کسی در خانه نبود.
مرد کلید را در قفل چرخاند، قفل بود، هنوز نیامده بود ولی طبق عادت در اتاقها سرک کشید، صدایش کرد، طبق معمول جوابی نشنید. چندباری تلویزیون را خاموش و روشن کرد، رفت سراغ یخچال، بیهدف باز و بسته اش کرد، بعد پنجره آشپزخانه را باز کرد و نشست روی صندلی کنار میز و سیگاری روشن کرد. فقط چراغ کوچکهای سقفی را روشن کرده بود. نور کمی در خانه پخش بود و رد دو دود موازی که بهسمت خیابان میرفت. سیگار چندم بود که یادش افتاد گفته بود که نمیآید. مثل دفعههای قبل هم یادداشتی روی یخچال، تلویزیون حتی آینه نگذاشته بود. اینبار هم مثل قبل چندروزی کارش گیر کرده بود و معطل شده بود. عادت کرده بود به این تأخیرها. میدانست چندروز دیگر برمیگردد ولی حوصله نداشت دستی به سروروی خانه بکشد. گفته بود فردا کسی بیاید و یکذره جمع و جور کند.
کسی در خانه نبود.
فردای آن شب زن رسید. کلید را 2 بار در قفل چرخاند. مرد هنوز نیامده بود. تمام اتاقها را دنبال مرد گشت و صدایش کرد. ساکهای خرید را روی میز آشپزخانه گذاشت، در یخچال را باز کرد و سری تکان داد. میدانست مرد در نبود او لب به غذا نزده است. ضبط را روشن کرد و پنجره را باز. روی صندلی نشست. سیگاری از پاکت در آورد. چندباری میان انگشتهایش چرخاند، کبریت کشید. قبلاً چراغهای کوچک هال را روشن کرده بود. غصهاش زیاد بود. نمیدانست چهجوری به مرد بگوید. پاهایش را مدام تکان میداد. لبهایش به حالت گریه بالا و پایین میشد. نمیخواست مرد ناراحت شود. حوصله نداشت خریدها را در کمد بگذارد. میلی هم برای خوردن نداشت. سیگار را نصفه خاموش کرد. صدای ضبط را زیاد کرد و رفت بخوابد.
زن نبود.
ضبط را خاموش کرد و زن را صدا ولی صدایی نمیآمد. عطرش هنوز در خانه بود. ساکهای خرید را دید که روی میز افتاده بود و سیگار نصفهای که در بشقاب خاموش شده بود. حتماً خسته بوده و رفته است دنبال کارهای عقب افتادهاش. دنبال یادداشتی گشت ولی باز هم چیزی برایش ننوشته بود. دو ساعتی خودش را سرگرم کرد تا زن برگشت. مرد به ساکهای خرید نگاه کرد و زن دوباره ساکها را روی میز انداخت و رفت در اتاق تا لباسش را عوض کند. مرد از بیرون ناهار گرفته بود ولی زن اینقدر دیر لباسش را عوض کرد که سرد شده بود. مرد غصهاش زیاد بود. تمام مدت اینکه لباسهایش را عوض میکرد فکر میکرد که چگونه به مرد بگوید.
مرد نبود.
زن در را پشت سرش بست و کیف و سوییچ ماشین را انداخت روی میز دنبال یادداشتی گشت که مرد روی تلویزیون برایش گذاشته بود. نشست روی مبل و میسکالها و اساماسهایش را نگاه کرد و به چندتایی زنگ زد و هر بار هم گفت چقدر دلش برایشان تنگ شده. شام هنوز آماده نشده بود و مرد هم نیامده بود. چندباری به موبایلش زنگ زده بود ولی جواب نداد. بعد از دو سه باری دیگر زنگ زدن خاموش شده بود. شام آماده شد و زن میز را برای دو نفر چید ولی باز خبری از مرد نشد. از این اتاق یکی دوبار به آن اتاق رفت، تلویزیون را خاموش و روشن کرد. چندباری سالن را تا انتها رفت و برگشت. منتظر مرد بود و به این فکر میکرد که امشب بهش بگوید.
نشست.
به دیوار نگاه کرد و به دستهایش.
به دیوار نگاه کرد و به عقربههایی که از نیمهشب گذشته بود.
به دیوار نگاه کرد و به یادداشتی که مرد گذاشته بود.
به دیوار نگاه کرد و تلفن زنگ زد.
سریع رفت بیمارستان. در آن وقت شب خیابانها خلوت بود. زود رسید. از نگهبان اورژانس را پرسید، حال و روزش تعریفی نداشت. پرستار دستهایش را گرفت و باهم رفتند. از راهروهای نیمهتاریک رد شدند. از پلههای رنگ و رو رفته، بوی الکل و مادهی ضدعفونی فضا را پر کرده بود. زن در چارچوب در ایستاد. جرات جلو رفتن نداشت. مرد روی تخت سفیدی دراز کشیده بود، لبخند میزد. زن به چارچوب تکیه داد. سرش را چسباند به در و مرد را نگاه کرد و لبخند زد. مرد لبخند میزد. زن در چارچوب ایستاده بود و لبخند مرد از پشت شیشه کمرنگ و کمرنگتر میشد. اینقدر ایستاد تا دکتر آمد و گفت اگر زودتر میرسید حتماً زنده میماند. زن دستی به چشمهایش کشید. انگار مرد زودتر فهمیده بود. قبل از اینکه زن چیزی بگوید.
زن در چارچوب ایستاده بود و گریه نمیکرد. فقط رفت کنار تا پرستارها بیایند. مرد از روی برانکارد به زن لبخند میزد. باز زن ایستاده بود و به جای خالی مرد روی تخت نگاه میکرد به جای سرد سرش روی بالش به ملافه چروک و به لبخند مرد که در اتاق مانده بود. زن چند دقیقه ایستاد و چارچوب در را رها کرد و بالای تخت مرد رفت. فقط دعا میکرد مرد درد نکشیده باشد. مرد همیشه درد میکشید. مرد همیشه از تنهایی درد میکشید و چیزی نمیگفت. از اینکه فهمیده بود زن دیگر دوستش ندارد.
هیچکس نبود.
جلوی در ورودی ساختمان، در آسانسور، در پاگرد راهرو هیچکس نبود.
زن کلید را 2 بار در قفل چرخاند معلوم است هنوز نیامده است. ساکها را روی میز انداخت و ضبط را روشن کرد. مرد را صدا کرد و در اتاقها سرک کشید ولی صدایی نشنید. چراغهای کوچک را روشن نکرد در تاریکی پنجره را باز کرد سیگاری از پاکت در آورد. کبریت کشید. دود شروع به دویدن در اتاق کرد، دستی به صورتش کشید. میخواست بلند بلند حرف بزند ولی صدایش در نمیآمد. سیگار را نصفه در بشقاب خاموش کرد و رفت لباس خانه بپوشد. ساکها را هم برداشت تا خریدها را جابهجا کند. در کمد را باز کرد. لباسها را نامرتب گذاشت. روسریش را سرش کرد و جلوی یادداشتی که مرد برایش گذاشته بود بلند گفت: اگر باهام اومده بودی، میگفتی بهم میاد یا نه، حالا ایراد نداره میبرم عوضش میکنم.
بعد لبخندی زد و دستش را روی شانهاش گذاشت انگار مرد از سالها بعد آمده بود و دستش را گرفته بود.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا