داستان كوتاه «این اولین و آخرین شانس شماست» نویسنده «زهرا سعیدزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

در آینه نگاه کردم. رنگ موهای روی شقیقه ام سفید شده بود. با خود فکر کردم کم کم دارم وارد مرحله دیگری از زندگی می شوم. چشمم به جعبه بالای آینه افتاد ، بلند شدم و آن را برداشتم. با احتیاط ساعت را از داخل آن درآوردم. تا به حال از آن استفاده نکرده بودم و قصد استفاده هم نداشتم.  پدرم در واپسین لحظات زندگیش آن را به من داده بود. گفت که نمی داند دادنش به من کار درستی است یا نه. فقط سعی کرد کاری که به عهده اش گذاشته اند انجام دهد و از انجام دادن آن  برای من کوتاهی نکند.

تنها چیزی که می دانستم این است که ساعت، زمان را کنترل می کند و هیچ اطلاع دیگری نداشتم. پدربه محض اینکه آن را به من داد ، فقط و فقط  اخطارها را گفت. گفت که خیلی مواظب باشم، برای مسائل خیلی خیلی حیاتی از آن استفاده کنم، گفت خیلی چیزها را تغییر می دهد که ممکن است ما نفهمیم،ولی تغییر میدهد....تغییر میدهد... آنقدر گفت که من از همان موقع ترس زیادی نسبت به ساعت احساس کردم، انگار بمبی باشد که هر لحظه ممکن است خانه و زندگیم را از بین ببرد.

 پدر آخر حرفش با مکثی طولانی گفته بود: از آن استفاده نکن. 

و نفس عمیقی کشیده بود. انگار نسبت به این حرفی که زد احساس رضایت بیشتری می کرد.

ساعت به دست به طرف بالکن رفتم. تا حالا از آن استفاده نکرده بودم. می دانستم که پدر و پدر بزرگم هم از آن استفاده نکرده اند. من به خاطر ترسی که داشتم، استفاده نکرده بودم و احتمال میدادم که آنها هم همین دلیل را داشته اند. تصمیمم را گرفتم. نمی خواستم آن را به پسرم بدهم. می خواستم نابود بشود. اگر قرار بود وسیله ای برای عذاب خانواده باشد، نابود شدنش بهتر بود.

خانه ی ما روی تپه ی بلندی بود و پایین بالکن دره ی بسیار عمیقی قرار داشت، پر از درخت های بلند و در هم پیچیده. از همان جایی که ایستاده بودم ساعت را به پایین پرتاب کردم. دیدم که ساعت چند بار دور خودش تاب خورد و پایین و پایین تر رفت تا اینکه در مه ته دره گم شد و دیگر ندیدمش.خیالم راحت شده بود و احساس سبکی داشتم که قبلا در خانه احساسش نکرده بودم.

ولی این حس مدت زیادی دوام نداشت. چند وقت بعد پسرم مُرد.

با دوستانش به سفر رفته بود. اواخر مسیر به دریاچه ای می رسند و مسابقه شیرجه زدن در آب را میگذارند. یکی پس از دیگری از صخره ی بلندی به درون آب می پرند. پسرم وقتی که شیرجه میزند و در آب فرو می رود، در اثر شوک وارده ،شش هایش پاره می شود و به ته دریاچه فرو میرود. دوستانش دوباره شیرجه میزنند و او را بیرون می کشند. وقتی بیرون می اید، هرچه به او تنفس مصنوعی می دهند ،  به علت پارگی ششها هوا را نمی گیرد و همان موقع می میرد.

این تمام چیزی بود که دوستانش به من گفتند و بعلاوه یک فیلم . فیلمی بود از مسابقه شیرجه زدنشان. یکی یکی جلوی دوربین می آمدند، حرفی میزدند و در آب شیرجه می رفتند. پسر من هم بود. به دوربین نزدیک شد. دستانش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و شیرجه زد.

فیلم را به زنم نشان ندادم.زنم طاقت این غم و غصه را نداشت و هر روز بیشتر از روز قبل گریه میکرد.

