به دیدار مادربزرگ رفته بودیم. من و مارگاریتا. مادربزرگ چشمان پرفروغش را بهصورت مارگاریتا دوخته بود و از دوران جوانیاش با شور و نشاط برایش تعریف میکرد. از همان روزهایی که او هم مثل مارگاریتا پر شور و حرارت از بچهها مراقبت میکرد و بدون خستگی کارهای روزمرهشان را سر و سامان میداد. میگفت که در میان بچههایش مادر از همه شیطانتر و پر جنبوجوشتر بوده است و مادربزرگ برای نگهداری از او با بحران مواجه میشده است. همان روزهایی که مادر مدام زمین میخورده است و مادربزرگ مجبور بوده است که به همراه یکتکه پنبه و کمی الکل به دنبالش بدود تا زخمهایش را ضدعفونی بکند.
مادربزرگ در میان صحبتهایش مدام سرفه میکرد. پشت سر هم. مارگاریتا برایش آب میآورد و نیم خیزش میکرد تا آب را بنوشد. مادربزرگ آرامآرام آب داخل لیوان را سر میکشید و سرفهاش تا حدودی قطع میشد. مارگاریتا نگران دوقلوهایش بود و ساعت را هرچند لحظهیکبار نگاه میکرد. میدانست که تا یک ساعت دیگر اورول و بچهها با آن هیاهوی همیشگی وارد خانه میشوند و جای خالی او باعث نگرانیشان میشود. گرچه با نبودن مارگاریتا از عصرانهی پر احتشامشان هم خبری نبود و نبودن عصرانه باعث به هم ریختن اورول میشد. من از جا بلند شدم و در شومینه کوچک داخل اتاق هیزم ریختم. سعی داشتم تا شاخههای نازکتر را انتخاب کنم بلکه زودتر شعلهور شود و اتاق را گرم کند. خوب میدانستم که سرما برای مادربزرگ مضر است و اتاق نباید برای مدت زیادی خنک بماند. مارگاریتا نگاهم کرد. خوب میدانستم که میخواهد موافقت مرا برای رفتن بگیرد و بلافاصله سوار شورلت قدیمیاش بشود و به سمت خانه براند. خانه مارگاریتا تا خانه مادربزرگ نزدیک به 45 دقیقه فاصله داشت و اگر همینالان راه میافتاد ممکن بود همزمان با ورود بچهها و اورول وارد خانه شود و بهتر بود که هر چه سریعتر برود.
درست است که چند سالی از مارگاریتا بزرگتر بودم اما با این خوشحال بودم که نه شوهر و نه دو بچه دستوپا گیر داشتم تا مجبور بمانم رفتوآمدنهایم را با آنها هماهنگ کنم و برای هر بار بیرون ماندن از منزل مجبور شوم سه وعده غذا بپزم و در ظرفهای قدیمی در دار بچینم و یخچال را با آنها پر کنم. هم مادر و هم مادربزرگ دوست داشتند من هم مثل خیلی از کاتولیکهای اصیل در کلیسای بزرگ شهر ازدواج کنم و بچههای قد و نیم قدر پشت سرم گل پخش کنند؛ اما من از وقتیکه به دلایل خاص خودمان از پیتر جدا شده بودم، میل آنچنانی برای ازدواج و تشکیل خانواده نداشتم. گرچه اگر هم با پیتر به نتایج مثبتی برای ازدواج میرسیدیم بازهم تشکیل یک خانواده شلوغ و پرجمعیت از توان من خارج بود.
خوب به یاد دارم که به همراه پیتر به کتابخانه مرکزی رفته بودیم. تمام قفسهها را با دقت و وسواس خاصی بررسی کرده بودیم و در مورد هر کتابی که نظرمان را جلب کرده بود مدتها صحبت کرده بودیم. همانطور که در مورد هر فیلمی مدتها بحث و گفتگو میکردیم. در حین بررسی یکی از کتابهای معروف در مورد روشهای نگهداری از کودکان رو به پیتر کرده بودم و گفته بودم که اصلاً از غرق شدن در زندگی و صدای جیغ و فریاد بچهها خوشم نمیآید و حس میکنم که این کارها عمر تلف کردن است. لبخندی زد و بدون اینکه به چهرهام نگاه کند و همانطور که سرش پایین بود و کتاب را ورق میزد گفت: میشل، این رفتارها اصلاً به تو نمیآید. لطیفتر از این حرفها به نظر میرسی. کودکان بخش بزرگی از زندگی هستند و داشتن یک خانواده منسجم از قوانین طبیعت است و من فکر میکنم در این حالت حیات ادامه پیدا خواهد کرد.
تقریباً غریده بودم و گفته بودم که: مگر لطافت داشتن یک زن به توانی او در نگهداری از بچهها خلاصه میشود. زن میتواند خیلی آرمانی و پر لطافت باشد اما درعینحال آمادگی لازم برای سر و کله زدن با سه چهار بچه قد و نیم قد را نداشته باشد؛ و ترجیح بدهد زندگیاش را بهگونهای دیگر سپری کند.
