داستان «غیر منتظره» نویسنده «کیت شوپن» مترجم «لعیا متین پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leila matinparsaaaوقتی رندال «دوروتایش» را برای مدت کوتاهی ترک کرد جدایی آنها بسیار تلخ بود. قرار بور رندال بعد از مدتی با دوروتا ازدواج کند. این جدایی اجباری به نظر هردونفر آنها بسیار ظالمانه بود، امتحانی سخت که تحمل آن برای دو دلداده دشوار بود. خداحافظی با آه و افسوس و بوسه های طولانی به سختی به پایان رسید ، بوسه های بیشتر و در آغوش کشیدن های طولانی تر تا آخرین لحظه های جدایی سخت ، ادامه داشت.

او قرار بود تا پایان ماه برگردد. نامه های روزانه ، مشتاق و پر  از احساسات و ظاهرا تمام نشدنی بین آنها رد و بدل شد. او پایان ماه بازنگشت، بیماری سفر او را به تعویق انداخت. سرما خوردگی شدید همراه با تب که به شیوه ای غیر قابل توضیح راندال را از پا انداخت ، او را در بستر نگه داشته بود. امیدوار بود که به زودی بیماری برطرف شود و در عرض یک هفته به نزد دوروتا بازگردد اما این بیماری ، سرماخوردگی لجوجی بود که به نظر می رسید قصد ندارد تسلیم درمانهای عادی و آشنا شود. با این حال پزشک هنوز هم امیدوار بود و قول داده بود که او را در عرض دو هفته سرپا کند.
و همه ی اینها برای دوروتا که صبرش لبریز شده بود مثل شکنجه به نظر می رسید و اگر پدر و مادرش اجازه داده بودند تا به حال به بالین محبوبش شتافته بود.
مدت طولانی خود راندال نمی توانست نامه ای بنویسد.روزی به نظر می رسید بهتر شده و درست روز بعد سرما خوردگی جدید دیگری بی وقفه بر او چنگ می انداخت و بدین ترتیب ماه دوم هم سپری شد و دوروتا دیگر به آخرین حد توان و تحملش رسیده بود.
سپس نامه ای با خطی لرزان از سوی راندال رسیدکه می گفت او مجبور است فصل دیگری را هم در جنوب بگذراند اما ابتدا به خانه می آید حتی برای یک روز هم که شده تا عزیزترینش را به قلبش بفشارد و ولع خودش را برای حس کردن حضور معشوقش و تمنایش را برای لبهای اوفرو بنشاند ، تمنایی که در تمام طول این تب و بیماری مشمئز کننده راندال را در خور فرو برده بود.
دوروتا نامه های پرشور و اشتیاق او را با تمام وجود می خواند. هرروز ساعتها روبه روی تصویر چهره ی راندال می نشست و به آن خیره می شد. تصویری که نمونه ی کامل سلامت جوانی ، قدرت و زیبایی مردانه بود.
او می دانست که ظاهر راندال حتما تغییر کرده. راندال اورا از قبل آماده کرده بود و حتی نوشته بود که دوروتا به سختی او را خواهد شناخت. دوروتا انتظار داشت او را بسیار بیمار و ضعیف ببیند، فکر نمی کرد شگفت زده شود و تصمیم داشت اجازه ندهد او حیرت یا رنج را در چهره اش ببیند. دوروتا در حالت پیش بینی اوضاع  با هیجانی سرشار از احساسات و انتظار قرار داشت تا زمانیکه راندال از راه رسید.
او کنارش روی کاناپه نشست چرا که بعد از اولین آغوش هیجانی به سختی می توانست خودش را روی پاهای لرزانش نگه دارد و با خستگی شدید درگوشه ی کاناپه فرو رفت. سرش را عقب روی کوسنها گذاشت، نفس نفس می زد. تمام قدرت بدنش در دستانش جمع شده بود که به سختی به دستان دوروتا قلاب شده بود.
دوروتا به شکلی به او خیره شد که آدم ممکن است به شبحی از روی کنجکاوی خیره شود. نگاهی که سرشاراز تعجب و بی اعتمادی بود تا ترس. این مردی نبود که از پیش او رفته بود. مردی که عاشقش بود و قول داده بود با او ازدواج کند. چه تغییر و حوادث سهمگینی بر او گذشته بود و یا شاید دوروتا دستخوش دگرگونی شیطانی هنگام دیدن او شده بود. پوستش مومی شکل و تب دار بود. بالای استخوانهای گونه اش سرخ شده بود.چشمانش فرو رفته بود. چهره اش زرد و ملتهب به نظر می رسید و لباسهایش آویزان روی اندام از دست رفته اش زار می زد. لبهایی که او را آنچنان با ولع بوسیده بود و الان هم در حال بوسیدنش بود ،خشک ، ترک خورده از تب و نفسش تب دار و ملتهب بود.
با دیدن و لمس کردن راندال به نظر رسید چیزی درون دوروتا مرتعش ، منقبض و پژمرده شد و به کل ظاهری را که پیش از این برای او داشت از دست داد. حس کرد که این حس ناشناخته مربوط به قلبش بوده اما این احساس تنها مربوط به عشق او بود.
- «می دونی ... عمویم آرچیبالد همینطور – به سرعت و ناگهانی – از دست رفت.» این حرف را با استهزاء  خاصی و در نفسهای کوتاه گفت انگار که نفس هایش تمام شده بود. « البته برای من به محض اینکه به جنوب برسم خطری نداره اما اگر این پاییز و زمستان رو اینجا بمونم دکترا می گن که درمان جواب نمی ده.» سپس او را با حسی که به نظر شور عشق می آمد در بازوانش گرفت ، حس تند و تیزی که در مقایسه با وضعیت سالم قبلش ملایم تر و با حرارت کمتری به نظر می رسید.
او زمزمه کرد:« دوروتا ما نیازی نداریم صبر کنیم. نباید عقب بندازیمش. بیا فورا ازدواج کنیم و تو می تونی با من بیایی و همراهم باشی. آه خدایا حس می کنم هرگز نمی ذارم بری ، باید تورو برای همیشه شب و روز میون بازوانم نگه دارم.»
او سعی کرد از آغوشش بپرهیزد. دوروتا التماس کرد که فعلا درباره ی این موضوع فکر نکند و سعی کرد متقاعدش کند که این کار غیر ممکنه.
-« من فقط یه مانع خواهم بود راندال. تو قوی و سالم برمی گردی. اون موقع زمان کافی هست .» و در دلش می گفت :« هرگز. هرگز. هرگز.» سکوتی طولانی برقرار شد و راندال دوباره چشمانش را بست.
- « دلیل دیگری هم دارم دوروتای عزیزم...» و سپس دوباره صبر کرد انگار که به خاطر شرم و یا از روی ترس مردد است که ادامه دهد: « من تقریبا ... کاملا مطمئنم که خوب میشم اما قوی ترین انسان هم نمی تونه روی زندگی حساب کنه. اگه بدترین اتفاق قرار باشه بیفته من دوست دارم که تو مالک همه ی اموالم باشی ، همه ی ثروتم باید متعلق به تو باشه و ازدواج این آرزوی منو محقق می کنه. حالا دیگه دارم از نا میرم.» حرفش را با خنده ای تمام کرد که خیلی زود با سرفه ای شدید از بین رفت. سرفه ای که نزدیک بود نفسش را از بدنش ببرد و باعث شد ملازم و همراه او که بیرون منتظرش بود سریع به نزد راندال بیاید.
دوروتا از پنجره او را تماشا می کرد . در حالیکه به بازوی مرد تکیه کرده بود از پله ها پایین می رفت. دید که وارد کالسکه اش شد و خسته و بی رمق روی صندلی افتاد درست همانطور که یک ساعت پیش بی رمق و خسته در گوشه ی کاناپه ی خانه ی او افتاده بود.
دوروتا خوشحال بود که هیچ کس آنجا حاضر نبود و مجبور نبود حرف بزند. او کنار پنجره ایستاده بود و نگاه خیره و ثابتش روی نقطه ای که کالسکه آنجا بود ماند. سرانجام ساعتی که روی طاقچه ی بالای بخاری بود و زمان را اعلام می کرد او را به خود آورد و متوجه شد که به زودی افرادی را می بیند که مجبور است با آنها روبه رو شود و سخن بگوید.
پانزده دقیقه بعد دوروتا لباس خانه اش را عوض کرده بود و درشکه اش را سوار شده بود و جوری داشت فرار میکرد گوئیکه خود مرگ دنبالش کرده است.
در طول جاده ی آشنا و نزدیک خانه به سرعت راند. به نظر می رسید با نیرویی غیر از نیروی مکانیکی با انرژی ناخواسته و شراره ای لجوج که چشمانش را روشن و گونه هایش را سوزان کرده بود به پیش می راند. بدن نرمش را فقط با یک هدف به جلو خم کرده بود و آن هم سریعترین پرواز ممکن بود.
چقدر طول کشید و تا کجا رفت ؟ نمی دانست . اهمیتی نمی داد. منظره های اطرافش کم کم نا آشنا شد. در جاده ای ناهموار و دورافتاده می راند ؛ جائیکه پرندگان دورتادور نهرهای کنار جاده به نظر نمی رسید بترسند. هیچ محل سکونتی دیده نمی شد. دشتی قدیمی شخم زده و کاشته نشده ، خط ممتد جنگل ، درختهای بزرگ که شاخسار سنگینشان سست و بی حال خم شده بود و سایه های طولانی روی جاده افکنده بود ، بوی همراه با چوب تابستان ، وزوز حشرات ، آسمان و ابرها و هوای لرزان و روشنایی نرم. او با طبیعت تنها بود .  وقتی ایستاد و بدنش را بر فراز مرغزار کش وقوس داد ، نبضش هم آوا با تپش پراحساس طبیعت می زد. هر ماهیچه ، عصب و سلولش تسلیم حس شیرین رهایی شد که طنین آن در تمامی بدنش خزید و کل اندامش را در بر گرفت..
بعد از خداحافظی کردن با راندال حتی کلمه ای هم سخن نگفته بود. اما حالا به نظر می رسید که مایل است با برگهای لرزان و حشرات خزنده و در حال جهش و یا آسمان پهناوری که به آن خیره شده بود دردل کند.
زیر لب زمزمه کرد :« هرگز... نه حتی به خاطر هزاران دلارش ... هرگز هرگز نه حتی به خاطر میلیونها دلار...»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «غیر منتظره» نویسنده «کیت شوپن» مترجم «لعیا متین پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692