داستان «حجّی که برای ریا بود نه برای خدا» علي جلالي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «حجّی که برای ریا بود نه برای خدا» علي جلالي

 

جهان به بچه‌هایش قول داد که امشب کباب می‌خوریم! بهترین لباسش را پوشید و راهی خانه مرادبیگ شد. مرادبیگ تازه از سفر حج برگشته بود و محفلی به‌راه انداخته بود. به مردم دهکده گفته بود که ولیمه کباب گوسفند می‌دهد. جهان هم به همین خاطر به بچه‌هایش قول کباب داده بود.

پیراهن تنبانی (لباس محلی افغانستان) را پوشیده بود که سه‌سال پیش پروانه همسرش برایش خریده بود. با پوشیدن آن لباس به‌یاد همسر مرحومش افتاد و بعد کمی گام‌هایش را تند کرد تا مبادا به نان شب نرسد!

به خانه حاجی‌مراد که رسید روی پارگی لباسش که روی شکمش واقع شده بود دستمال چرکینش را بست! بعد هم آماده شد که داخل شود. اما همین‌که خواست داخل شود خود حاجی‌مراد را دید که برای سرکشی از غذاها به حیاط قلعه‌اش آمده و دستورهای گوناگونی به آشپزها و نوکرهایش می‌دهد.

جهان، با دیدن حاجی، به‌سرعت به‌طرفش رفت و خوش‌آمد گفت و تبریک عرض کرد. اما حاجی‌مراد خیلی سرد برخورد کرد. جواب سر بالا داد و خلاصه شور و شوق را از جهان گرفت. جهان هم که متوجه رفتار سرد حاجی‌مراد شد خیلی تعجب کرد چرا که می‌دید حاجی‌مراد از زمین تا به آسمان رفتارش با گذشته فرق کرده است و اصلاً آدمی دیگر شده...

او که کاملاً گیج شده بود خواست مثل بقیه داخل شود اما ناگهان حاجی‌مراد او را صدا زد و گفت: تو مگر چوپان اسب‌های کبیر نیستی؟ جهان سری تکان داد و گفت: بلی حاجی! حاجی نیز تا این کلمه را شنید گفت: داخل آدم‌های بزرگ نشسته‌اند، خان‌ ها، قوماندان(رئیس پلیس)ها، تجّار، معلمین و کاسب‌ها و... تو خودت باید بفهمی که نباید کنار آن‌ها بنشینی. تو همین‌جا باش. غذا را که خوردی برو!

جهان هم که دلش شکسته بود و غم وجودش را فراگرفته بود به ناچار همان‌جا نشست. فقط هم به‌خاطر قولی بود که به بچه‌‌هایش داده بود، اگرنه این خفت را تحمل نمی‌‌کرد و می‌رفت!

حدوداً دو ساعتی از شب گذشته بود، مهمان‌های گوناگونی که اکثراً پولدارها بودند از همه‌‌جا می‌آمدند. آنقدر زیاد بودند که قلعه‌ای با آن عظمت را پر کرده بودند.

جهان، از دیدن آنها تعجب کرده بود. تا به حال این‌همه آدم مهم را یک‌جا ندیده بود. یکبار با خودش گفت اینجا چکار می‌کنی؟ همه با دیده تمسخر نگاهت می‌کنند! بلند شو و برو! اما باز به‌یاد قولی که به بچه‌هایش داده بود افتاد. دلش به حال آنها سوخت، بیشتر از یک سال می‌شد که به آنها قول کباب می‌داد اما نمی‌توانست به قولش عمل کند! تصمیم گرفت بماند و حتما برای بچه‌هایش کباب ببرد.

حدوداً سه ساعت بعد از شروع مجلس بود که دسترخوان(سفره)ها را در تمام قلعه هموار (پهن) کردند. همه دور تا دور دسترخوان‌ها نشستند و انتظار نان و کباب داغ را می‌کشیدند. حتی سر دسترخوان‌ها یک جای خالی هم پیدا نمی‌شد! جهان از دیدن چنین صحنه‌ای شوکه شده بود. او به همین خاطر دیگر سعی نکرد که خود را به‌زور بین جمعیت جا کند. صبر کرد تا یکی از نوکرها برای او نیز غذا بیاورد.

قلعه و سراسر حیاط آن را بوی خوش کباب گرفته بود. مردم با حرص و ولع کباب می‌خوردند و از دست‌پخت آشپز تعریف می‌کردند. بعضی‌ها هم چیزهایی راجع به بی‌نمک بودن و یا هم سوخته و نپخته بودن کباب می‌گفتند! تاجرها نیز که انگار بیشتر از همه در مهمانی آمده بودند در حال خوردن، از نرخ گوشت و نمک و پارچه و چوب و... چیزهایی می‌گفتند و اتفاقاً از همه هم بیشتر می‌خوردند. قوماندان‌ها هم که طبق معمول در راه خدمت به شکم مثل خدمت به وطن کوشا بودند! کباب را چنان فرو می‌دادند که هرکس که نمی‌دانست فکر می‌کرد که آن‌ها دارند آخرین غذای عمرشان را می‌خورند و از معلمین هم، که خیلی با ادب و نزاکت کباب را در بین تکه‌های کوچک نان جابه‌جا می‌کردند و با مراسمی خاص لقمه را به دهان می‌رساندند باید گفت که خوب آدم‌هایی هستند. اما این خان‌ها بودند که طبق معمول با زورگویی و قلدری هر کدام، از نوکرها چندین و چند سیخ کباب گرفته بودند و با اشتهای عجیب کباب را می‌بلعیدند! مثل مار بوآ!

جهان که تنها از خوردن کباب و لذت بردن از طعم خوش آن، بوی خوش نصیبش می‌شد منتظر بود که نوکری بیاید و به او نیز چند سیخ کباب بدهد. اما انگار همه مثل حاجی‌مراد او را نمی‌دیدند. او اینقدر منتظر ماند تا همه‌ی مهمان‌ها غذایشان را خوردند و رفتند. او که دید کسی به‌سراغش نمی‌آید با هزار شرم و حیا به یکی از نوکرها گفت: برادر! به من کسی کباب نداده. نوکر هم که مرد شریفی بود آهی کشید و گفت: این جماعت مثل گرگ همه را خوردند! حتی برای نوکرها هم چیزی نمانده. فقط چندین سیخ کباب است که برای سرآشپز است. اما اگر بخواهی از کباب‌هایی که از مهمان‌ها باقی‌مانده می‌توانم برایت بیاورم. درست است که نیم‌خورده است و سالم نیستند اما به‌هر حال کباب است دیگر. جهان که از شنیدن این حرف‌ها هم ناراحت شده بود و هم خوشحال گفت: عیبی ندارد. اگر بدهی که خیلی خوب می‌شود بچه‌هایم منتظرم هستند، غذا ندارند، باید برایشان قبل از اینکه خوابشان ببرد کباب ببرم، آخر به آن‌ها قول دادم!