از همینجاها بود که متوجه شدیم، با یکدیگر کاملاً در نقاط متضادی هستیم و تفکرمان برای زندگی بسیار متفاوت است. پیتر هم متوجه همین تضادها و تناقض کاریها شده بود. آن روزها فکر میکردم شاید وجود داشتن تمام این تفاوتها ما را بالاخره به دو راه متفاوت هدایت خواهد کرد و درست یک سال بعد همین اتفاق هم افتاد.
مادربزرگ کمابیش در صحبتهایش اعلام میکرد که ایکاش میتوانستم دراینباره تجدیدنظر کنم و پیتر را بار دیگر به زندگی دعوت کنم؛ اما برایش هر بار توضیح میدادم که ما دارای افکار متفاوتی هستیم و نمیتوانیم در کنار یکدیگر خوشبخت باشیم. حتی آن عشق وسیع هم نتوانسته بود ما را سیل آب زندگی جدا کند.
از داخل کتابخانهی چوب گردوی مادربزرگ کتاب جین ایر را بیرون کشیدم. به مادربزرگ نگاه کردم که اگر موافقت میکند بعد از خوردن سوپ مرغ و داروی ساعت 30/6 دقیقهاش آن را برایش بخوانم. نگاه مادربزرگ حاکی از موافقت بود. به سمت آشپزخانه رفتم و ظرف سوپی را که چند دقیقه قبل الیزابت آماده کرد بود برایش آوردم. گرچه مادربزرگ هیچوقت دستپخت الیزابت را دوست نداشت اما از اینکه در این تنهایی کسی بود که بالاخره به فکر خواب و خوراکش باشد ممنون به نظر میرسید. روی صندلی گهوارهای کنار پنجره نشستم و سعی کردم چند باری خودم را تاب بدهم. همیشه و در همه حال این صندلی را دوست داشتم.
مادربزرگ لیوان آب را به همراه داروها سر کشید و بهسختی آن را قورت داد و بهزحمت گفت: از اینکه آلبرت این صندلی را با دست خودش برایم ساخته بود بهاندازه یک دنیا شاد بودم و نمیتوانستم تصور بکنم که او اینهمه زحمت را تحمل کرده است تا بتواند صندلی دلخواه مرا با آن سبک و روشی که خودم دوست دارم درست کند و آنطور با حوصله آن را صیقل بدهد. من و آلبرت همیشه دو قطب متفاوت زندگی بودیم اما هرگز اجازه ندادیم اینهمه تفاوت میان ما باعث خدشهای ولا اندک در هرکدام از روابطمان بشود. ما تصمیم گرفته بودیم در کنار هم باشیم و به نظرمان این تفاوتها نمیتوانست این عزم راسخ را متزلزل کند. با به دنیا آمدن مادرت و دایی جورج زندگی ما از آن چهرهی همیشگی خارج شد بااینحال ما به دلیل باوری که داشتیم توانستیم روی خوش زندگی را با وجود تمام تنشهایش به خودمان برگردانیم.
نگاه عمیقی به من انداخت و پرسید: میتوانم یک سؤال نسبتاً خصوصی از تو بپرسم؟
همانطور که با کتاب جین ایر ور میرفتم گفتم: حتماً مادربزرگ، حتماً.
مادربزرگ بهسختی نفس تازه کرد و گفت: تو پیتر را حقیقتاً و از صمیم قبل دوست داشتی؟ یا تمام تجربههایی که از عشق در کنار هم داشتید نمایشی کوچک بود؟
من و من کنان گفتم: نمیدانم مادربزرگ تابهحال فکرش را نکردهام اما این را میدانم که من پیتر را از صمیم قلب دوست داشتهام و از محبت قلبی پیتر هم مطمئن هستم.
مادربزرگ سرش را به بالشتهای پشت گردنش تکیه داد و بهزحمت گفت: میدانی میشل من فکر میکنم تو به آن اندازه که فکر میکنی عاشق زندگی و نعمتهای موجود در زندگیات نیستی. من در طول کلنجار رفتن با سرطان که میدانم مغلوب کردنش چندان هم آسان نیست متوجه شدم که زندگی آنقدرها هم سخت و دشوار نیست چون در حال میشود برای هر تناقض و راه اشتباهش یک چارهای اندیشید.
لیوان آبش را از کنار تخت برمیدارد و دوباره سر میکشد و بهسختی قورت میدهد. بلند میشوم و مقداری دیگر هیزم داخل شومینه میریزم. صندلی گهوارهای را به تخت مادربزرگ نزدیک میکنم و روی آن مینشینم و داستان جین ایر را میخوانم. مادربزرگ آرام چشمانش را میبندد. با خودم فکر میکنم که میشد به همراه پیتر جور دیگری به زندگی نگاه کرد. میشد همهچیز را از دست نداد. میشد زندگی را از اول نگاه کرد و لبخند زد.به قول مادربزرگ زندگی فراز و نشیب دارد اما بیشتر از آن زیبایی هم دارد.
جین ایر به اواسطش رسیده است. به مادربزرگ نگاه میکنم. آرام خوابیده است و لبخند گرمی بر روی لب دارد. میدانم که به خواب عمیقی فرو رفته است. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. مهتاب بالا آمده است. من میدانم که فردا روز جدیدی را با تصمیمات جدید باید شروع کنم.■