزی بر میاد؟» برگشتم و به عبیده نگاه کردم. او بر روی گلدانی خم شده بود گویی این که سوالش را از گلدان پرسیده بود.
من هم خم شدم به طرف دم پایی هایم مثل این که آنها را مورد خطاب قرار داده باشم. «آیا موش می تونه کاشی هارو سوراخ کنه؟»
اتاق برای مدتی طولانی غرق در سکوت شد.
بعد او به سقف خیره شد. «شاید نتونه سوراخ کنه اما می تونه از هر سوراخی بیاد.» او این حرفها را گویی خطاب به سقف زد.
حرفهای او واقعاً من را ناراحت کرد. این زن خیلی غیر قابل پیش بینی بود. فهمیدن او خیلی ساده نبود. وقتی که در روستا زندگی میکردیم او از بودن موشها شکایت میکرد و حالا از نبودن آنها شکایت میکرد.
وقتی که در روستا زندگی میکردیم یک روز این نوع از جوندگان ناگهان خودشان را قاطی صحبت ما کرده بودند. یک شب که اتفاقی از خواب بلند شدم دیدم که عبیده روی
رختخوابش چمپاتمه زده. من توجهی به او نکردم. به خود گفتم بگذار هر کاری که دلش میخواهد بکند. اما وقتی که با دقت بیشتر نگاهش کردم دیدم دارد میلرزد.
از او پرسیدم: «چی شده؟»
او با صدایی که نشان از ترس بود جواب داد: «یه موش دیدم!»
من که از کوره در رفته بودم و با وجود این داشتم وانمود میکردم که از خودم میپرسم گفتم: «که چی؟» «روستا پر از موشه. تعجب کردنش چیه؟» لحاف را روی سرم کشیدم و به خواب رفتم.
وقتی که بیدار شدم دیدم که هنوز مثل قبل روی رختخوابش چمپاتمه زده است.
از او پرسیدم: «چرا نمیخوابی؟»
«نمی تونم بخوابم.»
«چرا نمی تونی؟»
«میترسم.»
«از چی؟»
«از موشها»
«موش میخاد چکارت کنه؟»
«شاید گازم بگیره.»
وای خدای من این زن محترم فکر میکرد که گوشتش چنان خوش مزه است که یک موش به سراغش میاد که او را گاز بگیرد.»
روز بعد او به من سوراخی را نشان داد و گفت که یک موش از آن سوراخ به داخل اتاق آمده است. من دنبال تکه سنگی به اندازه همان سوراخ گشتم پیدا کردم و راهان را بستم و در حالی که به هوا نگاه میکردم گفتم: «حالا دیگه نمی تونه بیاد.»
او من را موقع شب بیدار کرد و گفت: «موشه این جاست. گوش کن!»
من گوشهایم را تیز کردم. راست میگفت یک موشی دران جا بود. از روی صدایش میشد فهمید.
صبح سوراخ دیگری را روی کف زمین کشف کردم آن را هم خوب بستم. در هفت هشت روز بعدی سوراخهای بیشتری کشف کردیم و آن را بستیم. اما باز هم یک موش راهش را به داخل خانه پیدا میکرد.
به وسیله دیگری متوسل شدم. به او گفتم که موش برای گاز گرفتن او به داخل خانه نمیآید بلکه دنبال غذا میآید. اگر کمی غذا در راهرو برای آن بگذاریم به داخل آشپزخانه نخواهد رفت و در داخل اتاقها مزاحم ما نخواهد شد.
او با حرف من موافقت کرد. برای دو یا سه روز دور و بر خانه
قدم میزد و با خود حرف میزد. او میخواست بداند که موشها چه نوع غذایی دوست دارند. من با خودم فکر کردم چطور میتوانم به او مشورت بدهم در حالی که خودم نمیدانم غذای مورد علاقه موشها چیست. فکر کردم بهتر است که در این مورد سکوت اختیار کنم.
روز سوم او شاد و خوشحال و راضی به نظر میرسید. از جایی اطلاعات به دست آورده بود که موشها خیلی به پنیر علاقه دارند. هر روز به اندازه یک کیسه نایلون شیر دلمه شده از قلابی آویزان میکرد تا از آن پنیر درست کند. پنیر برای شب آماده بود.
یک روز صبح او دوان دوان و هیجان زده به طرف من آمد و با خوشحالی گفت: «موش پنیر را خورده!» بعد از این موضوع هر وقت من بیرون میرفتم به دقت بشقاب را که برای موش میگذاشتیم امتحان میکردم که آیا خالی است یا پر. اگر شبی اتفاقی بیدار میشدم به دقت گوش میکردم تا صدای گاز زدن موش بر پنیر را بشنوم.
یک دو هفتهای بعد، یک روز صبح عبیده با نگاهی حاکی از شرمندگی وارد اتاق شد و گفت: «اصلاهیچ موشی نیامده!»
من در حالی که سعی میکردم در ناراحتی او شریک باشم پرسیدم: «گفتی هیچ موشی نیامده؟» «چرا نیامده؟»
او گفت: «اون تکه پنیر و تکه نان دست نخورده توی بشقابه.»
من به داخل راهرو رفتم. گنجشکی داشت به بشقاب نوک میزد. به طرف عبیده بلند گفتم: «نگاه کن، یه گنجشک داره غذای موش رو می خوره.»
او به طرف در آمد و با صدایی پر از مهر و محبت گفت: «بذار طفلکی پرنده بخوره و سیر شه.» «باید گرسنه باشه.»
هر روز صبح عبیده من را صدا میزد و اطلاعاتش را راجع به این که دیشب هیچ موشی به راهرو سر نزده با من سهیم میکرد. در همین حین اسکندر پیش ما آمد و به ما اصرار کرد که همراه او به کراچی برویم.
با آمدن به کراچی من موضوع موشها را کاملاً از یاد برده بودم. اما او آن روز موضوع موش را که پیش کشید دل من را تقریباً برد. من خیلی دستپاچه شدم. او در واقع با آن موش بازی در روستا من را هم کاملاً احمق کرده بود. من تصمیم گرفته بودم که دیگر وارد این بازی مسخره که او داشت بار دیگر من را هم توی آن میکشید نشوم.
هر روز به بهانهای او موضوع موشها را پیش میکشید اما من سر سختانه مقاومت میکردم و وارد بازی او نمیشدم.
یک روز به سر او زد که برگردیم روستا. اسکندر به این حرف او
اعتراض کرد و سعی کرد تا او را از این تصمیمش منصرف کند. او دو پایش را در یک کفش کرده بود. روز بعد به قطار سوار شدیم و به روستا رفتیم.
توی راه او پشت سر هم به خودش میگفت که موشها توی روستا باید منتظر ما باشند. اما من به حرف او گوش نمیکردم.
ما از قطار در ایستگاهی بین راهی پیاده شدیم تا از آن جا کالسکه دوچرخه کرایه کنیم تا ما را به روستا ببرد. اتفاقی به فاضلا برخوردیم.
من از او پرسیدم: «فاضلا، از کجا میآیی؟»
فاضلا پاسخ داد: «از شهر دارم میروم روستا تا سلامی به امام زاده بدهم.»
من از او پرسیدم: «فاضلا تو به امام زاده دورت اعتقاد داری؟»
او سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: «من چطوری میتوانم به او اعتقاد داشته باشم وقتی که هیچ وقت چشمم به آن نیفتاده؟»
از او پرسیدم: «پس چرا این همه به آرامگاه میری؟»
فاضلا گفت: «یک رازی توش هست.»
«چه رازی؟»
«تنها رازش اینه که تو باید به خودت فکر نکنی و به کس دیگری فکر کنی- فرق نمی کنه این یک پیر باشه، درویش باشه یا یک موش باشه.»
با تعجب پرسیدم: «یک موش؟»
یک لبخند مرموزی به من تحویل داد و گفت: «بله حتی یک موش!» و افزود: «چودهرجی، شما به روستا بروید. من با نذریهایم به شما خواهم پیوست.»
کالسکه دوچرخه میخواست راه بیفتد که من از سوبا راننده آن خواستم تا لحظهای توقف کند و بعد بدون این که فکر کنم از دهنم پرید که: «عبیده!»
عبیده با تعجب نگاهی به من کرد. نمیدانم بعد از چند سال بود که من زنم را با اسم کوچک صدا میکردم. گفتم «عبیده» بیا مقداری غذا از این جا برایش ببریم.
لبخندی خفیفی بر روی صورتش موج گرفت و گفت: «من قبلاً این کار را کردهام.»
با بیرون آوردن یک قوطی پنیر انگلیسی از کیفش با صدایی همراه با شوق و ذوق گفت: «بابای اسکندر، فکر میکنی موش از پنیر خارجی خوشش بیاد؟»■