داستان کوتاه «قصه» نویسنده «چارلز یو» ترجمه «فاطمه هادوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nastaran hadavi

روزی روزگاری، مردی بود که مشاورش فکر می‌کرد، برای حل و فصل بعضی مسائل، بهتر است درباره‌ی آن‌ها قصه‌ای بگوید.

مرد در کلبه‌ای یک‌خوابه واقع در محدوده‌ی نسبتا خطرناکی از شهر به تنهایی زندگی می‌کرد. یک روز از خواب بیدار شد و فهمید که وضعش همان وضع همیشگی است. خیلی بد نبود اما خیلی هم خوب نبود. و بهبودی هم انتظار نمی‌رفت. آن‌قدر باهوش بود که وضعیت را درک کند، اما نه آنقدر که کاری برایش کند. روزهای باقی‌مانده‌ی عمرش را سپری کرد و نهایتا مرد. پایان. راضی شدید؟

می‌دانست که مشاورش راضی نشده است.

مشاور معتقد بود که داستانش پایان تقریبا نامطلوبی دارد و او می‌تواند پایان بهتری برای داستانش سرهم کند. مرد با خود اندیشید، یعنی واقعا می‌خواهد که برایش داستان بگویم؟ 

اما چیزی به زبان نیاورد. او به هیچ وجه معتقد نبود که لازم است با مشاور صحبت کند، اما روش‌های بسیاری را از خوردن معجون گرفته تا طلسم و ساحر امتحان کرده بود، پول بسیاری خرج کرده بود بی آنکه نتیجه‌ای ببیند. در نتیجه با خود گفت:

به درک، چرا که نه؟؟

پرسید:

خب، باید چطور قصه بگم؟

مشاور در پاسخ گفت:

چرا از نو شروع نمی‌کنید؟ و به جای اینکه با شتاب داستان رو به آخر برسونید، روی جزئیاتش تمرکز کنید.

مرد موافقت کرد و گفت:

باشه، قبوله.

روزی روزگاری مردی بود که نمی‌دانست چطور از شمشیر استفاده کند و از اژدها‌ هم می‌ترسید بنابراین در آزمون پذیرش دانشکده‌ی حقوق شرکت کرد و عملکرد نسبتا خوبی هم داشت و در نهایت سر از دانشکده‌ی حقوق درآورد. دانشکده‌ی خوبی که در آن مهارت‌های کارآمد آموخت. مهارت‌هایی که برای او زمینه‌ی نان درآوردن و نیز جلب محبت زنان دهکده را فراهم می‌کرد.

اما مدت کوتاهی بعد از فارغ‌التحصیل شدن متوجه شد که در این دهکده‌ی خاص، اشخاص بسیاری با مهارت‌های مشابه زندگی می‌کردند. خیلی‌ها. هرقدر هم درباره‌ی تعداد این وکلا مبالغه کنیم باز کم است. از این رو، با وجود تمام تلاش‌هایش، دخترهای محل آنقدرها هم تحت تاثیر قرار نمی‌گرفتند. و بعد از آن همه درس خواندن و تحصیل علم، از پذیرش این حقیقت غم‌انگیز که هنوز هم روش کار با شمشیر را بلد نبود، دچار سرافکندگی می‌شد.

اما این را پذیرفته بود. کاملا با قضیه کنار آمده‌بود و به هیچ وجه احساس بی‌کفایتی نمی‌کرد. در شرکت متوسطی کاری دست و پا کرد. دستمزدش قدری کم بود و به پستی منصوب شده بود که  به نسبت گزینه‌های دیگر برایش اولویت نداشت. شاید یکی از سه گزینه‌ی اول. پنج تای اول. همین حدود. با این حال ممکن بود که در موقعیت بدتری نسبت به شرایط فعلی باشد. مهارتی که در کار داشت، موجب شد تا زندگیِ قابل تحملی را برای خود فراهم سازد و با کسانی که دوست داشت، معاشرت کند. در آن زمان پدر و مادرش، هر دو، فوت شده بودند و خواهرش در کشوری دیگر، آن سوی دریاها زندگی می‌کرد. اما اینطور نبود که هیچ دوستی نداشته باشد. البته معلوم است که دوست هایی داشت. کسانی که می‌توانست گاه به گاه با آنها بنوشد یا برای تماشای فیلمی با آنها تماس بگیرد. فقط اینکه، بعضی شب‌ها می‌شد که ماه هلال بود و آسمان تیره و تاریک و ساعاتِ پیش از سپیده، که به گونه‌ای تهدید آمیز پیش رویش لم داده بود، پایان ناپذیر به نظر می‌رسید. در آن شب‌های بی‌انتها، تنها در کلبه‌اش دراز می‌کشید و از پنجره به آسمان بی‌ستاره نگاه می‌کرد و در بهت با خود می‌اندیشید که آیا جایی در این دنیا داشت؟ کسی که او را دوست بدارد؟ کسی که یاد بگیرد دوستش بدارد یا دست کم بگذارد تا او دوستش داشته باشد؟

به این فکر می‌کرد که زن جوانی را سحر کند اما هیچ استعدادی در سحر و جادو نداشت در نتیجه این گزینه به کل برایش امکان پذیر نبود. اگر قرار بود دختری زیبا روی بیابد تا با او ازدواج کند باید از روش‌های قدیمی استفاده می‌کرد؛ یعنی با دوز و کلک او را به ازدواج با خودش وا می‌داشت. شوخی می‌کنم. نه، باید زنی با پایین‌ترین استانداردهای ممکن پیدا می‌کرد تا امید اندکی به خود دهد.

