در طی تابستان، هر دوشنبه شب بسیاری از شناگران نوجوان در میعادگاه شنای گروهی به ردوبدل کردن کارتهای بازی "پوکمون" میپرداختند. دوستان "جف" اخیراً تعدادی کارت بازی جدید به او داده بودند و او هم آنها را به دیوار اتاقش آویخته بود.
"جف" بتازگی علاقه شدیدی به کارتهای بازی پیدا کرده بود. او هر روز از مادرش تقاضا میکرد که لطفاً مرا به بازارچه ببر تا تعدادی کارت بازی جدید بخرم. "جف" به مادرش اظهار میکرد که اخیراً کارهای روزانه طاقت فرسایی را انجام داده است تا پول بیشتری برای اموراتش تهیه نماید زیرا هر چه پول بیشتری جمع آوری میسازد آنگاه میتواند کارتهای "پوکمون" بیشتری بخرد.
"جف" از بالای پلهها با فریاد خوشحالی گفت: مادر، من طبقه بالا را تمیز کردهام. دیگر چه کاری را باید انجام بدهم؟
مادر برای انجام دادن کاری با عجله در حال خروج از خانه بود. او اندیشید که چگونه تابستان گذشته نتوانسته بود "جف" را به مرتب کردن رختخوابش متقاعد سازد امّا اینک هر روز به جمع کردن رختخوابش اقدام میکرد، لباسهایش را تا مینمود، در تمیز کردن اتاق نشیمن شرکت میجست و در انجام بسیاری دیگر از کارها شرکت فعال داشت. او متعجب بود که چه مدت طولانی برای اینکار صرف کرده بود امّا موفقیتی نداشت درحالیکه حالا انگیزه ای برای کارکردن "جف" بوجود آمده بود. او تصمیم داشت که بگذارد تا "جف" از این دوران لذت ببرد تا سرانجام هوس کارت بازی نیز کمرنگ شود و با افزایش سن از سرش بپرد.
سرانجام "جف" توانسته بود 10 دلار پس انداز کند. او با تلاش فراوان مادرش را قانع کرد تا وی را به بازارچه ببرد.
با کسب موافقت مادر، آنها تصمیم گرفتند تا با همدیگر به مغازه فروش کارتهای بازی بروند ولیکن وقتی به آنجا رسیدند، بخش فروش کارتها را بسته بودند و آن را به بخش مرکزی بازارچه انتقال داده بودند. "جف" و مادرش پله برقی را پشت سر گذاشتند و بطرف فوارهها رفتند یعنی جائیکه مغازهها در گوشه و کنار فضای آزاد متفرق بودند.
یکباره قلب "جف" فروریخت زیرا صف طویلی از خریداران را در انتظار میدید. او میدانست که کارتهای "پوکمون" خیلی سریع فروخته میشوند لذا آنها میبایست ابتدا ثبت نام میکردند و در نوبت خرید قرار میگرفتند. بدینطریق حتی اگر محمولههای جدیدی نیز آورده میشدند، باز هم ممکن بود هیچ کارتی به آنها نرسد.
خانواده ای در جلوی آنها ایستاده بودند و مانع دید آنها میگردیدند. "جف" نگاهی به مادر انداخت. او تشویش را در چهره مادرش مشاهده نمود.
مادر میدانست که "جف" تمامی پاداشهای 5 هفته اخیرش را با هدف خرید کارتهای بازی جدید جمع آوری کرده است ولی حالا ممکن است به هدفش نرسد.
"آرتور" برادر کوچکتر "جف" ناله کرد: مامان، من باید به توالت بروم.
آنها بدین ترتیب مجبور بودند که جایشان را در صف خرید کارتهای بازی از دست بدهند و این موضوع ناگزیر بسیار ناامید کننده مینمود.
مادر با خود اندیشید که "جف" چگونه با قهر و التماس هر روز از او میخواسته است که به بازارچه بروند لذا صورتش با یادآوری آنها درهم و گرفته شد.
"آرتور" این دفعه بلندتر صدا کرد: من باید به دستشویی بروم.
"جف" از اینکه مادر و برادرش را برای خریدن کارتهای بازی به همراه آورده است، بسیار احساس خودخواهی میکرد، بگونهای که عمل خود را نوعی دیوانگی میدانست امّا از طرفی او میبایست همین امروز کارتهای بازی را بدست آورد تا بتواند روز بعد در ملاقات هفتگی شنای عمومی با دوستانش بازی کند.
ناگهان او با دیدن برادرش که با سرعت بطرف دستشویی میدوید، تا حد غش کردن به خنده افتاد، مادرش هم شروع به خندیدن کرد و بزودی همهٔ آنهایی که در انتهای صف بودند، شروع به خندیدن کردند.
یکی از دوستان مدرسهای "جف" به سمت او آمد و گفت:
رفیق، ما امروز نخواهیم توانست کارتهای بازی جدید را بدست آوریم.
گروه کثیری از افرادی که در انتهای صف بودند با شنیدن این حرفها از صف خارج شدند و برای خریدن بستنی قیفی به سمت دیگر بازارچه رفتند.
مادر "جف" بنابر عادت همیشگی نگاهی به "جف" انداخت و گفت: من فقط نمیدانم که این کارتها چه فائده ای برایتان دارند. تو همین دیروز بخاطرشان برای تمام مدت روز با ما قهر کرده بودی!
"جف" تبسمی به مادرش کرد. او دوست داشت که ایکاش کمی بزرگتر بود تا میتوانست به تنهایی برای خرید کارتهای بازی به بازارچه بیاید. او همچنان در صدد بدست آوردن کارتهای بیشتری بود.
"جف" میدانست که بعداً نیز فرصت کافی برای خریدن کارتها را خواهد داشت. او همچنین میدانست که مادرش فردا بر سر کار خواهد رفت و سپس روز بعد مسابقه تنیس بین همسایگان است و بعد از آن هم روز تولد مادر بزرگ و متعاقباً حراج وسایل داخل گاراژ و بعد هم ناهارخوری در میعادگاه شنای گروهی است امّا او با این حال میبایست شکیبا باشد.
وقتی که آنها به خانه برگشتند، "کلسی" یکی از همسایههای همسن و سالش که در همان محله زندگی میکرد، بسوی آنها دوید تا موضوعی را با آنها در میان بگذارد لذا گفت:
سلام "جف"، مادرم یک مغازه جدید را در بازارچه پیدا کرده است که بازیهای رایانه ای میفروشد امّا آنها کارتهای "پوکمون" زیادی در انبار مغازه دارند. بنابراین دوست داری که با ما به آنجا بیایی؟
"جف" به سمت مادرش برگشت و از او اجازه گرفت.
همچنان که آنها به ایستگاه گاز رسیدند، به ناگهان یک اتومبیل در جلوی آنها ظاهر شد و با ماشین آنها تصادف کرد. هنوز تا بازارچه فاصله زیادی باقیمانده بود. مادر "کلسی" بناچار از ماشین پیاده شد تا اوضاع را بررسی نماید. خوشبختانه با وجودیکه هر دو اتومبیل ضربه دیده بودند ولیکن در اثر تصادف صدمه چندانی به گلگیرها وارد نشده بود. آنها به پلیس تلفن زدند تا برای فیصله بخشی ماجرای تصادف در محل حادثه حاضر شود. پلیس پس از 30 دقیقه به محل حادثه رسید و پس از بررسی حادثه به راننده اتومبیل دیگر ورقه ای را تحویل داد تا جهت پرداخت جریمه تکمیل نماید.
مادر "کلسی" گواینکه اندکی پریشان و مضطرب مینمود امّا همچنان برای رفتن به بازارچه مصمم بود. آنها سرانجام به مغازه مزبور رسیدند ولیکن تمامی کارتهای بازی قبل از آمدنشان بفروش رفته بودند.
آه از نهادشان برخاست زیرا آنها برای دفعه دوّم ناامید و مأیوس شده بودند.