یک هفته بعد از فوت پسرم ، وقتی داشتم یواشکی و دور از چشم زنم -هنگامی که او خواب بود- فیلم را نگاه میکردم.  او مرا دید. هراسان ، انگار که کابوس دیده باشد به طرف من آمد و گفت: اون کی بود؟.. اون کی بود ، که تو تلویزیون بود؟

 و من دیگر گذاشتم فیلم را ببیند. تا یک  ساعت کارش شده بود فیلم را برگرداندن به عقب و دوباره دیدن آن صحنه. و هق هق گریه اش در خانه می پیچید.

پسرم دستش را به نشانه ی خداحافظی در هوا تکان میداد و شیرجه میزد.

پسرم دستش را در هوا تکان میداد و..

پسرم دستش را.....

به زور فیلم را از دستش گرفتم. سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه ای کرد که انگار تمامی نداشت. همان موقع بود که حرفش را زد.سرش را بالا آورد و با چشمهای قرمز و پف آلود گفت:

بَرِش گردون.....پسرم رو برگردون...

نفهمیدم چه می گوید . و او هم از نگاه گنگ من متوجه شده بود که نفهمیده ام. دستم را در دست گرفت و گفت: با اون ساعت.

تازه متوجه شده بودم. گفتم: ولی اون از بین رفته.

-تو از کجا میدونی؟ شاید هنوز سالم باشه. شاید بشه کاری کرد. شاید.....

و دوباره زد زیر گریه.

زود گریه اش را قطع کرد . خیره نگاهم کرد و گفت : پسرمون ارزش یه بار امتحان کردنش رو داره.

پرسیدم: اگر زمان رو به عقب برگردونم ، کاری میکنی که اون اتفاق نیفته؟

خیلی سریع جواب داد: جلوش رو میگیرم...نمیذارم بره....اونو محکم توی بغلم نگه میدارم و نمیذارم از من دور بشه.

و بعد کاری را کرد ، که لحظات  حساس ، وقتی که چیزی را خیلی می خواست انجام میداد.

انگشتان بلند و باریکش را بالا آورد و هر چهار انگشت را خیلی آرام روی گونه ام گذاشت و اسمم را صدا زد: نوید.

انگار که چیز سردی از تمام بدنم عبور کرده باشد. مثل همیشه یخ زدم و به چشمانش که مشتاقانه منتظر جواب من بود ، نگاه کردم. بله، او کار خودش را کرده بود. من همان موقع تصمیم گرفتم که به دنبال ساعت بروم.

 از خانه که خارج شدم ،کوله پشتی ام را بر شانه هایم انداختم. قدم دوم را که برداشتم ، زنم کاسه آبی پشت سرم ریخت. گفت: میدونم که بر میگردی.

چشمانش برق شوقی داشت.

من هم می دانستم که برمی گردم ، ولی چیزی در درونم می گفت: آیا دوباره او را می بینم؟

پایین رفتن از آن صخره و سنگها کار سختی بود.مخصوصا برای من در آن سن.خیلی جاها روی سنگریزه ها سُر میخوردم و جاهایی هم که میدانستم توان ایستاده رفتن ندارم ، به قصد خودم را سُر میدادم .

فقط خودم را سریع به پایین هل میدادم. دره ی بسیار عمیقی بود و من باید خودم را به ته آن می رساندم و در دل دعا میکردم ساعت همان پایین دره باشد و به سنگ یا شاخه ای سر راهش گیر نکرده باشد. دو ، سه ساعتی که گذشت ، کوله ام را زمین گذاشتم و آب و غذایی که زنم برایم گذاشته بود ، خوردم. و فکرهایی به سَرَم هجوم آورد.

اگر پیدایش نکنم چه؟ اگر به جایی خورده باشد و نابود شده باشد چه؟ اگر دیگر کار نکند چه؟

زود وسایلم را جمع کردم، نمی خواستم بیش از آن به این فکرها گوش دهم. سرعتم را بیشتر کردم و پاهایم را محکم تر بر میداشتم. به منطقه پر درخت که رسیدم ، سرعتم پایین تر آمد، چون ممکن بود ساعت به یکی از شاخه ها گیر کرده باشد. از همانجا شروع به جستجو کردم. به شاخه ها نگاه میکردم، به بالای سرم، جلوی پاهایم ، روبرویم ، طرفین. آنقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم که دو دفعه زمین خوردم و زانوانم زخم شد. گردنم هم درد گرفته بود. تا انتهای دره همان طور جلو رفتم و چیزی نیافتم.  میدانستم پیدا کردن وسیله ی به آن کوچکی نیاز به شانس بزرگی داشت، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه .

مسیر رفته را تا انتهای درختان برگشتم و جستجو را از سر گرفتم . ولی باز چیزی نیافتم. دوباره برگشتم و به انتهای دره رسیدم و چیزی پیدا نکردم. کم کم داشتم نا امید میشدم. دیگه داشتم مطمئن میشدم که حتما به صخره های میانی کوه برخورد کرده و شاید خرد شده باشد، که همان موقع درخشش چیزی بین سبزه ها توجهم را جلب کرد. کناره ی پایینی درخت، توده ی علفی به هم پیچیده شده بود که سطح بر آمده ای داشت و سطح نرمی را بوجود آورده بود. نزدیکتر شدم. ساعت را دیدم به جز چند خراش سطحی ، هیچ مشکلی برای آن بوجود نیامده بود. خراب هم نشده بود و کار میکرد. گردی ساعت اندازه ی کف دستم بود و سطح صاف آن با تابش نور خورشید برق میزد.

از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. باورم نمی شد که پیدایش کرده ام. همان موقع روز و ساعتی را که پسرم از خانه رفته بود را در نظر گرفتم. ساعت رابه8 روز پیش و 5 ساعت به قبل از خروج پسرم برگرداندم. در ذهنم تحلیل کردم که باید زمان خوبی باشد و به بیشتر از آن احتیاجی نبود. و همان موقع زمان را تغییر دادم. گمان می کردم با تغییر ساعت ، اتفاق خاصی در محیط می افتد. ولی نیفتاد. فقط به ساعت مچی خودم نگاه کردم . دیدم که ساعتش درست همانی شده که من میخواستم. فهمیدم که درست شده. وقتی میخواستم ساعت را در در کوله ام بگذارم ، متوجه پیغامی شدم که بر سطح آن نوشته شد.

این اولین و آخرین شانس شماست.

تازه متوجه شدم که فقط یک بار می توانستم از آن استفاده کنم. ولی در آن وقت این چیزها برایم مهم نبود. ساعت را به درون کیفم ، لای خرت و پرت هایم هُل دادم و با وجود خستگی شدیدی که داشتم، راه خانه را خیلی سریع در پیش گرفتم. باید در آن لحظه کنار همسرم می بودم و خودم را به او می رساندم که تنها نباشد.

وقتی بالاخره به اولین خیابان شهرمان رسیدم ، به نفس نفس افتاده بودم. دستانم را روی زانوانم گذاشتم و تند تند نفس می کشیدم و از سر و رویم عرق می چکید.  بطری آبم را از کوله در آوردم. و تا قطرات آخرش را نوشیدم. دوباره به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت به رفتن پسرم باقی مانده بود. باید عجله میکردم. شهر ما بسیار کوچک بود و شامل چند خیابان ولی تا خانه هنوز راهی باقی مانده بود .

خیابان دراز اول را که پشت سر گذاشتم. دیدمش....

پاهایم خشک شده بود...توان راه رفتن نداشتم...حتی خودم هم باورم نمی شد که ساعت توانسته بود این کار را بکند.....بله .....او پسرم بود.

وسط خیابان با پسرهای دیگر ، گل کوچیک بازی میکرد.

با توانی چند برابر توان آن لحظه.شروع به دویدن به طرف او کردم. درست زمانی که پایش را عقب برده بود که توپ را شوت کند ، پریدم و او را بغل کردم.

از این حرکت من جا خورد و فقط  با صدای بلندی گفت: آخ.

محکم گرفته بودمش و رهایش نمی کردم. و اشک میریختم و می گفتم:  پسرم......پسرم....

او چند دفعه تقلا کرد تا بالاخره  توانست خود را از آغوش من رها کند.

روبرویم ایستاد و با سردترین نگاهی که در تمام عمرم دیده بودم نگاهم کرد  و گفت:

-چه کار میکنید آقا؟ 

لبانم خشک شده بود.  اشک را ازگونه هایم پاک کردم. گفتم : خوشحالم که برگشتی.

-از کجا؟

می دانستم که او نمی داند. من هم نمیخواستم که توضیح بدهم. لااقل آن لحظه نمی خواستم.

 گفتم: بیا بریم خونه، بعد برات میگم.

پرسید: خونه؟......اصلا شما کی هستید؟

حرفش مثل آب سردی بود که بر سرم ریخته باشند.

