داستان «یک روز انتظار» نویسنده «ارنست همینگوی»؛ مترجم «زهرا تدین»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مقام رسمی» نویسنده «سامرست موام»؛ مترجم «هما کریمی»

هنوز از تخت بیرون نیامده بودیم که به اتاق آمد تا پنجره‌ها را ببندد. احساس کردم بیمارست. رنگش پریده بود و می‌لرزید و طوری قدم برمی‌داشت که انگار راه رفتن برایش سختست.

- چیزی شده، باباجان؟

- یک کمی سرم درد می‌کند.

- پس بهترست به تختت برگردی و بخوابی.

 

- لازم نیست. حالم خوبه.

- گفتم برو بخواب. لباس‌هایم را که پوشیدم، می‌آیم و می‌بینمت."

اما وقتی که پایین رفتم، دیدم لباس‌هایش را عوض کرده و کنار شومینه نشسته. پسرکِ نُه ساله خیلی بی‌حال و مریض به نظر می‌رسید. دستم را روی پیشانیش گذاشتم و دیدم که تب دارد.

گفتم: "بهترست بروی بالا و استراحت کنی. انگار بیمار شده ای."

گفت: " چیزیم نیست."

دکتر آمد و تبش را اندازه گرفت.

پرسیدم: "چقدر تب دارد؟"

"صد و دو درجه."

پایین که آمدیم دکتر سه نوع کپسول و طرز مصرف آن‌ها را به من داد. یکی تب‌بُر بود، یکی دیگر مُسهل بود، و سومی هم اسید خون را پایین می‌آورد. دکتر گفت میکروب آنفولانزا فقط در محیط اسیدی زنده می‌ماند. ظاهراً چیزی نبود که در مورد آنفولانزا نداند، و گفت اگر تبش از صدو چهار درجه بالاتر نرود، اصلاً نباید نگران سلامتیش باشیم. اخیراً آنفولانزای خفیفی شیوع پیدا کرده بود، و اگر بچه سینه‌پهلو نمی‌کرد، خطری نداشت.

به اتاق که برگشتم درجه تبش را با زمان مصرف کپسول‌ها روی تکه کاغذی نوشتم.

- می‌خواهی برایت چیزی بخوانم؟

پسرک گفت: "اگر خودت می‌خواهی، باشد."

رنگش پریده بود و زیر چشم‌هایش گود افتاده بود. آرام روی تختش دراز کشیده بود و انگار حواسش جای دیگری بود.

داستان دزدان دریایی هاوارد پلای را با صدای بند برایش خواندم، اما معلوم بود که حواسش به داستان نیست.

پرسیدم: "بهتری، باباجان؟"

گفت: "تا حالا که فرقی نکرده‌ام."

کنار تخت نشستم و برای خودم کتاب خواندم تا زمان کپسول بعدی برسد. باید خوابش می‌برد، اما نگاهش که کردم، دیدم با نگاهی عجیب به پایین تخت خیره شده.

- چرا نمی‌خوابی؟ زمان خوردن داروها که شد بیدارت می‌کنم.

- دلم می‌خواهد بیدار باشم."

چند دقیقه بعد، رو کرد به من و گفت: "بابا جان، اگر خسته می‌شوی، لازم نیست پیش من بمانی."

- خسته نمی‌شوم.

- نه، منظورم اینست که اگر خسته می‌شوی، مجبور نیستی کنارم بمانی.

احساس کردم هذیان می‌گوید. ساعت یازده که شد کپسول‌هایش را دادم و از خانه بیرون رفتم.

هوای صاف و سردی بود، و برفی که روی زمین نشسته بود چنان یخ زده بود که انگار تمام درختان بی‌شاخ و برگ، بوته‌ها، شاخه‌های هرس شده، چمن و زمین عریان، همه و همه را با یخ لعاب داده بودند. سگ شکاری کم سن و سالمان را هم با خودم بردم تا قدری بالای جاده در کنار نهرِ یخ‌زده قدم بزنیم، اما ایستادن و یا راه رفتن روی یخ‌ها بسیار سخت بود و سگ چند بار لیز خورد اما باز هم به زحمت خودش را نگه داشت، من هم دو بار افتادم، یکبارش آنقدر محکم بود که تفنگ از دستم افتاد و روی یخ‌ها سُر خوردم. یکبار هم یک دسته بلدرچین را از زیر بوته‌هایی که از بالای یک طرفِ نهر آویزان بود پَر دادیم، و وقتی که داشتند بالای نهر می‌پریدند و دور می‌شدند، دوتایشان را با تفنگ زدم. چندتایشان لای درخت‌ها رفتند، ولی بیشترشان لای بوته‌های انبوه پنهان شدند و اگرمی‌خواستم آن‌ها را پَر بدهم، باید چند بار روی بوته‌های یخ‌زده می‌پریدم. تازه، بلدرچین‌ها که بیرون می‌پریدند، روی بوته‌های یخ‌زده و فنرمانند تعادل نداشتم و شکار کردنشان بسیار دشوار بود. به همین دلیل فقط توانستم دو تایشان را بزنم، و پنج‌بار هم تیرم به خطا رفت. اما خوشحال از اینکه یک دسته بلدرچین نزدیک خانه پیدا کرده‌ام و یک روز دیگر هم می‌توانم به شکار بیایم، راهی خانه شدم.

به خانه که رسیدم، گفتند پسرک کسی را به اتاقش راه نمی‌دهد.

می‌گفت: "حق ندارید به اتاقم بیایید. نباید به بیماری من مبتلا شوید."

به اتاقش رفتم و دیدم درست همانطور که قبلاً کنارش بودم، روی تخت دراز کشیده، رنگ‌پریده و بی‌حال؛ گونه‌هایش از تب گل انداخته بود، و هنوز مثل قبل به پایین تخت خیره شده بود.

تبش را گرفتم.

- چقدر است؟

گفتم: "نزدیک صد درجه." ولی تبش دقیقاً صد و دو درجه و چهار دهم بود.

گفت: "تبم صد و دو درجه بود."

- کی گفته؟

-دکتر.

- تبَتْ زیاد نیست، نباید نگران باشی.

- نگران نیستم، اما انگار دستِ خودم نیست.

- فکرش را نکن. زود خوب می‌شوی.

گفت: "فکرش را نمی‌کنم." و دوباره به پایین تخت خیره شد. معلوم بود دارد در ذهنش با چیزی کلنجار می‌رود.

- این کپسول را با آب بخور.

- فکر می‌کنی اصلاً فایده‌ای داشته باشد؟

- معلومست که فایده دارد.

کنار تخت نشستم و کتاب دزدان دریایی را باز کردم و شروع کردم به خواندن، اما دیدم حواسش به داستان نیست، برای همین ساکت شدم.

- فکر می‌کنی چند وقت دیگر می‌میرم؟

- چی؟

- یعنی چقدر به مردنم مانده؟

- قرار نیست بمیری، تو حالت خوبست؟

- چرا، قرارست بمیرم. خودم شنیدم گفت تبش صد و دو درجه است.

- آدم که از تب صد و دو درجه نمی‌میرد، این چه حرفی است که می‌زنی؟

- من که می‌دانم می‌میرم. در فرانسه که به مدرسه می‌رفتم، بچه‌ها می‌گفتند آدم با تب چهل و چهار درجه می‌میرد، اماالان من صد و دو درجه تب دارم.

پس پسرک یک روز تمام، یعنی از ساعت نُه صبح، منتظر بود که بمیرد.

گفتم: "بیچاره شاتز! طفلکی! این اندازه‌ها مثل مایل و کیلومتره. برای همین هم قرار نیست بمیری. اندازه دماسنج‌ها با هم فرق می‌کند. مثلاً دمای عادی با آن دماسنج سی و هفت و با این دماسنج نود و هشت است."

- مطمئنی؟

- معلومست که مطمئنم. دقیقاً مثل فرق مایل و کیلومترست. اگر با سرعت هفتاد مایل در ساعت رانندگی کنیم، یعنی سرعتمان چند کیلومتر در ساعتست؟

- که اینطور!

نگاهش که به پایین تخت خیره بود، آرام شد. گره اخم‌هایش نیز از هم باز شد، و بالاخره، فردای همان روز هر چند کمی بی‌حال بود، اما آرام بازی می‌کرد و خیلی راحت بر ای چیزهای بی اهمیت به گریه می‌افتاد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692