آسانسور داشت حرکت میکرد. فرهنگ دوید و دستگیره در را سمت خودش کشید و داخل شد. مینا داشت داخل آینه جوشی را میچلاند. در که باز شد. ترسید، برگشت و گفت: ترسوندیم.
بعد چیزی را آرام داخل دهانش جوید و بر روی جیب پیراهن فرهنگ دقیق شد. «وای این لکه چیه؟»
روی جیب پیراهن فرهنگ یک نقطه آبی بزرگ پیدا بود.
فرهنگ جواب داد: واسه خودکارمه که جوهر پس داده، تو اداره اتفاق افتاد. اگه برمیگشتم خونه خیلی دیر میشد.
- آره، خیلی دیر میشد. بهتر که نرفتی.
- فکر میکردم همیشه این منم که دیرتر میرسم...
- تا ستارهرو به همسایه بسپرم دیر شد.
- بدموقعی وقت گرفتی.
- فقط دم ظهر وقت خالی داشت.
- خودت خوبی؟ستاره چطوره؟
- خیلی بد شده، شبا نمیخوابه.
- تو این سن همینطوره.
- دلت واسش تنگ نشده؟
- چرا!... چرا!... تازه شاید داشتم بهش عادت میکردم! و گفت: آدامس داری من دهنم بوی پیاز میده.
مینا از توی کیفش یک بسته آدامس درآورد و گذاشت کف دست فرهنگ.
فرهنگ گفت: خیلی زیاده.
مینا گفت: من زیاد میخرم. بردار.
فرهنگ بسته آدامس را توی جیب پیراهنش گذاشت. آسانسور طبقه شش ایستاد. در باز شد. فرهنگ نگاه کرد. یک مرد و زن با چندتا بچه ایستاده بودند. مرد رو کرد به زنش و گفت: عزیزم مثل اینکه جا نمیشیم. با نوبت بعدی میریم بالا.
زن گفت:اینهمه جا واسه چی نریم؟
مرد گفت: خانم و آقا اذیت میشن.
مرد در حالیکه در را میبست و زن مانع از بسته شدن در میشد، گفت: ببخشید مزاحم شدیم آقا!
در بسته شد و آسانسور حرکت کرد .
فرهنگ گفت: شناختیش؟
- آره ی زبونباز حرفهایِ.
فرهنگ دستش را مشت کرد و با دست دیگرش، استخوان مشتش را لمس کرد. احساس کرد استخوان مشتش ساییده شده است.
مینا گفت: هنوزم فکر میکنی تقصیر اون بوده؟
- باور نداری هنوز، تو که خودت دیدی. نباید اسم اون گلو از تو میپرسید؟
- بیا یهخورده منطقی فکر کنیم. اسم اون گل چه اهمیتی داشت، اهمیتش مثل گلهای دیگهاس، مثل مشتریهای دیگه، برای همین چیزای الکیات دیگه نذاشتی من باهات کار کنم.
آسانسور طبقه دوازده ایستاد. کسی داخل نیامد. فرهنگ در را باز کرد و نگاه انداخت. گفت: مثل اینکه هیچکس نیست. در بسته شد و آسانسور حرکت کرد. فرهنگ سرش پایین بود. نگاه انداخت به کفشهای مینا و متوجه چیزی شد و به زنش گفت: اوه یه سوسکِ پلاستیکی اینجاست مینا.
کنار پای مینا بود. ترسید و جیغ کشید و اومد پشت فرهنگ و دستهاش رو چسبوند به بازوهای عرقکرده فرهنگ. ناخنهای مصنوعیش در عضلههای بازوی فرهنگ فرو رفت. یکی از ناخنهاش افتاد پهلوی سوسک پلاستیکی. فرهنگ خم شد طرف سوسک و گفت: چیزی نیست مینا. فقط یه سوسکِ پلاستیکیه.
سوسک قهوهای بود و نور داخل آسانسور روی کمرش برق انداخته بود. فرهنگ با پاش زد کنار. سوسک حرکت کرد. اومد زیر کفشای زن. زن پاهاش رو بالا و پایین زد. چرخید و دوباره رفت پشت فرهنگ چسبید و پاشنه کفشش رفت روی ناخن مصنوعیش و شکست.
زنش گفت: بزنش. بکشش. و همانطور دکمه یکی از طبقات رو زد.
- میتونم بکشمش.
بعد به هم نگاه کردند. فرهنگ سرش را پایین انداخته بود. مینا چهرهاش را نمیدید. طبقه بعد آسانسور ایستاد.
- از پلهها میرم.
فرهنگ دنبالش از آسانسور خارج شد.
- صبر کن مینا، وایسا.
سه طبقه را از پلهها بالا آمده بودند.آسانسور طبقه هجده ایستاده بود.فرهنگ بهنظرش آمد چیزی بهیادش آمده است. در آسانسور را باز کرد و رو به مینا که از پلهها بالا میرفتگفت:خیالت راحت شد!
مینا از پلهها پایین آمد.
- چیه؟ الان فکر میکنی یکی از سوسکای عالم کم شده؟
- نه فقط اون یه سوسکِ کمیاب بود از خانواده... خانواده؟... میتونستم کلی روش تحقیق کنم.کاش حداقل یه طرح از بدنش تو ذهنم مونده بود.
مینا داخل شد. بعد هم فرهنگ. هر دوتاشون دستشون رو بردند سمت دکمهها و زدند بیست و یک. آسانسور حرکت کرد و طبقه هجده ایستاد. درش باز شد. کسی داخل نشد.
فرهنگ گفت: آسانسور خودمون هم یه وقتهایی اینطور میشد.