هراسان جواب دادم: من؟!! ..... من ، پدرتم!

چند تا از پسرهایی که آنجا بودند زدند زیر خنده. با گوشه ی چشم نگاهشان کردم. بر چهره ی پسر خودم هم لبخند کمرنگی نشسته بود. و صدای آرامی از جمع شنیدم که گفت: دیوانس؟!

صداها  و لبخند ها برای من گنگ و بیگانه بودند و در چهره ی پسرم هم هیچ چیز نبود. انگار که فرسنگها فاصله با من داشت. احساس کردم باید کنار بکشم. از سر راه بازیشان کنار رفتم و کنار خیابان بر زمین نشستم و نگاهشان کردم. خیلی خسته بودم. اما دیدن او، جانی تازه برای من بود. اما چرا با من غریبه بود؟ خوب که نگاه کردم بعضی از هم بازیهایش را می شناختم و بعضی ها را نه. اما همان هایی هم که می شناختمشان ، مرا دیوانه خطاب کرده بودند. فکری به ذهنم هجوم آورد." آیا همه چیز سرجای خود قرار گرفته بود و من فقط سرجای خودم نبودم؟ چطور ممکن بود این همه آدم آشنا مرا نشناسند؟ " . باید پیش فریبا می رفتم ، باید این خبر خوش را به او می دادم ، پسرمان برگشته بود. من توانسته بودم پسرمان را از دنیای مردگان برگردانم. پسرمان را در همان حال رها کردم و به طرف خانه رفتم.

به خیابان خودمان رسیدم و بعد از آن به خانه مان. بهت زده روبرویش ایستاده بودم. خانه من بود اما انگار سال ها از آخرین باری که کسی در آن زندگی کرده باشد، گذشته بود. مخروبه و درب و داغان به نظر می رسید. و در حیاطش علف ها ی هرز جای جایش روییده بودند. هیچ نشانی از زندگی در آن نبود. با این وجود داخلش شدم. در را هل دادم و در با صدای قژ مانندی باز شد. اتاق ها تاریک و در خاموشی به سر می بردند. و صدای قدم هایم در میان آن فضای خالی می پیچید. موشی از جلوی پایم سریع رد شد. و من خودم را عقب کشیدم. نه، هیچ اثری از فریبا نمی توانستم آنجا پیدا کنم. اما کجا باید دنبالش می گشتم؟ نکند او هم مانند من در میان عده ای غریبه و فضایی نا آشنا گرفتار شده باشد؟ آخر فقط من و او می دانستیم چه کاری انجام شده است. اینها تنها افکاری بود که به ذهنم می رسید.باید سریع تر به کمکش می رفتم.

مدتی را در خیابان و کوچه پس کوچه ها راه می رفتم. چاره ی دیگه ای نداشتم هیچ راه دیگری برای یافتنش به ذهنم نمی رسید. بالاخره زنی را از پشت سر در بازارچه ای که آن طرف خیابان بود دیدم. راه رفتنش همانند زن من بود.  قدم هایش را کوتاه، با احتیاط و سَبُک بر میداشت. جوری که انگار زیر پایش سنگریزه ای بود که با کوچک ترین خطایی ممکن بود بیفتد.  رویش را یک لحظه طرف ما برگرداند....بله.....خودش بود، فریبا.

سمت او دویدم و صدایش کردم: فریبا.....فریبا...

برگشت نگاهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد. انگار که مطمئن نبود که منظور من خود اوست.

دستش را در دست گرفتم و گفتم: آوردمش ......موفق شدم فریبا......پسرمون رو آوردم.

با نگاهی وحشت زده نگاهم میکرد. و دستانش را سریع از دستانم خارج کرد.

-در مورد چی حرف میزنید آقا؟

گیج شده بودم .دوباره یک نفر دیگر مرا آقا صدا زده بود. نزدیکترین کُسانم.

گفتم: فریبا.....منم...

-نمی شناسم آقا.

و رویش را برگرداند و می خواست وارد مغازه شود.

طاقت اینکه او هم با من اینقدر سرد برخورد کند و بعد از گذشت چند ساعت از ندیدنش کلا مرا نشناسد را نداشتم. دستش را از بازو گرفتم و او را به طرف خودم کشیدم.

-کجا میری؟ دارم باهات حرف میزنم.

فریبا بیشتر وحشت کرد. همراه با جیغ های کوتاهی که  می کشید، تقاضای کمک میکرد.

من هم پشت سر هم میگفتم: منم...نوید...رفته بودم دنبال پسرمون.....

و همان موقع مشت محکمی به چانه ام برخورد کرد و از شدت آن ضربه، نقش زمین شدم.مرد قد بلندی روبرویم ایستاده بود و گفت: دفعه ی آخرت باشه مزاحم میشی.

و دست فریبا را گرفت و از آنجا دور شدند. جمعیتی اطرافم جمع شده بود.

شخصی گفت: لابد دیوانه اس....

دیگری گفت: حتما عقلش را از دست داده

من اما سرجایم نشسته بودم و صدای زن و پسرم در گوشم می پیچید: آقا .....آقا...

از سر جایم بلند شدم. جمعیت پراکنده شده بود. یاد گفته ی پدرم افتادم که گفته بود: همه چیز تغییر میکند .....همه چیز....

 قدم هایم را بی هدف بر میداشتم. فقط می خواستم از آن مکان دور شوم و در افکار خودم غرق بودم و نمی دانستم در کجا هستم. در کدام کوچه ؟ کدام خیابان؟ هوا تاریک شده بود و من جایی برای رفتن و ماندن نداشتم. بر نیمکتی در گوشه ای از خیابان نشسته بودم. و به این فکر می کردم که چاره ای ندارم جز بازگشت به همان خانه ی مخروبه. ناگهان از دور کسی صدایم کرد: نوید......نوید....

خوشحال به پشت سر نگاه کردم. بالاخره یک نفر پیدا شد که مرا بشناسد. ولی وقتی نگاه کردم ، زنی بود کاملا غریبه.

به من نزدیک که شد  ایستاد. با تعجب گفت: چرا سرو وضعت این جوریه؟ چرا اینقدر خاکی شدی؟

می خواستم بپرسم ، شما؟. نگذاشت که حرفم را بزنم . انگار که عجله داشته باشد گفت: میوه گرفتی بالاخره؟.....الان دیگه مهمان ها میرسن.

و دستان خالی ام را که دید ادامه داد: لا اقل بیا بریم با هم بخریم.

گره روسریش را که داشت از سرش می افتاد ، سفت کرد و راه افتاد و حرف میزد.

از حرف هایش پیدا بود که گویا او زنم بود. من صدایش را می شنیدم و نمی شنیدم. انگار در جایی دیگر بودم. تازه متوجه شده بودم که پدر حتما ساعت را امتحان کرده بود . وگرنه هیچوقت نمی فهمید که همه چیز تغییر می کند.پس اگر امتحانش کرده بود. یعنی اینکه من فرزند واقعی او نبودم و من حتما فرزندی بودم که ساعت برای او تعیین کرده و  مادر حقیقی ام هم حتما شخص دیگری بود. پدر همه چیز را درست گفته بود. اما نگفته بود که تنها دارنده ی ساعت است که هیچ چیزش تغییر نمی کند. تنها کسی که همه چیز ، همه خاطرات گذشته ، همه زندگی گذشته در ذهنش می ماند، من هستم.

با هر قدمی که برمیداشتم ، حقیقتی برایم روشن میشد. فکر کردم که واقعا چقدر طول کشید که پدر خودش را به این شرایط عادت داد؟ چقدر طول خواهد کشید که من عادت کنم؟

زن بدون اینکه جوابی از طرف من بشنود، حرف میزد و حرف میزد. من اما همچون بیگانه ای قدم های سستی در کنارش برمیداشتم.

پایان

دیدگاه‌ها   

#4 مهناز پارسا 1393-07-18 22:51
سلام. خیلی جالب بود. همیشه موفق و پیروز باشید.
#3 بی بی فردوس سید آسیابان 1393-07-10 18:51
سلام جالب بود ولی دوست داشتم بیشتر توضیح میدادین که ساعت و زمان از نظر شما چه چیزی را بیان میکند
#2 محسن 1393-07-06 14:34
عالی بود
#1 کیان بخت محمد 1393-07-02 13:28
داستان خوبی بود؛ به نظرم یا محمد نمی بایست وارد داستان میشد و اگر لازم بوده وارد شود عکس العمل مرد می بایست بیشتر ادامه پیدا میکرد (کمی بیشتر).

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692