آنها نمیخواستند که دست خالی برگردند لذا تصمیم گرفتند که یک دفترچه مجلد برای نگهداری کارتها خریداری کنند زیرا اینکارشان از هیچ چیز بسیار بهتر بود.
آنها بناچار به خانه برگشتند سپس به خانه "کلسی" رفتند."کلسی" ماژیکهایش را بیرون آورد تا به اتفاق کمی نقاشی کنند. آنها تمامی بعد از ظهر را به تزئین کتابهایشان پرداختند. "جف" یک اژدهای بزرگ و رنگی بر روی کاغذ نقاشی کرد و "کلسی" هم آن را با پروانههای رنگی متعددی زینت داد.
روز بعد، مادر "جف" در مسیر خانه به محل کار وارد یک مغازه اسباب بازی فروشی شد. او به دنبال خریدن یک بسته کارت بازی جدید برای "جف" و "کلسی" بود. در آنجا هیچ صفی تشکیل نشده بود لذا براحتی کارتهای مورد نظرش را خریداری کرد.
زمانیکه مادر به خانه رسید، بسته کارتها را به بچهها داد. "جف" و "کلسی" سریعاً از خانه خارج شدند تا دوستانشان را برای کارت بازی پیدا کنند ولی موفق نشدند و به مجدداً به خانه برگشتند. آنها تمامی عصر را به سازماندهی و مرتب کردن کارتهای بازی سپری کردند. آندو کارتهای مازادشان را نیز به برادر کوچکتر "جف" یعنی "آرتور" دادند. "آرتور" هم دفترچه کهنه ای را برداشت تا از آن کلکسیونی برای کارتهایش درست نماید.
غروب همانروز، تمامی بچههای همسایهها در مسیر دوچرخه سواری "جف" جمع شده بودند تا کارتهای بازی را به همدیگر نشان بدهند و به کارت بازی مشغول گردند.
"جف" آنروز سعی بسیاری کرد تا با کارتهای "چاریزارد" بازی کند ولیکن هیچیک از بچهها تمایلی به اینکار نداشت. او بازیهای سرگرم کننده دیگری نیز بیاد داشت و حیلههای زیادی برای برنده شدن در آنها آموخته بود.
"جف" وقتی که به خانه رسید، انگشتش را از روی کنجکاوی در لابلای دفترچه حاوی کارتهای "پوکمون" مازاد متعلق برادرش "آرتور" فرو برد. او با کمال تعجب در آخرین صفحهاش یک عدد کارت بازی "چاریزارد" دید.
"جف" اندیشید: من به آسانی میتوانم این کارت بازی را با کارت مشابه دیگری تعویض کنم و آن را برای خودم بردارم زیرا "آرتور" هیچگاه نخواهد فهمید. او اصلاً نمیداند که این کارت چقدر کمیاب است و حتی نمیداند که چگونه از آن استفاده کند.
"جف" با خودش گفت: اگر از "آرتور" بخواهم که آن کارت بازی را با من تعویض کند، یقیناً فکر میکند که آن یک کارت بسیار با ارزش است و بنابراین نخواهد پذیرفت.
"جف" میدانست که این درست آن چیزی نیست که باید انجام بدهد ولیکن برادرش با 4 سال سن تا چه حد در مورد کارتهای "پوکمون" میدانست؟
"جف" سپس با دقت تمام نسبت به خارج ساختن کارت بازی از دفترچه برادرش "آرتور" اقدام کرد. سپس یکی از کارتهایش را در محل آن قرار داد آنگاه دفترچه را بست و از پلهها بالا رفت تا وارد اتاق خوابش بشود. او در مسیرش زیر چشمی نگاهی به اتاق "آرتور" انداخت. برادرش کاملاً در خواب بود و بدینگونه بسیار کوچکتر و آرام تر بنظر میآمد.
"جف" با خود اندیشید: براستی من چکار کردهام؟ آیا میتوانم از کارت برادرم بدون اجازهاش استفاده کنم؟ یقیناً من کارتش را دزدیدهام.
"جف" دوباره از پلهها پائین آمد و کارت بازی "چاریزارد" را مجدداً در محل خودش درون دفترچه "آرتور" گذاشت. "جف" احساس بازنده ای را داشت که یک چیز با ارزش متعلق به برادرش را برداشته باشد. او تصمیم گرفت که از این موضوع مطمئن گردد که "آرتور" به هیچکس اجازه نخواهد داد تا از کارت "چاریزارد" او استفاده نمایند. "جف" تصمیم گرفت تا در اولین ساعات صبح فردا به "آرتور" در مورد ارزش واقعی آن کارت توضیح دهد.
صبح روز بعد، آسمان تیره و تار شد و رعد و برق آغازیدن گرفت. باران با شدت شروع به ریزش کرد و رعد و برق تمام فضا را اشغال کرد.
مادر "جف" اندیشید: خوب، برای تمرین تیم شنا وقت بسیار است.
او میتوانست بازی کردن پسرانش را در پائین پلهها و از نزدیک آشپزخانه بشنود.
"آرتور" از سر ناخوشنودی بر سر طوفان فریاد کشید.
او سپس به "جف" گفت:
من یک موضوع حیرت انگیز برایت دارم.
"جف" صحبتهای او را نادیده گرفت و توجهی نکرد.
"آرتور" علاوه بر خواندن مطالب خنده دار و مضحک به خوردن غذای مقوّی روزانهاش ادامه میداد. سرانجام "آرتور" کوچولو صبحانهاش را به انتها رساند. او به برادرش نزدیک شد و هر دو دستش را بر روی صورت "جف" گذاشت و دقیقاً در چشمانش نگریست و گفت:
"جف"، من یک موضوع تعجب آور برایت دارم.
"جف" برادرش "آرتور" را بلند کرد و به نوازشش پرداخت.
"آرتور" مرتباً سؤال میکرد:
آن "پیکاچو" کوچک چیست؟
آیا "گونا" در یک مسابقه با من رقابت خواهد کرد؟
"آرتور" با خندههای ممتد و صدای بلند برای برادر کوچکترش توضیح میداد.
"جف" برادر کوچکش را به طرف شانهاش بالا برد و بیشتر به نوازش او پرداخت.
"آرتور" از ترس فریاد زد: بزارم زمین، بزارم زمین، مامان، مامان.
"جف" فکر میزد مسئله بحت آوری که "آرتور" مطرح میکند میتواند یک اسباب بازی "مک دونالد" باشد.
"آرتور" بسوی دفترچهاش که در داخل آشپزخانه قرار داشت، دوید و دفترچهٔ کارتهای "پوکمون" خود را برداشت. سپس گفت:
اینجا است، من بهترین کارت بازی را برایت گرفتهام. او سپس کارت "چاریزارد" را برداشت و به برادرش "جف" داد. آن کارت اندکی تا و مرطوب شده بود ولی بسیار خارق العاده مینمود.
"جف" غرق در اندیشه شد. او حقیقتاً از اینکه شب گذشته به برادرش کلک نزده بود، احساس راحتی مینمود.
"جف" گفت: آه، چه موضوع شگفت انگیزی! تو بهترین برادر دنیایی.
"جف" سپس با خود اندیشید: من نمیتوانم این کارت بازی را از برادر کوچکم بپذیرم و آن را برای خودم بردارم.
بنابراین گفت: داداش کوچولو، من دوست دارم که این کارت بازی در دست خودت باشد امّا باید بدانی که این کارت از تمامی کارتهایمان با ارزش تر است. تو خواهی توانست به کمک آن در بسیاری از بازیها برنده بشوی.
"آرتور" ابتدا اندکی ناامید بنظر میآمد ولیکن کم کم این حالت برایش به راحتی و آسودگی خاطر تبدیل گردید.
طوفان تمرین شنای گروهی آنان را لغو کرده بود بنابراین "جف" و "آرتور" تمامی آن روز را به کارت بازی با همدیگر پرداختند و شادمانه روزشان را به انتها رساندند و پس از یک شام مفصل برای یک استراحت کامل به تختخواب رفتند.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر