داستان «مارسل و ستارۀ سپید» نوشته «استفن رابلی» مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem"مارسل" یک موش فرانسوی است، که درون قایقی زیبا در پاریس زندگی می کند. محل زندگی او در زیر کف آشپزخانۀ قایق است. او از خواندن کتاب ، رفتن به رستوران و تماشای فیلم های قدیمی خیلی لذت می برد. "مارسل" همچنین علاقه زیادی به دیدن نمایش های اپُرا دارد.

یکروز در ماه ژوئن (خرداد) ، مارسل خواندن یک کتاب پرماجرا را به پایان می بَرَد سپس برای صرف شام به ملاقات تعدادی از دوستانش می رود، که در ایستگاه مترو "موزه لوور" زندگی می کنند. 

"مارسل" بعد از صرف شام در محل ایستگاه به انتظار ایستاده است. او دو مرد را می بیند که در کنارش حضور یافته اند.

مردی که قد بلندی دارد و در حال مطالعه مجله است ، می گوید : اینجا را ببین ، او اینجاست ، دوشیزه "زازا دوپونت" همان هنرمند و خواننده اپُرا با انگشتر الماس یک میلیون پوندیش که "ستاره سپید" نامیده می شود.

مرد کوتاه قامت نگاهی به عکس داخل مجله انداخت و با لبخند گفت : یعنی آن انگشتر الماس زیبا اینجاست؟ و ادامه داد : امشب کارش را می سازیم.

"مارسل" درحالیکه دهانش از تعجب بازمانده بود ، با خود گفت : چی ؟ آنها می خواهند که دستبند الماس "زازا دوپونت" را بدزدند؟ "مارسل" غروب دو هفتۀ قبل در نمایش ا ُپرا را بخاطر آورد که "زازا" لباس زیبایی به رنگ سبز پوشیده بود . او همراه با موسیقی به خواندن آواز می پرداخت و انگشتری زیبای الماس در دستش می درخشید.

"مارسل" با خود گفت : نه ، آنها نباید آنرا بدزدند. در همین لحظه قطار در ایستگاه متوقف شد و آن دو مرد سوار شدند. "مارسل" هم لبه کلاهش را کمی پائین آورد و به تعقیب آنها پرداخت.

ساعتی بعد آنها در ایستگاه "لامات" پیاده شدند. صدها نفر که در ایستگاه ازدحام کرده بودند ، سبب شدند تا "مارسل" آندو نفر را گم کند ولی در همین لحظه چشمش به موش پیری افتاد و از او پرسید : خیلی ببخشید ، شما می دانید که "زازا دوپونت" کجا زندگی می کند؟ .... امّا درست در همین موقع او توانست خانه مورد نظرش را ببیند ولی دیگر خیلی دیر شده بود چون "زازا دوپونت" داشت با تلفن از پلیس کمک می خواست : بله ... دو مرد ... آنها انگشتر الماس مرا دزدیدند.

"مارسل" به ناگهان صدای استارت اتومبیلی را شنید و با خود اندیشید : این صدا از کجا به گوش می رسد؟ او تمام اطراف را تا انتهای خیابان از نظر گذرانید و زیر لب زمزمه کرد : من مطمئنم که همان دزدها هستند که حالا در حال سرقت یک اتومبیل هم می باشند. "مارسل" بلافاصله سرتاسر باغ و حیاط خانه را دوید و به طرف پائین خیابان براه افتاد و در آخرین لحظه توانست پلاک اتومبیل را ببیند، پس نزدیک و نزدیکتر شد.

او به خودش قوت قلب می داد و می گفت : تو می توانی، پس با تمام توانش به طرف اتومبیل خیز برداشت. 

او بدین ترتیب در آخرین لحظه توانست خود را بر روی سپر عقب اتومبیل برساند. وی لحظاتی نفس نفس می زد و با خود اندیشید : خوب .. امّا بعد چه اتفاقی خواهد افتاد ؟

اتومبیل دزدها با سرعت حرکت می کرد ولی صدای آندو از داخل ماشین به گوش می رسید. آنها مدام می خندیدند و با هم گفتگو می کردند. "مارسل" خیلی خیلی عصبانی بود. بعد از نیم ساعت ، اتومبیل در کنار یک کافه توقف کرد.

  دیر وقت بود و کافه ساکت و آرام بنظر می رسید و زنی در گوشه ای از سالن نشسته بود که دزدها به طرفش رفتند و بر روی صندلی های کنار میزش نشستند. "مارسل" با چابکی خود را به زیر میزشان رسانید و به دقت گوش فرا داد . زن پرسید : آیا موفق شدید؟ 

مرد قد بلند جعبۀ کوچکی را از جیب ژاکتش بیرون آورد و درب آنرا گشود. او رو به زن کرد و گفت : تماشا کنید.

زن با دیدن آنچه در داخل جعبه بود با تعجب گفت : آه ، چه الماس زیبایی!

"مارسل" فکر کرد : این باید همان انگشتری باشد و حالا موقع عمل فرا رسیده است.

"مارسل" بناگهان با تمام زورش قسمتی از پای مرد قد بلند را به دندان گرفت بطوریکه مرد نگون بخت از درد ناله کرد : آی ی ی ... و جعبه حاوی الماس "ستاره سپید" از دستش افتاد و به گوشه ای از کافه پرتاب شد. یکی از پیشخدمت ها آنرا دید و پرسید : اون چیه که روی کف سالن افتاده ؟ و پیشخدمت دیگری پاسخ داد : من نمی دانم. او سپس با تعجب بلافاصله ادامه داد : اوه ... اون ممکنه واقعاً یک الماس باشه !! ... ولی هنوز حرفش تمام نشده بود که "مارسل" طول اتاق را پیمود و خود را به الماس رسانید. او سریعاً انگشتر گرانبها را بدور گردنش انداخت و با سرعت هر چه تمام تر به طرف درب کافه دوید تا آنجا را ترک کند .

دزدها دنبالش دویدند امّا میزها و صندلی هایی که در اطرافشان قرار داشتند، مانع رسیدن آنها به "مارسل" شدند. پیر مردی که در کافه نشسته بود ، گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ و همسرش با بی تفاوتی جواب داد : نمی دانم ... هیچکس نمی تواند جوان های این دوره و زمانه را بشناسد و از کارهایشان سر در بیاورد .

دزد قد بلند فریاد کشید : آن موش بدجنس را بگیرید و مرد قد کوتاه هم داد زد : درب کافه را ببندید ولی دیگر خیلی دیر شده بود زیرا "مارسل" از کافه خارج گردید و پشت سرش را هم نگاه نکرد. 

"مارسل" پس از دقایقی که بدون توقف می دوید ، نفس نفس زنان در گوشه ای ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. هیچکس او را تعقیب نمی کرد امّا او نمی دانست که حالا در کجاست ؟ پس نگاهش را به سمت چپ و راست گرداند، تا اینکه چشمش به یک کلیسای بزرگ و سفید رنگ افتاد و آنرا بلافاصله شناخت.

او با خود گفت : آه ... این باید کلیسای "ساکره کوئیور" باشد و حالا من می دانم که در کجا هستم. دیر وقت شب بود و هیچ قطاری در ایستگاه مترو دیده نمی شد امّا "مارسل" خستگی اش را فراموش کرده بود. او به طرف خانۀ "زازا دوپونت" براه افتاد و زمانی به آنجا رسید که خانم هنرمند در بستر آرمیده بود.

"مارسل" به پنجرۀ اتاق "زازا" نزدیک شد. یک میز در کنار پنجره قرار داشت که بر روی آن تعداد زیادی عکس ، جعبه ها و شیشه های عطر دیده می شدند.

"مارسل" به داخل اتاق رفت و سرتاسر طول آنرا پیمود سپس از طریق یکی از پایه های میز خود را بالا کشید. او قصد داشت که انگشتری الماس را از گردنش خارج سازد و بر روی میز بگذارد ولی هرچه تلاش کرد ، موفق نشد.

   "مارسل" با خود اندیشید : حالا چکار کنم ؟  ناگهان فکری به خاطرش رسید. از همان راهی که آمده بود ، خود را به پائین میز رسانید و به طرف سایر اتاق ها براه افتاد و کمی بعد از درب نیمه بازی وارد حمام شد. او همه جای حمام را وارسی کرد تا اینکه صابونی را درون ظرف صدف مانندی مشاهده کرد. لحظاتی بعد خود را بر بالای قالب صابون کشانید و اطراف انگشتر را بر روی صابون مالید. او امیدوارانه چشم هایش را روی هم گذاشت و مجدداً سعی کرد تا انگشتری را از گردنش خارج نماید و سرانجام انگشتری الماس را به سختی بیرون آورد. 

صبح فردا "زازا" از خواب برخاست و لحظاتی بعد با کمال تعجب انگشتری الماسش را بر روی میز اتاقش بین دو شیشه عطر پیدا کرد و با خود گفت : امّا ... من نمی فهمم ... هیچ دزدی اموال برده شده را دوباره باز نمی گرداند ... حالا چطور شد که ....  .

او نگاهی دوباره به انگشتر و سپس نگاهی به چهره خود در آئینه انداخت. آثار تعجب بخوبی در چهره اش دیده می شد. او با خود می گفت : چرا انگشتر بوی صابون می دهد. وی لحظاتی بعد تلفن را برداشت و تمامی ماجرا را به پلیس اطلاع داد. 

روز بعد ، ماجرای سرقت انگشتری الماس در تمامی روزنامه ها چاپ شده بود. در صفحه اول یکی از روزنامه ها چنین به چشم می خورد : انگشتر یک میلیون پوندی هنرمند اپُرا پیدا شد. و یکی دیگر از روزنامه ها نوشته بود : دزدها الماس "زازا دوپونت" را برگرداندند.

پلیس ها مبهوت مانده و از خودشان می پرسیدند : یعنی چه ؟ چطور ممکن است ؟

روزنامه ها پُر از تصاویری بودند که از "زازا" و انگشترش "ستاره سپید" برداشته بودند. عکس ها او را در خانه ، سالن اپُرا و یا کنار "بُرج ایفیل" نشان می دادند درحالیکه در همه آنها وی با چهره ای خندان به طرفدارانش لبخند می زد.

"مارسل" هم از کاری که انجام داده بود ، خیلی خوشحال بنظر می رسید. او روزنامه ای خرید و پس از برگشتن به اتاق مشغول مطالعه مطالب مربوط به دزدی انگشتر الماس شد.

سپس نگاهی به آینه انداخت و خطی باریک و قرمز رنگ را بر روی گردن خود مشاهده کرد و با خود گفت : عجب شبی بود !. 

"مارسل"  لحظاتی بعد دست و صورتش را شست ، صبحانه اش را میل کرد و پنجره را گشود. صبحی گرم و زیبا آغاز شده بود و او زیبائی های آن را با تمام وجودش احساس می کرد.

"مارسل" نگاهی به آسمان آبی انداخت و لبخندی بر لبانش نشست. او با خود زمزمه کرد : حالا ببینم امروز چه باید بکنم. زندگی ادامه دارد پس با امید به پیش چونکه موفقیت حقیقی و دلنشین فقط با تلاش بدست می آید.

-------------------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، اسطوره شناسی، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمنامه خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
کارگاه های رایگان داستان خوانی و کارگاه داستان در خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش صوتی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html  
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک                                                                                               
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html 
گزارش جلسات ادبي- تفريحي كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html 
کارگروه ویرایش ادبی چوک
www.khanehdastan.ir/literary-editing-team 
کارگروه تولید محتوا
www.khanehdastan.ir/content-creation-team 
استودیوی خانه داستان چوک 
www.khanehdastan.ir/chouk-studio 
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی
www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مارسل و ستارۀ سپید» نوشته «استفن رابلی» مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692