سرانجام چنین زنی را پیدا کرد، تنها دخترِ مرد شمع‌ساز، دختری که همه ساده می انگاشتندش. همینطور غمگین. بسیار غمگین. تنها بعد از گذشت سال ها از ازدواجشان می‌شد بفهمد که او واقعا تا چه اندازه غمگین است. ولی مرد داشت تند می‌رفت. در آن زمان موضوع این بود که می‌دانست باید با دخترِ مرد شمع‌ساز ازدواج کند. چرا که برخلاف سایر مردم دهکده، از جمله خود شمع‌ساز، چیزی را می‌دانست، اینکه زن جوان به هیچ وجه ساده نبود. فقط یک جور جادوی لطیف داشت که با هدف پنهان کردن دلربایی‌اش از آن استفاده می کرد. مرد به دختر گفت که از رازش خبر دارد. دختر آن را انکار کرد و مرد گفت که از پیش می‌دانسته که انکار خواهد کرد. البته که می‌بایست منکر می شد که در واقع دلربا‌ترین دختر در دهکده و شاید حتی کل آن قلمرو بود. دختر سردرگم به نظر می‌رسید. چهره اش از پریشانی سرخ شده بود. چشم‌های مرد را کاوید و تلاش کرد حرف‌هایش را بفهمد. داشت او را دست می‌انداخت؟ ولی نمی‌خندید. جدی به نظر می‌رسید. گفت می‌داند چرا از این جادو برای پنهان کردن زیبایی‌اش استفاده می‌کند؛ برای محافظت کردن از خودش. اما به دلایلی، فقط او بود که گولش را نمی‌خورد. دختر زد زیر گریه، چرا که مرد حتما" داشت او را تحقیر می‌کرد، اینطور نیست؟ متوجه شد که مرد همانطور جدی باقی مانده. و بعد از مدتی جلوی گریه‌هایش را گرفت، چهره‌اش از اشک می‌درخشید. لب‌های مرد را به آرامی بوسید.

مرد دختر را از شمع‌ساز خواستگاری کرد. پدرش گفت که باید برای اثبات عشق و اخلاص خود اژدهایی را بکشد. گرچه مرد هیکل متناسبی داشت، اندامی کاملا مناسب، خصوصا با در نظر داشتن این واقعیت که زمانی برای ورزش کردن نداشت، آنقدر قوی به نظر نمی رسید که بتواند غداره‌ای دو سر را تکان دهد. به جست و جوی کوچک‌ترین اژدهای ممکن رفت.

پس از جست و جویی طولانی، اژدهایی به کوچکیِ یک مرغ وحشی یافت. احتمالا یک بچه اژدها بود. اگر بخواهیم صادق باشیم، اژدها ضعیف و کم‌ بنیه به نظر می‌سید. چشمانش وحشت زده و اشک‌بار بود. و همین که مرد شمشیر برکشید تا او را بکشد نامزدش گفت:

لطفا این کار رو نکن. احمقانه ست. لازم نیست برای اینکه چیزی رو به من اثبات کنی یه بچه اژدها رو بکشی. مرد که به زحمت  آسودگی خاطرش را پنهان می‌کرد، گفت:

بسیار خب، قبوله.

شمشیرش را پایین آورد، دستی به سر اژدها کشید و آن را به غار یا هرجای دیگری فرستاد. شمع‌ساز عصبانی بود، شاید عصبانی که نه، در واقع آدم نسبتا مهربانی بود اما به حتم دلخور شده بود. با همه‌ی اینها همچنان می‌خواست که دخترش را شوهر دهد، بنابراین با بی‌میلی  برای‌شان دعای خیر کرد. مرد همسرش را پیدا کرده بود.

به او گفت:

برات زندگی خوبی فراهم می‌کنم. دست کم یه زندگی نسبتا خوب.

دختر گفت:

چیزی نگو، بیا قبل از اینکه پدرم نظرش رو عوض کنه از اینجا بریم.

پس از انجا رفتند.

مرد عاشق همسرش بود، با تمام وجودش. نوعی نسنجیدگی در او وجود داشت، همینطور در دست‌ها و قلبش. با لکنت حرف می‌زد، فرصت‌ها را از دست می‌داد و با وجود اینکه منتهیِ حسنِ نیت را داشت ممکن بود با چیزهای ظریف با بی‌احتیاطی رفتار کند. زندگیِ بی‌دغدغه‌ای را با هم شریک شده بودند که  توقعاتِ در آن به خوبی مدیریت می‌شد. شاید نه از جنس افسانه‌ها و نه چندان سزاوارِ عبارتِ «روزی روزگاری» اما آرام و صادقانه بود.

به صدای بلند از خود پرسید که آیا این قصه ارزش آن را داشت که وقت خودش و مشاور را بگیرد؟

اما کم کم متوجه شد تا زمانی که از مسیری که  اولا" به لحاظ احساسی صادق باشد به سوی ثانیا" مقصدی غیرمنتظره و ثالثا" درعین حال ناگزیر گذر نکند، مشاور او را از این تکلیف برکنار نخواهد کرد.

حالا هر معنایی که می خواست داشته باشد.

با صدای بلند آهی کشید و ادامه داد.

روزی روزگاری، مردی بود که استفاده از شمشیر را بلد نبود و حتی با دیدن نوزادِ یک هیولا تقریبا شلوارش را خیس می کرد. پس به دانشکده‌ی حقوق رفت، جایی‌که کلی مهارت کارآمد کسب کرد. بعد از فارغ‌التحصیلی وکیل شد. و نسبتا هم در کارش خوب بود و همین موجب شد تا زندگی ای برای خود بسازد، تلاش کند که زندگی ای برای خود بسازد.

-«عالیه».

 مشاور این روند را دوست داشت.

اما رویاهای او بیشتر از این‌ها بود. شب که در کلبه‌ی سرد و سنگی‌شان دراز کشیده‌بودند، درباره‌ی این با همسرش صحبت کرد.

زن امیدوارانه، طوری که کمی غافلگیر هم شده بود؛ گفت:

اُه، چه رویایی داری؟ که قهرمان باشی؟

با دستپاچگی جواب داد:

نه.

رویایی که در اعماق وجود خود می‌پروراند نه قهرمانی بود و نه وکالت بلکه می‌خواست آهنگر شود. می‌دانست که رویای احمقانه ایست، به همین خاطر هرگز درباره‌ی آن با کسی صحبت نکرد. انتظار داشت که همسرش به او بخندد، اما نخندید و گفت:

رویای دلچسبیه.

اما همین که آرزویش را مطرح کرد از کارش منصرف شد. آهنگری، پیشه‌ای از مد افتاده بود حالا دیگر به‌ندرت پیش می‌آمد که کسی با آن به نان و نوایی برسد. البته که شغل وکالتش را حفظ می‌کرد و همیشه زندگی همسرش را تامین می‌کرد. دخترِ مرد شمع ساز هم گفت که این را می‌داند.

آن‌سوی پنجره تک ستاره‌ای را دید که در ارتفاع آویزان بود و به آن‌ها چشمک می‌زد.

مدتی اینطوری زندگی کردند. شب‌ها حرف می‌زدند، معاشقه می کردند، مرد به خواب می‌رفت و همسرش به خر‌و‌پف‌هایش گوش می‌داد و نگرانش بود. خسته و از‌پا‌افتاده به نظر می رسید. نگرانی ا‌ش تا نیمه‌شب جادویی به درازا می کشید و بلاخره زمانی می‌رسید که درست پیش از سپیده به خواب آشفته و نیمه هشیاری فرو می‌رفت. مضطرب بود و برای رفع اضطرابش از معجون، انواع گیاهان دارویی و چیزهای دیگری که از عطاری می‌خرید استفاده می‌کرد. همه‌ی اینها به او تجویز شده بود . این طور نبود که مثلا خود درمانی یا چنین کارهایی کند. اما معجون‌ها نتیجه‌ای نداشتند یا شاید تاثیر بسیار کمی داشتند. باعث شدند که در دوره‌ای دچار فراموشی شود و گهگاهی زمان را گم کند اما هیچ چیز به راستی ترس او را تخفیف نمی داد. بعدها معلوم شد که احساس ترس و وحشتش به جا بوده‌است.

شبی، در زمان بسیار کوتاهی که هردو‌شان به خواب رفته بودند ، ساحره‌ای که نمی‌شناختند‌ش، به دلایلی که از آن‌ها بی‌خبر بودند، از دوردست، خانه‌‌شان را طلسم کرد تا هرگز از نعمت بچه برخوردار نشوند. آن تک ستارهِ آویخته در آسمان هرگز برای‌شان به زمین نمی‌افتاد.

به شیوه‌های متفاوتی با این خبر برخورد کردند. دخترِ مرد شمع‌فروش به تحقیق و مطالعه درباره‌ی آن پرداخت و انجمن محلیِ حمایت‌گرییافت که هر سه‌شنبه دور هم جمع می‌شدند. مرد که نمی‌دانست چه باید بگوید، سعی کرد که درباره‌ی آن حرفی نزند. مدتی از آهنگری دست کشید. شب ها دندان هایش را به هم می فشرد. از هم دور شدند. می‌خواست که همسرش را نوازش کند، با او باشد اما این‌ها بسیار ناراحت کننده بود.

هنوز یکدیگر را دوست داشتند. روزی بعد از کار با دو بطری شراب خوب به خانه آمد، هر دو بطری را باز کردند، وسط اتاق نشیمن روی زمین کلبه‌شان نشستند، کل شراب را سرکشیدند، یک قرص نان خشکیده را خوردند، به یکدیگر و به خودشان خندیدند. تلاش کردند تا جنبه‌های مثبت طلسم و در افسون نیرویی بدخواه اسیر شدن را ببینند. صبح که از خواب برخاستند، کمی بهتر شده بودند.

فهرستی تهیه کردند. گزینه‌ی فرزند خواندگی که زمان، پول، صبر و شانس می‌طلبید، همواره برای‌شان وجود داشت. اما عجله ای نداشتند، اینطور نیست؟ به علاوه، در این دوره‌ی انتظار می‌توانستد با هم خوش بگذرانند. زمان بیشتری را به تعطیلات سپری کنند. دست آخر، اگر می‌توانستند به قدر کافی پول سیاهمع کنند شاید حتی تا دریا کنار هم می‌رفتند. چرا که نه؟ نسبت به آن خوش‌بین بودند.

 خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. دقیقا همینطوری. درست همان زمانی که دیگر نا‌امید شده‌بود. بلاخره آن ستاره از آسمان توی شکم همسرش افتاد. یک ماه‌ و‌نیم  آنجا سر کرد تا در نهایت قلبش به تپش افتاد. سه ماه که شد به خانواده و دوستان‌شان خبر دادند. در هفته‌ی هجدهم فهمیدند که پسر است. پسر آن‌ها. وکیلِ آهنگر و همسرش بسیار خوشحال بودند. فعلا نمی‌خواستند بدانند که چرا این اتفاق افتاده و یا آیا ربطی به تصمیم نهایی‌شان مبنی بر نادیده گرفتن این قضیه دارد؟ فقط از آسمان ها و زمین و هر معجزه‌ی کوچکی که ممکن بود در جهان وجود داشته باشد، سپاسگزاری کردند.

بارداریِ آسانی نبود. شب‌هایی بود که گرگ نامرئی که به دست بادی آتشین می‌آمد، سعی می‌کرد کودک را به دندان گرفته و به تپه ها برگرداند. هفته‌ی سی‌ام آمد. همینطور هفته ی سی و دوم. ساحرهای دانا و ارشد نگران بودند و سپردند تا زن یک شب را تحت نظر آن‌ها سپری کند. فقط اقدامی احتیاطی بود، همین.

بخت به آن‌ها رو کرده بود و به هفته‌ی سی‌و‌پنجم رسیدند. ساحر‌ها همچنان نگران بودند. به گوی شیشه‌ای یا هرچیزی که دارند نگاه می‌کردند. پشت درهای بسته پچ پچ می‌کردند. سر‌های هوشمندشان را با فراست تکان می‌دادند، دستی به ریش خود می کشیدند و نگاهی عبوس، خشک و جدی  به وکیلِ آهنگر می‌انداختند. اه، واقعا این ساحرها نسبت به کل این ماجرا خیلی خوش‌بین نبودند. بچه که به دنیا آمد مرد و همسرش اشک خوشحالی و آسایش ریختند. دو دست و دو پا، دو تا چشم، لب و بینی، گونه های سرخ و سری که با دسته ای موی صاف و تقریبا نامرئی پوشیده شده بود.

چند هفته گذشت تا  همسرش متوجه شد.

چیزی که به فرزندشان مربوط می‌شد.

اولش به چشم نمی‌آمد چرا که کودک خوب و سالم به نظر می‌رسید و واکنش‌های نرمال داشت. شیر می‌خورد. می‌خوابید.

دو ماه اول، آهنگر و همسرش دست از کار می‌کشیدند و به هم نگاه می‌کردند. انگار که بخواهند بگویند:

موفق شدیم.

بعد از شش ماهگی دیگر به هم نگاه نمی کردند. در عوض هرکدام در سکوت فرزندشان را بررسی می‌کردند. می‌ترسیدند چیزی به هم بگویند تا مبادا با به زبان آوردن آنچه انکار کردنش، روز به روز سخت‌تر می شد، به آن جامه‌ی واقعیت بپوشانند. فقط از چیزهای مثبت حرف می‌زدند و عبارات مبهم و امیدوارانه به زبان می‌آوردند. تا آن زمان دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. نباید نتیجه گیری می‌کردند.

در دوازده ماهگی هم چیزی نگفتند. نیازی نبود که چیزی بگویند. مرد و همسرش کودک را سراغ ساحری بردند که او را به این دنیا آورده بود. در ابتدا، جادوگر پیر از دیدن آن‌ها امتناع کرد. سرش را به آرامی تکان داد. زن از او خواهش کرد. زانو زد و التماس کرد. وکیل آهنگر تلاش کرد تا بازوانش را گرفته و او را از روی زمین بلند کند. اما زن تکان نمی‌خورد. سه روز و سه شب در گرمایی بی‌رحمانه و سرمایی دردناک روبروی قلعه‌ی ساحر گریه و زاری کرد و مرد تمام مدت مراقبش بود.

صبح چهارمین روز سرو کله‌ی ساحر پیدا شد. در مسیرش به دختر مردِ شمع‌ساز برخورد که هنوز منتظر ایستاده بود، مضطرب و وحشت زده شد. دیگر نمی‌توانست بیش از این کشش دهد.

گفت:

پسرتون متعلق به این دنیا نیست. هرگز نخواهد شد.

آن هنگام بود که زن گریه سر داد. مرد نگاهش را به ساحر دوخت و گفت:

منظورتون چیه؟ یعنی چی؟ می‌دونم که جادوگرید و شیوه‌ی صحبت کردنتون اینطوره اما نمی‌شه که همچین حرفی بزنید، بعد بایستید و بروبر من رو نگاه کنید.

ساحر اینطور توضیح داد که:

ذهن و روان پسر، همونی که شاید بعضی ها بهش می‌گن روح، محبوسه، می‌تونید تصور کنید که توی یه جعبه‌ی کوچیکه و اون جعبه توی  یه جعبه‌ی دیگه‌ و اون جعبه هم توی یه جعبه ی دیگه و این روند همینطور ادامه داره.

_بخاطر طلسمه؟

_ممکنه. نمی‌شه به این راحتی ها نظر داد. شاید بخاطر اینه که از ورود به دنیا می‌ترسه، یا اینکه به علت انرژی تاریک مستمری که روی خلقتش تاثیر گذاشته، مجوز مطلق رو نداره.

انرژی تاریک! با شنیدم این عبارت، پوست مرد یخ زد و ترسید. می‌دانست چیزی درون او باعث همه‌ی اتفاقات شده بود. راهی برای اثباتش نداشت اما می دانست اشتباه او بود. از ترس آنکه همسرش با نگاهی، فورا متوجه همه چیز شود، حتی به او نگاه هم نمی‌کرد.

اما حتی اگر همسرش چنین افکاری هم داشت، آن ها را آشکار نکرد. دستش را در دست گرفت و از ساحر راه چاره خواست. چه کاری از دستشان بر‌می‌آمد؟

_بگید چیکار کنیم؟

ساحر گفت:

ممکنه راه حل در اعماق وجود خودش پنهان باشه. جایی اونقدر عمیق که نمی‌شه با اطمینان بهش دسترسی پیدا کرد. هیچ وقت نمی تونید بشناسیدش، اما ازش مراقبت می کنید، دوستش دارید و متوجه می‌شید تمام ویژگی‌ها لازم برای اینکه بتونید اسمش رو بذارید بچه، داره.

همان موقع که این حرف ها را شنید، می‌دانست که واقعیت دارند. به فکر فرو رفت و از خودش پرسید که بیمه چه چیز‌های را تحت پوشش قرار می‌دهد. نگران مخارج کلانِ قابل کسر و ... . وکیلِ آهنگر سال‌های پر از درمان‌گر، مدارس استثنایی و پرستار را پیش روی خودش می‌دید. نه جشن تولدی، نه دورهمی و بازی‌های بچه گانه، نه دوستی. نه حتی بیسبال بازی کردن با پسرش، هیچ کدام از این ها را نمی‌دید.

در شانزده‌ماهگی پسر یک مرتبه سرپا ایستاد و دست زد.

یکساله که شد، یک واژه گفت:

بای. بای-بای. بای.

سپس،دوساله که شد، واژه های بیشتری را با شتاب و پیاپی فراگرفت؛ مامان، نی‌نی، دا، ببشید(ببخشید).

چرا ببخشید؟(عذرخواهی)؟

شاید چون اغلب این رو می‌شنید

در سه سالگی می‌گفت:

اون چیه؟ و اون کیه؟ و داریم کجا می ریم؟

پسر وکیلِ آهنگر، پنج ساله که شد گفت:

بابا بهترین دوست منه.

این را از فاصله ی بسیار دوری گفت، از جایی در اعماق وجودش. مرد نتوانست به راحتی صدایش را بشنود. پسر روی زمین نشسته بود و گیج به نظر می‌رسید و صدایی مخوف از دهانش خارج شد. صدایی قدیمی، دردی در آن محبوس بود. پسر از پنجره به پسرهای دیگر نگاه کرد که در حال دویدن بودند. می‌خواست بدود. اما پاهایش به درستی حرکت نمی کرد.

پدرش گفت:

سالم اند پسرم، پاهات خوب خوبن.

پسر پرسید:

پس چرا حس می‌کنم که گیر گردم؟

پدرش گفت:

ما کمکت می‌کنیم که جدا شی. پاهای خوشگل و خوبین. از پاهات عصبانی نباش. به من نگاه کن. به مامانی.  ما حلش می‌کنیم. ما این پاها رو بهت دادیم. متاسفیم. من رو ببخش. اما اشتباه تو که نیست، تو هم بلاخره می‌تونی بدوی.

پسر بلاخره دوید. یک جور خاصی می‌دوید. مضحک به نظر می رسید و بقیه‌ی پسرها بهش میخندیدند. بنابراین بعد از چندبار تلاش کردن، از دویدن دست کشید.

حال مرد خوب بود؟ کمی زمان لازم داشت؟

خوب بود.

_یه لیوان آب می خواید؟

_نه، خوبم.

_نفس عمیق بکشید، خب؟

در دیگر زمینه‌ها، همه چیز به خوبی پیش می‌رفت.

همانطور که معلوم شد، مرد استعدادی در آهنگری داشت. نه استعدادی چندان درخشان. برای شوالیه‌ها و شاهزاده‌ها شمشیر نمی‌ساخت. اما یک توانایی‌هایی داشت و مردم متوجه آن شده بودند. و کم‌کم چیزهایی آوردند تا برایشان ابزار بسازد. چه چیز‌هایی که از خرت و پرت‌ها نمی‌ساخت. مواد را با چکش می‌کوبید، چیز‌های دیگر را صاف می‌کرد و از آنها چیز دیگری می‌ساخت. آنها را توی آتش و چیز‌های دیگر می‌کرد. آنچه فقط به عنوان کاری فرعی شروع شده بود، حالا به نوعی صنعت خانگی تبدیل شد. وقت آن را داشت که آهنگری کند چرا که از کار شرکت بیرون آمده بود و در دولت محلی به عنوان وکیل کار می‌کرد. از انعام خبری نبود اما مزایای خوبی داشت. و ساعات کارییار بهتر بود. حالا بیشتر شب‌ها برای شام می آمد خانه. با همسر و پسرش به کلبه‌ای بزرگتر خارج از دهکده نقل مکان کردند. وکیل آهنگر هنوز نه شوالیه شده بود و نه ارباب اما می‌توانست مایحتاج خانواده‌اش را فراهم کند. هیچ وقت گرسنه نمی ماندند. معمولا اوضاع رو به راه بود، گرچه گاهی اوقات که برای جشنواره‌ی برداشت محصول به دهکده می رفتند خانواده های دیگر به آنها نگاه می کردند.  از اینکه اینطوری بهشان نگاه می‌کردند، بیزار بودند. همدردی که با چیز دیگری آمیخته بود، چیزی مثل، تحسینت می کنم اما بهم دست نزن چون ممکنه مصیبت بدشانسیت بهم سرایت کنه. همدردی، مثل گفتن«باهات همدردی می‌کنم، دلم برات می‌سوزه. برای تو» یا مثل گفتن« تو، همونجا بمون، نزدیک‌تر نیا، از دور تحسینت می کنم.» آن نگاه را به خوبی می شناخت. همسرش گفت:

اینقدر به مردم سخت نگیر. نیتشون خیره.

نیت خیر چرت و پرته. مرد آن نگاه را می‌شناخت و از آن بیزار بود. از وقاحتِ آن. خانواده های دیگر چیزی نمی گفتند. این بخشِ بدترِ قضیه بود. مگر اینکه چیزی می‌گفتند که در این صورت از آن هم بدتر می‌شد.

«الهام بخشه ، خیلی قوی و از خود گذشته هستید». این تصویرِ انسان های از خودگذشته دیگر حرف پوچ بود. انگار زندگی‌شان به گونه‌ای متفاوت بود، انگار نه اشتباهی داشتند و نه نیازی یا هیچ وقت دلشان دو، سه یا حتی ده لیوان نوشیدنی نمی‌خواست، انگار داشتن همچون فرزندی، از آن‌ها گونه‌ای جادویی ساخته بود. یک سری انسان های غیرانسانی و خیالی مثل قصه‌های پریان، آدم هایی که نه دچار هیجانات جنسی می‌شدند و نه خسته و بی‌حوصله. اما وکیلِ آهنگر با اینکه از این غریبه‌ها و آن نگاه‌های صمیمانه شان  بیزار بود، نمی‌توانست سرزنش‌شان کند. پس نادیده‌شان گرفت.

زمانش رسیده بود تا ترفیع بگیرد و نماینده ی حقوقی اداره‌ی خودش شود. در آن زمان پسرش هشت ساله شده بود. نه، تقریبا نزدیک به ده. و حالا پانزده. سال‌ها از او دوری می‌کردند و پسر همچنان هیچ دوستی نداشت. هر بار که پسرش می‌پرسید:

چرا من دوستی ندارم؟

احساسات مرد جریحه دار می‌شد اما روزی که پسر دیگر این سوال را نپرسید بیش از هر زمان دیگری آزرده شد. از آن روز سال‌ها می‌گذرد. همه چیز هنوز رو به راه بود. کلبه‌شان کوچک به نظر می‌رسید، بنابراین یکی دیگر خریدند. زمان خوبی نبود چرا که یک ماه بعد، از ارتقا وکیلِ آهنگر به شغلی بهتر، صرف نظر کردند. که ظاهرا به دلیل برخورد نامناسبش بود. در سراسر دهکده زمزمه هایی پنهانی درباره‌ی علاقه‌ی اعضای ارشد نسبت به خودش، شنیده بود اما آن‌ها به این فکر می‌کردند که کاش از پس مسئولیت های متفرقه‌اش هم برمی‌آمد. خب با در نظر گرفتن شرایطش. می دانستند کودکی در خانه دارد که به مراقبتی مضاعف نیاز دارد. روش مودبانه‌ای بود تا از بیان مشکل حقیقی خودداری کنند. شاید در کنار او دچار نوعی افسردگی می‌شدند. با همه‌ی اینها با او احساس همدلی می‌کردند. همسر دوست داشتنی و فرزند استثنایی‌اش یا هرچیز دیگری. می دانست که هرگز اخراجش نمی‌کنند. می‌توانست تا هر وقت که بخواهد آنجا کار کند، بر اقطاع محلی به نقشه‌کشی مشغول باشد. قلمرو را برای آنان که کمتر ارباب بودند و همینطور برای رعایا تقسیم کند و برای آن کسانی که خیلی بیشتر از تصوراتش ثروتمند بودند، مالیات ببرد. و به این ترتیب جریان حرکت ثابت سکه های مسی را به سوی حساب خود بکشاند. یک زندگی ثابت، یک زندگی برای خانواده‌اش. کار درست همین بود.

پس این کار را هم کرد. از دست همسرش عصبانی بود، گرچه او هرگز چنین  تقاضایی نکرده بود. تا دیر وقت بیرون ماندن‌هایش شروع شد، اولش بخاطر کار بود اما بعدها نه. همسرش مرتبا به عطاری می‌رفت. شروع کرد به یاد گیری این حرفه. خیلی زود معجون خودش را تکمیل کرد. اسمش را اکسیر آرام‌بخش گذاشت. فقط برای اینکه روزها را سپری کند.

پسرشان بزرگ تر می‌شد. جسمش هم در هر حال رشد می‌کرد. اما درباره‌ی بقیه‌ی چیزها نمی‌شد به آن آسانی  نظر داد. گاهی شبیه به روحی بود محبوس در یک ذهن، که خود در مغز، و آن هم در یک جسم حبس شده بود. جسمی که به جسم یک مرد بدل می‌شد در حالی که جایی درون آن، یک کودک بدون هرگونه درک جهت‌گیری‌ای، همچون حشره‌ای موذی ورجه وورجه می کرد. یک بچه. بچه ی آن‌ها.

_لعنتی. واقعا" باید این کار رو بکنم؟ نمی‌دونم می‌تونم ادامه بدم یا نه!

_ادامه بدید. خوبه.

_چی خوبه؟

مشاور گفت که این یک پیشرفت جدی است و مرد بلاخره دارد به یک جاهایی می‌رسد.

نمی‌دانست دیگر چه بگوید. زیربغل هایش عرق کرده بود، پشتش درد می‌کرد، لمبرهایش از نشستن روی تخت ناهموار دفتر مشاور به درد آمده بود. لازم بود که برود توالت. از روایت کردن خسته شده بود.

خب پس می‌توانست استراحت کند، کمی آب بنوشد و بعد هر وقت که آماده بود از نو شروع کند.

نمی‌خواست از نو شروع کند. اما مشاور نگاهی پرمعنا به ساعت انداخت و مرد متوجه شد که زمانش تقریبا تمام شده. بنابراین یک بار دیگر شروع کرد. روزی روزگاری مشاوری بود که خودش هم نمی‌دانست چه کار می کند.

مرد منتظر واکنش بود اما مشاور در دامش نیفتاد. چیزی نگفت.سرش را تکان داد، رو به جلو خم شد و منتظر ماند تا ادامه دهد.

روزی روزگاری، مشاوری بود به هیچ دردی نمی خورد، هزینه‌ش هم زیاد بود. مرد هم که از پول ساخته نشده بود. اوضاعش خوب بود اما پولی برای این کار کنار نگذاشته بود. آن دو به هر حال از آن دست آدم‌هایی نبودند که پولی صرف هزینه‌ی مشاور کنند. این چیزها مخصوص ثروتمند‌ها بود. نظر همسرش بود، شاید همسری که احتمالا به زودی عنوان همسر سابق را می گرفت. چه مسخره. قید و شرط‌هایی بهش تحمیل می‌شد تا زندگی مشترکش را حفظ کند. انگار لایق همین بود. شرایط! انگار او تنها کسی بود که مشکل داشت. انگار او تنها کسی بود که شاید کمی زیادی از دست بچه عصبانی شده بود. مردی کوچک، گاهی کمی بدجنس اما خشن نه، هرگز. اما، خدا لعنتش کند، نمی‌دانست این بدجنسی از کجا می‌آید. وقتی درونش طغیان می‌کرد واقعا نمی‌توانست مهارش کند. خون و حرارت به صورتش می دوید. می‌توانست حسش کند. نزدیک بود حرفی بزند که دیگر نمی‌توانست حرفش را پس بگیرد، نزدیک بود چیزی بگوید که خلاف آنچه بود که در واقع می خواست به زبان بیاورد، درست همان وقتی که تمام خواسته اش این بود که گونه‌ی پسر را نوازش کند و بگوید:

ببخشید، لعنتی، ببخشید. من خیلی به هم ریخته‌ ام.

_راحت باشید. کمی به خودتون زمان بدید. هر چقدر که لازمه صبر کنید.

_نمی‌دونم.

_چی رو نمی‌دونید؟

_نمی‌دونم که می‌تونم این کار رو بکنم یا نه.

_کمی آب بخورید

جرعه‌ای آب یخ نوشید

_روزی روزگاری. یه آدم عصبانی بود. و از قصه‌ای که در آن زندگی می‌کرد بیزار بود.

_خب؟ عصبانی بود، خب؟

_روزی روزگاری، مردی بود که اجازه نداشت قصه‌اش را با «روزی روزگاری» شروع کند. چون روزی روزگاری نبود، یک روز مشخص بود. و آهنگر هم نبود، فقط یک آدم معمولی بود که در جنگل زندگی می‌کرد. زمان نسبتا" طولانی‌ای منتظر ماند تا ازدواج کند. اما موضوع این بود که، باید از مادرش مراقبت می کرد؛ در تمام آن سال ها هرگز فکر نکرد که زمانش فرا رسیده. به پوست مادرش نگاه می‌کرد که چین و چروک بر‌می‌داشت. مادرش، که لایق بهتر از این ها بود. روزها کار می کرد و شب ها مراقبش بود، بعد از مرگش ازدواج کرد. کمی بعدتر. شاید زیادی دیر. اما او هم قصه‌ی خودش را می‌خواست. فقط یک قصه‌ی ساده. این تمام چیزی بود که او و همسرش می‌خواستند. جراح زنان و زایمان درباره‌ی خطرات زیادش، طلسم جادوگر و تمام این چیزها با آن‌ها صحبت کرد. هرطور که بود. به هر حال بچه دار شدند. مرد و همسرش و پسری که می‌خندید و دست می‌زد اما نه حرف می‌زد و نه می‌دوید. یک خانواده بودند. خانواده‌ی او. همسرش، خوب بود. از خودش بهتر بود. به او یاد داد که چطور پسر بچه را دوست داشته باشد. مرد بیش از حد عاشق آن پسر بود.

بیش از پیش به دل جنگل وارد شدند. می خواستند از هر چیز دیگری دور باشند. نمی‌خواستند دیگران را ببینند.

می‌خواستند جنگل دیگری پیدا کنند، دهکده ای دیگر، یک «روزی روزگاری»دیگر، جایی که از معجون و طلسم و هر چیز دیگری در امان باشند. از دیوها، گرگینه‌ها، طلسم‌ها. جایی بدون جادو، حالا هرجایی که می‌شد.

به همراه همسرش خانه‌ای محکم ساختند. خانه‌ای ساختند تا قوی باشند؟ با چوب، گل، سنگ و هرچیزی که می‌توانستند پیدا کنند، محکمش کردند. با احتیاط و به آرامی زندگی می‌کردند و بیشتر روزها حتی به هم نگاه هم نمی‌کردند. به اندازه‌ی کافی در یک قصه‌ی پریان نه چندان خوب، خونریزی، معجون و اکسیر، زندگی کرده بودند. برای یک عمرشان کفایت می‌کرد. متوجه شدند که اگر حرف نزنند، اگر سعی نکنند تا از همه چیز سر دربیاوردند، قصه از بین می‌رود. از معنا داشتن باز می‌ماند، ازتلاش برای بازشکستن قلب های شکسته‌شان باز می‌ایستد.

بنابراین دیگر فکر نکردند. شب‌ها، خواب ندیدند. آن بخش را که مسئول پردازش خواب و رویا بود و با تغذیه کردنِ این رویاها آنها را با جانورانی وحشی مبدل کرده بود از سرهای‌شان تراشیدند و بیرون ریختند. خمیره‌ی خواب‌های‌شان را روی زمین پخش کردند تا آن را نوک بزنند، بجوند و بکنند. بیدار شدن، بی رویا خوابیدن، و کار کردن. روزهای بسیاری را اینگونه سپری کردند، همینطور سال‌های زیادی را.

پسر بزرگ می شد اما در واقع نمی‌شد.

سپس روزی، از آن سوی میز صبحانه به همسرش نگاه کرد. زن داشت یک توت فرنگی در دهان پسر می‌گذاشت. پسر داشت می خندید. گنگ و ناآگاه، چهره‌ی مردی بالغ با چشمان یک کودک. لبخند یک آدم ساده‌لوح.

این زیباترین چیزی بود که تا آن زمان دیده بود.

برای یک لحظه خوشحال شد.

بیرون رفت تا هیزم جمع کند و در آن حالت خوشحالی، بیش‌تر از حد معمول از خانه اش دور شد. به رودی رسید که زمانی پلی از روی آن می‌گذشت. پلی که تخته‌هایش حالا پوسیده شده بود. آنجا متوجه نگاهی کنجکاو شد.

در آن سوی پل ویران، پسرش به تنهایی نشسته بود.

_این بیرون چی‌کار می‌کنی؟ چطور اومدی اینجا؟

پسر گفت که نمی داند. شروع کرد به نالیدن. صدایی ترسناک. مردی بالغ که همچون کودکی گریه می‌کرد. گفت:

متاسفم، واقعا متاسفم.

مرد گفت:

باشه، باشه، گریه نکن. برای چی متاسفی مرد کوچولو؟ بهم بگو برای چی؟

_برای همه‌ی مشکلات، برای به هم ریختن زندگی‌تون

مرد گفت:

وای خدای من. نه

او کسی بود که باید عذرخواهی می کرد. چطور می‌توانست توضیح دهد که او، آنقدر خوب و قوی نبود که بخواهد  پدراو باشد؟

پسر پرسید:

من محبوسم، مگه نه؟ این طرف حبس شدم، این طرف پل. و شروع کرد به گریه کردن.

سعی کرد از آن سوی فاصله فرزندش را آرام کند. یکی از شعرهای کودکی‌اش را برایش زمزمه کرد. لحظه ای از گریه کردن دست کشید، لحظه‌ای به آن کوتاهی که تنها توانست بگوید:

بابا، برام یه قصه بگو.

اما چه جور قصه ای می‌توانست بگوید؟ قصه گوی خوبی نبود. زمانی چیزی تمثیلی داشت که حالا نشانش را گم کرده بود. نه نقشه ای، نه افسانه‌ای. دیگر نمی دانست چه چیزی مظهر چه چیزی ست.