نوکر که این حرف‌ها را از دهان جهان شنید دیگی را از باقی‌مانده‌های کباب پر کرد و به‌سمت او حرکت کرد اما همین‌که خواست دیگ را به جهان بدهد حاجی‌مراد صدا زد و گفت: به شیرخان کباب داده‌اید؟ نوکر که اصلا شیرخان، سگ حاجی‌مراد را فراموش کرده بود با ترس و لرز گفت: نه حاجی صاحب! چیزی نمانده تا به شیرخان بدهیم. همه را مهمان‌ها خوردند. حاجی‌مراد که از شنیدن این حرف عصبانی شد، گفت: مردم از لندن برایم سگ نفرستادند تا تو بیایی و او را از گشنگی بکشی! همین حالا برو و برایش غذا ببر. نوکر که خیلی ترسیده بود، گفت: اما کبابی در کار نیست. حاجی مراد که خون در رگش می‌جوشید و رنگش مثل بادمجان رومی شده بود فریاد زد و گفت: در دیگ چیست؟ نوکر ترسان و لرزان گفت: کباب است. برای جهان چوپان کبیر می‌برم. حاجی که فشار خونش داشت بالا و پایین می‌رفت نعره زد و گفت: کبیر و چوپانش بروند به جهنم! همین حالا کباب را برای شیرخان ببر. نوکر که خود را ناچار می‌دید با چشمان گرد و هراسانش از جهان معذرت خواست و به‌سمت شیرخان، سگ حاجی‌مراد که در زیر باغ کنار در بسته شده بود، روان شد. هنوز چند قدم برنداشته بود که حاجی دوباره صدایش کرد و گفت: به شیرخان در کاسه‌اش کباب ببر مگر نمی‌دانی که در چیز دیگر نمی‌خورد؟ نوکر هم که در برابر حاجی‌مراد کاری نمی‌توانست بکند دوباره به‌سمت آشپزخانه برگشت تا کباب‌هایی را که می‌خواست به جهان بدهد در کاسه سگ بریزد.

جهان که از دیدن همۀ این صحنه‌ها سخت ناراحت و غمگین شده بود به‌سمت در خروجی رفت و در آنجا شیرخان را دید. شیرخان هم مثل خود حاجی‌مراد بزرگ و درشت هیکل بود. پر از عضله بود و رنگ زیبایی داشت. اما با تمام این‌ها سگ آرامی بود!

شب همه‌جا را فرا گرفته بود و سکوت حکمفرما بود. فقط هر از گاهی صدای پرنده‌ای به‌گوش می‌رسید که ندا می‌داد و می‌گفت: حق! حق! حق! کسی هم در دل آن سیاهی شب در درۀ تاریک دهکده، آتشی به پا کرده بود!

نوکر، شیرخان را گم کرده بود. حاجی‌مراد می‌گفت که بیچاره از گشنگی رفته تا غذایی پیدا کند و به همین بهانه نیز با چوبی نازک نوکرها را به باد کتک گرفته بود.

شب، حدوداً چهار ساعتی بود که همه‌جا را فرا گرفته بود. جهان و بچه‌هایش به آرامی خوابیده بودند.

نوکرها همه‌جا را به‌دنبال شیرخان می‌گشتند. اما شیرخان انگار آب شده بود و به زمین فرو رفته بود! نبود که نبود.

ناصر، پسر بزرگ جهان که هفت‌ساله بود، وقتی‌که آخرین تکۀ بازمانده از کباب را از لای دندانش بیرون کشید و قورت داد به‌یادش آمد که سه‌سال پیش وقتی که مادرش مُرد و پدر کلانش در مسجد به مردم کباب گوسفند داد، کباب گوسفند مزه‌ای دیگر داشت.

شیرخان، هنوز هم پیدا نشده بود. نوکرها جستجو می‌کردند و جهان وقتی که مطمئن شد همۀ بچه‌هایش به خواب رفتند، از رختخواب بیرون آمد و به حیاط خانه‌اش رفت. سجاده‌اش را هموار کرد و وضویی گرفت. نمازی خواند و به‌شدت اشک ریخت و توبه کرد.

نوکر صدای ضجه‌های جهان را شنید و او نیز اشکش ریخت و دیگر به‌دنبال شیرخان نگشت! و بعد به آرامی همان‌طور که به‌سمت خانه حاجی‌مراد می‌رفت، این شعر را زمزمه می‌کرد:

دل‌خوش از آنیم که حج می‌رویم                                    غــافل از آنیــم که کج می‌رویم!

مکــه به دیــدار خــــدا می‌رویم                                  او که همین‌جاست کجا می‌رویم؟

دیدگاه‌ها   

#2 ز ه را 1393-05-29 03:38
سلام علی..
آفرین جدن تحت تاثیرقرارگرفتم..
#1 عباس 1393-04-19 13:28
با سلام
خوب و روان ولی شعاری و کلیشه ای بود.
دوران این داستان ها تمام شده است.
موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692