داستان «قاب¬ها و تصویرها» مریم مقدسی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

بر روی صندلی لم می دهم و نامه را دوباره می خوانم .فرستنده اش برایم ناآشنا است، اما همراه آن عکسهای آشنایی وجود دارد. یکی یکی به آنها نگاه می اندازم و به کف اتاق پرتشان می کنم .
کبریت را بر می دارم تا شمع سیاه کنار دستم را روشن کنم .شمع به یکباره به کف اتاق می افتد و تمام عکسها را آتش می زند .
حسام را می بینم که وارد اتاق می شود. یک طناب و چاقو هم به همراه دارد. آن چاقو را خوب می شناسم .فکر کنم شیرین به او خیانت کرده باشد .

تلفن کنار دستم به صدا در می آید. جواب می دهم .حسام است. از من می خواهد به جایی بیایم صدای او در فضای اتاق تکرار می گردد .
از روی صندلی بلند می شوم .قبل از اینکه آنجا را ترک کنم ،حسام را می بینم که طناب را به سقف اتاق آویزان می کند .او را در آن اتاق رها می کنم و به مکان مورد نظر می روم .حسام زودتر از من به آنجا رسیده است .
او با علامت دست یک در را نشانم می دهد .دستم را به سمت در دراز می کنم ودستگیره اش را می چرخانم .اتاقی جلوی رویم پدیدار می شود. در درون اتاق قاب عکسهای خالی با ابعاد مختلف بر روی هوا شناورند . وارد اتاق می شوم احساس خوبی نسبت به قابها دارم.
از همه بیشتر قاب عکس طلایی در وسط اتاق ،توجهم را به خودش جلب می کند .
به سمت قاب ، گام بر می دارم تا لمسش کنم.
اما در آنجا اتفاقی در حال وقوع است .ناگهان تمام قابها به کناریی می روند و بر روی قاب طلایی دری پدیدار می شود .وحشت تمام وجودم را فرا می گیرد .فورا یک قدم به سمت عقب بر می دارم ،اما در درونم کسی هست که فریاد می زند نترس... بازش کن!!!
دستم را به سمت در دراز می کنم و دستگیره اش را می چرخانم .وارد اتاق می شوم. حسام را می بینم که طناب را به سقف اتاق آویزان می کند و به بالای چهارپایه می رود .چاقویی را که شیرین به او هدیه داده بود را در جیبش می گذارد و همانطور که به چشمانم خیره مانده طناب را به دور گردن خود حلقه می کند.
به سمت او می روم و به زیر چهارپایه می زنم تا از شر نگاهش خلاص شوم. او به تقلا کردن می افتد .کم کم قرمز می شود .کم کم قرمز می شوم .احساس می کنم نمی توانم خوب نفس بکشم. به سمت او می روم و چاقو را بر می دارم. از زانو به پایین پاهایم را می برم .
خون از آنها فواره می زند و در فضای اتاق پخش می گردد .
از لایه دری که بر روی قاب شکل گرفته است ،نوری نمایان می گردد. دستم را به سمت در دراز میکنم و دستگیره اش را می چرخانم .ناگهان نور با شدت از آن خارج می شود و تمام وجودم را احاطه می کند و مرا به داخل قاب می بلعد.
حسام را می بینم که وارد اتاق می شود .نگاهش به قاب عکس طلایی که اکنون من تصویراش شده ام می افتد .دیشب که به تصویرم نگاه می کرد قاب را روی صندلی گذاشته بود .
قاب را از روی صندلی بر می دارد و آرام دستی بر روی آن می کشد .
روبان مشکی که گوشه قاب چسبیده است را لمس می کند و آن را آرام کنار قاب های دیگر می گذارد .

دیدگاه‌ها   

#4 مریم مقدسی 1393-05-01 21:19
ممنونم از شما جناب م. اسپند عزیز
#3 اسپند 1393-04-31 21:58
خوانش این داستان سرکار خانم مقدسی
اتفاق مطلوبی بود.
بسیار خوب و خلاقانه.
موفق باشید.
به امید قاصدک
#2 مریم مقدسی 1393-04-30 21:56
سلام
ممنون از توجهتون دوست عزیز
#1 کیان بخت 1393-04-28 05:57
داستان را خواندم؛ خوشم آمد ... و دوستش داشتم ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692