نگاهی به اطراف انداخت. در تاریک‌ترین قسمت جنگل بود. آن ناحیه را نمی شناخت. کلبه، فضای باز جنگل، همه‌ی آن‌ها بسیار کوچک بودند و بسیار دور، از همه چیز. صداهایی که از درخت‌ها می‌آمد ترسناک بود. حالا می‌فهمید که چه کار کرده است. سعی کرده بود قصه را نادیده بگیرد. او و همسرش کوشیده بودند به زندگی ادامه دهند، بدون اینکه حرفی بزنند، بدون اینکه سخت فکر کنند. اما قصه هیچ وقت از بین نرفته بود. غفلت، زمان کار خود را کرده بود. آن زمان که حواسش نبود، این جا از هم پاشیده بود.

به عقب نگاه کرد تا ببیند که از کجا آمده و متوجه شد که مسیر بازگشت به کلبه، به هیچ جایی هدایتش نمی‌کند. انگار که راه، چند متر آن طرف تر، به نوعی، در محیط محو می‌شد. پشت سرش هیچ راهی برای بازگشت وجود نداشت و در مقابل پلی به سوی پسرش که دیر زمانی پوسیده بود. اگر می‌خواست که از پل بگذرد، وزنش را تحمل نمی‌کرد. نمی توانست از این طرف، به آنجا برود.

بنابراین از هر دو مسیر روی گرداند. از خانه و پسرش دور شد. و فقط دوید. تا جایی که می‌توانست تند دوید. با تمام توان به سرعت از میان جنگل ناشناخته ‌دوید و بعد همسرش بود که در کنارش می‌دوید. و همه‌ی غول‌ها، همه ی جانوران، همه‌ی چیز‌های ترسناک، مادی و غیر مادی، همه‌ی چیزهایی که تا آن زمان، زن و مرد را تعقیب یا آن‌ها را آزرده بودند؛ حالا مصرانه پشت سرشان ازدحام کرده بودند. و سردسته‌ی آن‌ها پسرشان بود. پسر آن ها که می‌پرسید:

نمی‌خواید مامان و بابای من باشید؟ چرا؟ چرا؟

 طولی نکشید که همه چیز را از یاد بردند و دویدن تنها چیزی بود که در خاطرشان مانده بود. زندگی‌شان یک تعقیب طولانی بود.

مرد گفت:

نه، این درست نیست.

و همسرش گفت:

وقتی برای درست و غلط نداریم.

و مرد گفت:

چرا داریم می‌دویم؟ ما توی قصه‌ی خودمونیم. نباید بدویم.

سپس نگاهی به جسم خود انداخت و دید که نه قهرمان است، نه آهنگر و نه هیچ چیز دیگر. به همسرش نگاه کرد و دید که نه دوشیزه‌ای پریشان است و نه دخترِ شمع‌ساز. دیگر به زحمت او را می‌شناخت. اما می‌دانست که او رِیچِل است. او همان کسی بود که درون رِیچِل وجود داشت. مادر فرزندشان بود. پسرشان، به پسر نگاه کرد. دیگر مردی بالغ بود. و همچنان یک پسر. پسری دوست داشتنی که در جسم مردی بدبو زندانی شده بود و می‌دانست تا  زمانی که لازم باشد بینی و کون پسر را پاک می‌کند، چرا که این کاری بود که آهنگران و قهرمان قصه‌های پریان می‌کنند. وکیل دولت می‌شوند، خواروبار می‌خرند. هفته‌ای سه بار پسرشان را اصلاح می کنند و به او پودینگ می‌خورانند و هرازگاهی برایش آواز می خوانند.

این رویا نبود، قصه‌ی پریان هم نبود. این تمامی واقعیت بود، تمام چیزی که باید می بود.

روزی روزگاری، افسانه‌ای بود، شاید یک زمانی چیز‌ها، یک به یک، با هم مطابقت داشتند یا به قدر کافی به هم نزدیک بودند. اما این مسیر جایی پیچ خورده بود، و حالا نمی‌دانست که چه بود.

مرد هیچ نقشه‌ای نداشت. صدای ساعت را شنید: تیک‌تاک- تیک تاک- تیک تاک. به مشاور نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که همین حالا هم زمانش تمام شده است. مشاور چیزی نگفت. مرد فهمید که در قلمرو تازه‌ای قرار گرفته، به حاشیه‌ی جنگل رسیده بود. دیگر جایی برای دویدن نمانده بود.

نفسی کشید و متوجه شد که همچنان عرق می کند. این چیزی‌ست که مشاور می‌خواست؟ وکیلِ آهنگری که روی مبل تخت‌شو دفترش جان می‌کند و عرق می‌ریزد و آرام آرام کنترلش را از دست می‌دهد؟ می‌دانست که چطور کمکش کند؟ می‌توانست به او کمک کند تا به یاد بیاورد که چگونه از اینجا به آنجا برود؟

خانم مشاور گفت:

وقت تمومه. این شروع کاره.

_شروع؟

_بله

به مشاور نگاه کرد و با خود اندیشید که آیا واقعا جدی حرف می‌زند؟

از زمان ناهارش گذشته بود. بلند شد که برود. از در که خارج می‌شد گفت:

هفته‌ی دیگه می بینمتون.

 مشاور گفت:

 شاید.

 برگشت تا به او نگاه کند. خانم مشاور گفت:

ببینیم از اینجا، کجا میرید.

از راهرو پایین رفت، وارد توالت شد. دست‌هایش را شست. آبی به صورتش زد. همین که به سالن برگشت آن را دید. شبیه به...اما نه، به هیچ وجه!

فقط یک سری چیزهایی می‌دید. اما، ممکنه؟

خطوط کمرنگ و کلی فرش

یک راه باریک

به کجا می رسید؟ راهی بود به بیرون، یا به درون؟

و به خود گفت:

خیلی خوب، شاید حق با خانم مشاوره. اگر این جاییه که داستانت شروع می شه، پس قبولش کن.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «قصه» نویسنده «چارلز یو» ترجمه «فاطمه هادوی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692