تو همانی
دوستم امروز دختری مرد که پنجاه و دوسال پیش در راه او را دیدم و در دلم گفتم که کاش این دختر زیبا شریک زندگی من شود. آن موقع نگاهم را به آسمان دوختم و از خداوند آن دختر را خواستم. او خیلی بیادعا بود. آرام وارد دلم شد ولی من این موضوع را مخفی نگهداشتم. اگر میگفتم هم والدینم چطور راضی میشدند؟ دو سال بعد والدینم جستجو برای یافتن همسر ماسب برایم را آغاز کردند و بعد طبق سلیقه خودشان برایم همسر انتخاب کردند و بعد روزی رسید که من ازدواج کردم. بعد از عقد وقتی چشمم به او افتاد، چشمانم از تعجب بیرون زد و لبریز حیرت شدم. در حالت شادی و هیجان ناخواسته فریاد زدم: «تو همونی! تو همونی!»
جهیزیه اصلی
روز بعد از عروسی، زنان محل در خانه خاله صائمه جمع شده بودند. روز پیش پسر خاله صائمه ازدواج کرده بود. صائمه مشغول پذیرایی از زنانی بود که به خانهاش آمده بودند. در همین حین یکی از زنان گفت: «خاله صائمه داره شب میشه، ما واسه دیدن جهاز عروس بزرگت اومدیم.»
خاله گفت: «بله. الحمدلله که تو جهاز من همه چیز پیدا میشه. به اتاق عروس بیا تا نشونت بدم.»
تور روی صورت عروسش را برداشت و گفت: «ببین این جهیزیه اصلی منه.»