داستان «اشتر...» نویسنده «مجید الرحمان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

      بهار زیبا مانند نوعروسی با دولی گل‌ها از راه رسیده بود. چادر سبز و قشنگش را در همه‌جا گسترده بود. درختان تازه برگ و پندک نموده، آماده گل و شگوفه بودند. همی اشجار مثل دسته‌های گل درآمده بودند. گل‌های زرد نوروزی جای‌جای در دشت‌ها و دامنه کوهسار با دل‌آویزی رویده بودند. گل‌های داغ بر دل لاله شبیه عاشقانه جگرسوخته، مغموم و خموش هر طرف تازه سر درآورده و با حسرت و افسردگی به‌طرف آسمان نیلگون چشم دوخته بودند. شور و شوق عجیبی ایجاد شده بود. همه گل‌ها و سبزه‌ها با عشق خود را با نسیم خوش بوی بهاری رها می‌نمودند و دیوانه‌وار و خاشعانه به‌طرف زمین خم می‌شدند سجده شکرانه در پیشگاه معبود و خالق این‌همه زیبای بجا آورده و دوباره سر بلند می‌نمودند. انگار نقاش بزرگ ایتالوی لوناردو دیونچی تابلوی طبیعت را با دستان توانا و ظرافت هنرمندانه‌اش به‌تصویر کشیده باشد. اشتر جوان و متفرعن بی‌خبر از سرنوشت شوم یکه انتظارش را می‌کشید این‌سو و آن‌سو می‌رفت و با حرکاتی‌که به اندام عضلاتی، پرپیچ و خم و قویش می‌داد به زمین و زمان فخر می‌فروخت. زمانی ایستاده شده به اطراف نگاه می‌نمود و با اشتهای غیر قابل وصفی خارها را می‌بلعید. او تازه به بلوغ رسیده بود، کوهانش بزرگ‌تر شده بود و غده‌ای‌ که در پس سرش قرار داشت، شروع به ترشح هورمون‌هایي که باعث تحریک جنسیش می‌شد کرده بود. او احساس آشفته و بیگانه‌ای در برابر ماده اشترها پیدا نموده بود. همه فش‌فش می‌کرد و آواز آزاردهنده از گلویش خارج می‌ساخت. کف از دو طرف دهنش به بیرون می‌ریخت و با هر چیز هر حیوان سر جنگ داشت و به زمین لگد می‌کوبید و خود را خدای زمین و آسمان می‌دانست و از هیچ‌چیز و هیچ حیوان ترس و هراس نداشت.

   در آن طرف دشت در یک خیمه که از پوست جانوران ساخته شده بود، چندنفر نشسته و برای خرید حیوانات با هم چنه می‌زدند. گفتگوی آنها برای چنددقیقه بطول انجامید و بالاخره با هم توافق کردند و صاحب حیوانات چند گوسفند و اشتر را به‌فروش رسانید.

در حدود بیست‌دقیقه بعد حیوانات فروخته شده را با هم در یک جا جمع نمودند و منتظر کامیون بزرگی که در راه بود شدند. ناگهان از دور سر و کله آن هیولای ساخت بشر با آواز گوش‌خراشش غرغرکنان نمایان شد و با راهنمایی صاحب قبلی حیوانات در داخل گودال کم‌عمق قرار گرفت تا آن زبان بسته‌ها را در میانش قرار دهند. همه این حیوانات خریده شده بدون کوچک‌ترین مقاومت در عقب آن غول بی‌شاخ و دمجا گرفتند و فقط اشتر جوان، که خود را مالک بی‌چون و چرای دشت و صحرا می‌دانست به‌هیچ قيمت حاضر نبود داخل آن دیوِ کریه منظر شود و به هزار زحمت و مشقت انسان‌های که در هر کار دست هر ابلیس و هر اهریمن را از عقب بسته‌اند او را در حالی‌که مأیوسانه تقلا می‌کرد داخل کامیون ساختند. او متعجب بود، این بی‌حرمتی برای چیست!!؟

چرا می‌خواهند او را که آزاد بدنیا آمده و حق داشت آزاد زند‌گی کند در داخل آن موجود ساخت اولاد آدم قرار بدهند؟

خیلی عصبانی بود. دهنش کف کرده بود. غرورش خدشه‌دار شده بود، هیچ قرار نداشت پس پس می‌رفت و با تنه‌اش به بدنه کامیون به‌شدت می‌کوبید.

صاحب پیشین اشتر رو به خریدار نموده و گفت: این اشتر بسیار... و چند دشنام رکیک نثار پدر و اجداد اشتر جوان نموده و ادامه داد اگر این لعنتی را با این حیوانات نحیف یک‌جا ببرید... ممکن است که قبل از رسیدن به شهر چند حیوان را با دندان و لگد تلف کند. فقط یک راه است... این بی‌پدر را انتقال داد و آن اینکه در قسمت پیشروی تمام این حیوانات در حالی‌که پشت‌اش به‌طرف آنها باشد محکم بسته شود.

بعد از بستن اشتر جوان آسی و ملول که همچنان مقاومت می‌نمود و گفتن خدانگهدار و در امان خدا باشید به‌طرف شهر روان شدند.

گوسفندان ترنم بع‌بع را سرمی‌دادند و با سم‌های کوچک‌شان به کف کامیون آهنگ و ملودی محزونی را می‌نواختند، اشتران با گردن‌های درازشان از بالای کامیون به نقاط دوری چشم دوخته بودند و در دریا افکار درهم و برهم خود که تصور آن برای انسان غیر قابل درک می‌نمود غرق بودند. شاید خالق آزرمجویشان را به کمک می‌طلبیدند...

جاده در بیشتر جاها اسفالت‌ریزی نشده بود تکان‌های شدید در داخل کامیون احساس می‌شد و استخوان‌های راکبین‌اش را خرد کرده بود. آواز چندش‌آوری از برخورد چراخ‌ها (لاستیک‌ها) به‌روی جاده ایجاد می‌شد. بعد از پیمودن چند کیلومتر جاده‌های خاکی و اسفالت‌ریزی شده آهسته‌آهسته به شهر نزدیک شدند و در محلی‌که برای خرید و فروش حیوانات اهلی توسط شهرداری تهیه شده بود رسیدند. یک‌یک حیوانات را از آن هشت‌پای آهنی خارج نموده و در یک گوشه برای فروش قرار دادند.

چند قصاب با بدن‌های کلفت و شکم‌های بالون مانند و لباس‌های چرکین و آلوده به خون که از آنها بوی متعفن و زننده گوشت، پوست، چربی و مدفوع حیوانات به مشام می‌رسید به محلی‌که آن حیوانات بی‌خبر،بی‌تقصیر، بی‌پناه و بی هیچ نوع آثام، فقط آثم آنها حیوان بودنشان بود بس... قرار داده بودند رسیدند. کسی نمی‌دانست چرا برای این چنین روز خلق شده‌اند؟

و آیا براستی برایقربانی و فنا شدن به این دنیاي جهنمی گام گذاشته‌اند؟

و این آدم‌ها به کدام حق خود را نماینده ایزدان دانسته به کشتار و قتل‌عام حیوانات می‌پردازند؟

قصابان بعد از ارزیابی سر، کله و دنبه حیوانات، چند گوسفند به شمول اشترجوان را خریداری نموده و افسار آن‌را به‌دست گرفته و به‌طرف کشتارگاه، محل مهیل و مهوع یکه در عقب دکان‌های قصابی خلاف همه ارزش‌ها و قوانین شهرنشینی در میان منازل مسکونی بود روان شدند. اطفال با اشتیاق و حالت ملتهب آن‌ها را تعقیب می‌نمودند تا نمایش تیاتر مسخره، مضحک و غم‌انگیزی را که قهرمان اول آن انسان‌ها بوده و حیوانات سیاهی بی‌ارزش لشکراند، دیگر هیچ نوع نقشی در این کمدی انسانی بازی نمی‌کنند... و با کشتن اشتر جوان آغاز می‌شد تماشا کنند. این اولین مرتبه بود، می‌خواستند اشتری را با همه آرزوهایش که در جستجوی سعادت بود به دیار نیستی یعنی شکم فاسد و مشمئز انسان که گورستان تمام زنده جان‌های بی‌گناه است دفن کنند.این موجودی‌که از جمله اعجایب خلقت است و همه‌چیز و همه‌ی اشیا را جهت حفظ بقای نسلش و بهتر زیستن، کفتاروار و کرکس‌وار می‌خورند، از بین می‌برند و نابود می‌کنند و با گفتن کلماتی ظاهرأ مذهبی، حلال و حرام این و آن حیوان را با وقاحت و بی‌شرمی تمام به قتل می‌رسانند و حتی شیر حیوان را که حق طبیعی و خداداد چوچه‌های آنها بوده با چابکی و محیلی که تنها درشان نوع بشر است از آن‌ها می‌ربایند و با اظهار اندیشه یکه غذای کامل و مفید بوده و از جنایاتی‌که علیه حیوانات و پرنده‌گان انجام می‌دهند خود را برائت داده و وجدان‌های کثیف و قیح آلوده خود را راحت می‌سازند. خود را به‌حقی‌که ساخته و پرداخته‌ی مغزهای گنده و بوناک‌شان است... و ناحق به خدا نسبت می‌دهند از همه زنده جان‌های کره زمین برتر و شریف می‌داند و هر عمل‌شان را جهت پایداری بقای خویش به نحو از انحا توجیه می‌کنند.

اشتر آلاخون ولاخون و بدبخت در میان جمعیت گام‌های بلند و استوار برمی‌داشت و سرش این‌طرف و آن‌طرف در گردش بود، و چشمان قشنگ و زیبایش با پلک‌های بزرگ بالای آن که از داخل شدن حشرات، گرد و خاک جلوگیری می‌نمود مأیوسانه به اطراف نگاه می‌کرد. از ماجرایي که در پیرامونش در حال وقوع بود کوچک‌ترین اطلاعی نداشت، از رفتار و کردار انسان‌هایي‌که برای کشتن او بی‌قراری می‌کردند سر در نمی‌آورد. بعد از سپری شدن نیم‌ساعت همه‌چیز برای فرستادن او به جهان نیستی آماده شده بود. جهانی‌که گذشته از آموزه دینی بصورت معما و راز و رمز باقیمانده... و از زمان و عصر حجر قدیم و حجر جدید، موجودی به‌نام آدم در جستجو و حل این معما و تعقیب آن با همهنیرو رهسپار بوده، فقط به بن‌بست رسیده و کله‌ی پوکش به دیوار نادانی تصادم نموده... دو قصاب در حالی‌که کاردهای بزرگ و بران در دو طرف کمر آويزان نموده بودند به اشتر جوان نزدیک شدند و با بستن پاهای او توسط یک طناب سفتو زمخت او را وادار به زمین نشستن نمودند و سرش را با فشار زیاد، با حلقه فلزی که در میان پرده بینیش از زمان بزرگ شدنش جهت مطیع ساختن او آویخته بودند به عقب قرار دادند... او هیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌داد، او حیوان باوفا و فرمانبردار بود. هزاران سال اجدادش برای انسان این موجود نابکار و قدرنشناس خدمت صادقانه نموده بودند ولی پاداش همه‌شان فقط مردن و در شکم کثیف آدم‌ها مدفن شدن بود... هنگامی‌که یکی از قصابان آژیر و آژی دهاک صفت توسط کارد تیز خود می‌خواست او را نحر کند و کارد را با تمام قوه به‌طرف گردنش نزدیک می‌نمود، ناگهان احساس ناشناخته و مهیجی به حیوان دست داد و با همه شیمه‌ای‌که در وجود خود سراغ داشت دفعتاً از جا بلند شد... اما کارد لعنتی کار خود را به‌نحو احسن انجام داده بود، قسمتی از گردنش را پاره نموده بود. خون از آن مانند فواره به بیرون می‌زد و اشتر لات و پات و نگون‌بخت پا به فرار گذاشت... قصابان سراسیمه و هراسان به تعقیب او با کاردهای برهنه و تیز که تنها آله قتال صحنه جنایت بود و در برابر روشنای آفتاب استهزاءآمیز چشمک می‌زدند روان بودند. همی مردم به یک آواز می‌گفتند: شتر دیوانه شده...

- بگیریدش...

- نگذارین فرار کند...

- با گلوله بزنین... اشتر با عجله و دهشت درحالی‌که گردنش شدیداُ درد و سوزش می‌کرد گام برمی‌داشت تا جان عزیزش را نجات بدهد. فرار او برای زنده ماندن، نزد انسان این حیوان خونخوار و سفاک که تمام موجود روی زمین را از پرند‌گان کوچک گرفته تا حیوانات بزرگ گله‌وار قتل‌عام نموده در ماتم مرگ آن‌ها خوشحالی و نیکبختی خود را جستجو می‌کند‌، دیوانگی است...!!؟

در حدود نیم‌ساعت فرار‌، اشتر جوان آهسته‌آهسته قوه خود را از دست می‌داد و گام‌هایش سنگین می‌شد.‌به هزار مشکل کوشش می‌نمود خود را سرپا نگهدارد و جان شيرینش را از این مهلکه وحشتناک نجات بدهد. اما پاهای بزرگش توان حمل او را نداشت آشکارا می‌لرزید‌، لحظه به لحظه توان خود را از دست می‌داد و بسیار به آهستگی قدم برمی‌داشت. خون از ناحیه بریده شده گردنش به بیرون تیرک می‌زد و بدنش به یک پارچه قرمزرنگ و آتشین خون مبدل شده بود‌. پلک‌های زیبایش سنگین شده بود... به مشکل چشمانش را باز نگه می‌داشت، دنیا در نگاهش سیاه و تاریک شده بود. آن دنیایي‌کهتصویر آزفنداکش در میخله‌اش مکدر و چرکین می‌شد... بالاخره از پا درآمد، سست و بی‌رمق نقش بر زمین شد‌. خیلی تلاش نمود تا دو‌باره سر پا بایستد ولی بی‌نتیجه بود‌. تمام انرژی بدنش ختم شده بود‌. نفس‌نفس می‌زد به زحمت تنفس می‌کرد پره‌های بینی‌اش باز و بسته می‌شد، قلبش به‌شدت می‌تپید و صدای دپ و دوپش به گوش‌های کوچکش می‌رسید. خون‌آلوده با کف سفید رنگ از دهن و بینی‌اش به روی خاک‌های کنار جاده می‌ریخت. نفسش کم‌کم تنگ شده بود‌، خرخر می‌کرد و پاهای بزرگش که سال‌ها رفیق و همدمش بودند و در مخمصه‌ها و مشکلات همراهي‌اش می‌نمودند‌، کش‌کش می‌شد و خاملانه تلاش در رهایش داشتند‌. حس می‌کرد که وجودش‌، روح و روانش در اختیار خودش نیست‌. فقط یک‌مرتبه سرش را با گردن کجش بلند کرد و دیگر هیچ‌چیز نفهمید... قصابان لاشخور‌وار باعجله خود را بالای سر او مانند ایلان فاتح اساطیر رسانیده... و شروع به نحر نمودنش کردند...

چند لحظه بعد فقط سرآلوده به خون او در حالی‌که چشمان بی‌فروغش باز بود و زبانش در تحت دندان‌هایش کلید شده بود. در گوشه افتاده بود. و متباقی اعضای بدنش پارچه‌پارچه در دکان های قصابی به چنگک‌ها آگیشیده شده بود...

 

دیدگاه‌ها   

#1 مجید پولادخانی 1393-06-16 16:00
با سلام
نگاهتان به موضوع خیلی خوب بود ولی کاش با نثر روانتری نوشته بودید. نثر با تکلف به خصوص در اول داستان خواننده را خسته میکند. البته از اواسط کار بهتر شد ولی از یکدستی زبان راوی کاست . در سه خط اول دوبار از فعل "بود" و دو بار از "بودند" استفاده شده که به نظر بنده نثرتان را دچار مشکل کرده است.این خیلی خوب است که از نظر فرم به داستان سگ ولگرد صادق هدایت نزدیک بوده ولی دخالت نویسنده در کار خیلی زیاد به چشم می خورد که به کارتان لطمه زده.
البته مسلما اینها نظر شخصی بنده بوده و ممنونم از اینکه اجازه خواندن کارتان را داشتم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692