- یادته؛ یهبار نیمساعت تو آسانسور گیر کرده بودم.
بعد با هم خندیدند و مینا دکمه بیست و یک را زد.
فرهنگ گفت: نخند ببینم.
- چی شده؟
- داره خون میاد از لبت. خشکی زده لبت؟
فرهنگ دستمال کاغذی رو از جیبش درآورد و خون گوشه لب مینا رو پاک کرد. مینا همینطور میخندید.
- نخند. بیشتر خون میآد.
مینا همینطور میخندید.
- به چی میخندی؟
- من خیلی ترسیده بودم وقتی نجاتم دادی. اولینبار...
فرهنگ دست از پاک کردن خون کنار لب مینا کشید و مینا را نگاه کرد و گفت: آره. چقدر زود! گفت: باید کمتر حرف بزنی.
مینا دستکش سفیدی را از داخل کیفش بیرون آورد و دستش کرد و گفت: چندشم میشه وقتی یکی از ناخنهام نباشه. گفت: خیلی دیر شد. و همانطور که دستمال کاغذی را روی لبش نگه داشته بود گفت: پریشب ستاره خنج انداخت وقتی داشتم بهش شیر میدادم. شبش نفهمیده بودم. صبحش فهمیدم.
- هردو ساکت شدند.فرهنگ داشت فکر میکرد.مینا بازوی لاغرش را توی دستش گرفته بود و نوازش میکرد و میمالید.
- فرهنگ گفت: ببین مینا من دخترتو خیلی دوست دارم. ولی میدونی یه چیز باید مال خود آدم باشه. منکه اینطوریم.
و زنش گفت: آره میفهمم چی میگی. حرفات رو درک میکنم. تو آزمایشها که دیدی تقصیر از منه. باور نداری؟
- چرا... معلومه که باور دارم.ولی دوست دارم حرفای منو منطقی فکر کنی.
- منطقیتر از این.خودم دارم بهت میگم.
- اصلاً فراموشش کن.
آینه آسانسور يك ترک مویی داشت. چهره مینا و فرهنگ توش شکسته میشد و نمیتوانست بریدگی لبش را ببیند.. گفت: از توی این آینه هیچی معلوم نیست. و بعد از داخل کیفش آینه درداری را بیرون آورد و نگاه کرد. فرهنگ داشت از توی آینه قدی آسانسور صورت مینا را میدید. صورتش از توی آینه دردار کوچک شده بود و جمع و جور. و بعد جلوتر رفت و روی آینه دقیق شد. دید آینه پر از خطهای ریز کج و معوج است. خواست چیزی بگوید که آسانسور طبقه بیست و یک ایستاد. مینا فرهنگ جلوتر رفت و زنگ واحد رو زد. منشی در رو باز کرد و تو دماغی گفت: چه به موقع!
***
فرهنگ و مینا با هم اومدند بیرون و جلو آسانسور ایستادند. فرهنگ زبون زد به انگشت جوهریش و مالید به شلوار جینش. مینا هم با یه دستمال کاغذی جوهر رو انگشتهاش رو پاک کرد و همانطور که روی در آسانسور خیره شده بود گفت: من از پلهها میرم. اینطوری تا خونه چندشم میشه. طبقه پایین یه آرایشگاست. ناخنم رو عوض میکنم.
و فرهنگ گفت: تو مگه قبلاً اینجا اومدی؟
مینا گفت: بعضی اوقات، واسه مانیکور.
و بعد از پلهها رفت پایین.
- راستی یهو یادم افتاد چندتا از کتابهات خونم مونده.
- شاید بیام ببرم. برای همهچیز ازت ممنونم.
فرهنگ رفت توی آسانسور و دکمهG رو زد. آسانسور حرکت کرد. سرش رو به بالا و نگاهش به سقف آسانسور بود و آهی کشید. نور خیرهکنندهای از سقف آسانسور دور گودی چشمانش را احاطه میکرد. احساس کرد جایی از سقف آسانسور سوراخ شده است که اینطور چشمانش را میزند. چند لحظه بعد طاقت نیاورد که نگاه کند برگشت و رو به آینه ایستاد. صورتش داخل آینه خطدار شکسته میشد و هر نیمه از صورتش طرفی میرفت. چندبار این پا و آن پا شد تا صورتش از شکستگی دربیاید. جایی را پیدا کرد که روی آینه هیچ خطی پیدا نبود و صورتش را کامل نشان میداد. دید داخل یکی از چالههای صورتش عرق جمع شده و سرریز نمیکند. دستی کشید و عرق را پاک کرد و به آینه گفت: معلومه اون کساییکه تو آسانسور بودن خیلی فشار روشون بوده که تو رو اینطوری خطخطی کردن. حتماً با یه کلید. چون اگر من بودم با اولین چیزی که دستم میومد، روی تو خط میکشیدم. و بعد سرش را پایین انداخت. نگاهش افتاد به یک سوسک که له شده بود کف آسانسور. داشت بالا میآورد. گلویش فشار میآورد. محکم زد به دکمه هفده. از آسانسور زد بیرون و از پلهها پایین رفت.
دیدگاهها
- آره، خیلی دیر میشد. بهتر که نرفتی.
- فکر میکردم همیشه این منم که دیرتر میرسم...
- تا ستارهرو به همسایه بسپرم دیر شد.
- بدموقعی وقت گرفتی.
- .......
فضیه گل رو هم نفهمیدم و اینکه استفتده از اینه شکسته یه کلیشه است که می تونیم یه جور دیگه ازش استفده کنیم نه همچنان به شکل چند پاره نشون دادن صورتها.
امیدوارم کارهای بعدیتون رو بخونم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا