داتسان «موکلی برای آزادی مادرم» الهام قدوسي دهنوي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داتسان «موکلی برای آزادی مادرم» الهام قدوسي دهنوي

 

صدای دنگ‌دنگ ساعت؛ خرد شدن شیشه، کوران باد از پی آن صدای تق‌تق مدام روی سرامیک‌های خانه. وای خدای من دوباره شروع شد. اِنگار دوباره قرار است زندگی بر چشمان من حرام شود.

قدرت تکان خوردن ندارم. نفسم به‌سختی بالا می‌آید و فقط مردمک چشم‌هایم قادر است با رقص هولناک و تیره اَن دود پرده در نوسان باشد.

نمی‌دانم. یا اینکه دوباره قلبم از حرکت ایستاده یا آنکه آنقدر تندتند می‌زند که دیگر قادر به اِحساسش نیستم. صدای تق‌تق هی گم و ناپیدا می‌شود و به یکباره با شدَتی تمام توی گوش‌هایم و روی تمام تک‌تک سلول‌های بدنم ضرب می‌گیرد. نفسی آرام و آتشین پوست گونه‌هایم را غلغلک می‌دهد و بعد همه‌جا پر می‌شود از چشم‌هایی که در تاریکی می‌درخشند و فضا پر می‌شود از پرزه پرزه موهای طلائی رنگی که همه‌جا ذرات هوا را به رقص واداشته‌اند و به یکباره به راه نفسم هجوم می‌آورند و مرا به وحشت عظیمی از مرگ و خفقان فرو می‌برند.

دهانم مزه خونِ نمناک و خشکیده‌ای را می‌دهد. بوی زهمش در شامه‌ام پیچیده و دارد آرام‌آرام مرا به مرز جنون می‌کشاند. قدرت نُتُق کشیدن ندارم. با هر تلاشی بو و مزه نفرت‌انگیزِ بیشتری وجودم را پر می‌کند.

باز صدای ضجه مادرم می‌آید. مادرم با آن بدن سیاه و کبود شده، با آن موها و ابروهای از ته تراشیده شده‌اش و دستان تاول زده، با آن پارچه گلدوزی شده سفید سفید که یدک‌کش آبرو و بختش است، ملتمسانه به من خیره می‌ماند.

باز هم صدای دنگ‌دنگ آونگ ساعت می‌آید. سال‌هاست که صدای مادرِ پدرم که آنقدر دوستش داشتیم خاموش شده ولی هنوز هم می‌شود در میان تیک‌تیک اوهام‌آور ساعت صدایش را که با صدای جنون‌آمیز پدر که گوشش اینجا و آنجا دراز شده بود را شنید.

«دختر قشنگیه ننه، سرخ و سفید و تپل و مپل. چشاش با آدم حرف می‌زنه. زن زندگیه. بیچاره فقط بدشانسی آورده! از درخت افتاده پایین! همه می‌دونند که اون پاکِ پاکِ! تو بیارش ننه، زندگیتو می‌کنه گلستون من بهت قول می‌دم.»

ساعت دیواری دیوانه شده است. عروس بُهت‌زده روی تختِ لرزان پادشاهی‌اش نشسته است. فضا پر از همهمه، پچ‌پچه و تمسخر است. کسی آن میانه دستمال زفافش را نمی‌چرخاند. دهان‌ها پر است و سبد خالی‌خالی! دستمال گلدوزی شده سفید سفید است و سال‌هاست تمیز و قاب گرفته در گوشه کمد خاک خورده است. صدای لا‌الله‌الا‌الله که بلند شد کوباندش به دیوار. تق تق تق تق.

صدای ضجه مادرم بلند شد. دختر بچه‌ای فریاد کشید و مادربزرگم در غبار گم شد و از پس آن‌همه غبار که زمان را فراگرفته بود مردی جوان و بی‌قید در حالی‌که دخترک را به بند کشیده بود و صدایش زمان را به لزره می‌انداخت کم‌کم هویدا شد.

لرزش دست‌ها و پاهایم را اِحساس می‌کنم. غباری روی ذهنم را پوشانده. هیچ‌چیز افاقه نکرده است. کاسه‌های پر از شله‌زرد، قابلمه‌های پر از قیمه، سفره پر و پیمان ابوالفضل. چه فایده! و هنوز آن دستمال پاکیزه، مرتب و گلدوزی شده در میان قاب سیاه رنگش به ما لبخند می‌زند. چشم‌های بی‌فروغ مادرم اِلتماس می‌کند.

چک‌پول‌ها را شمردم. صد، دویست... دو و پانصد. دیگر چیزی روی سینه و دستانم برق نمی‌زند. دستانم می‌لرزد. با آن چشم‌هایی که سال‌ها کرکس‌ها درون آن روی تخم‌هایشان خوابیده‌اند به من زل زده است. طاقت نمی‌آورد. دست‌های چروکیده و نکبتی‌اش را که رگه‌های سیاهی در رویش به‌هم تنیده شده است را به‌سویم دراز می‌کند و همه را از درون مشت گره کرده‌ام می‌قاپد.

با ولع می‌شمردشان. این که کمه!

«بخدا بیشتر از این ندارم. همه دارو ندارم همین بود. تازه اگر شوهرم بفهمد... »

نمی‌گذارد بقیه حرفمم را بزنم. چک‌پول‌ها را پرت می‌کند جلویم. «باید همه‌اش را بیاوری. اینجا بقالی نیست که چانه می‌زنی.»

اِلتماس می‌کنم. «ترا بخدا. اَلان ندارم. بخدا بعداً می‌آورم. تو درستش کن. قول می‌دهم مادرم دو برابرش را به تو بدهد. تورا خدا.»

پول‌ها را برمی‌دارد و تهدیدکنان می‌گوید:

«قول دادی! نیاوری زندگیتان را سیاه می‌کنم.»

وحشت می‌کنم. چشمانش از سفیدی می‌درخشد.

«استخوان کتف گوسفند، چرغوز مرغ کرچ شده، آغوز زن دخترزا، شاش پسر ده‌ساله، موی گربه دو ساله، پشگل اسب ابلق و... بکارت عروس هجده‌ساله. با تاکید تازه‌اش!»

لعنت به تو!... آخریش را از کدام گوری بیاورم. ساعت دوباره دنگ‌دنگ می‌کند و این صدای لعنتی، این ضجه سکرآور امانم را بریده است.

حیاط را با چادری بزرگ سقف زده‌اند. زن‌ها دور تا دور حیاط روی جاجیم‌های پلاستیکی نشسته‌اند و صدای آواز و دایره و تنبک گوش همه را پر کرده است. دستمال رنگین زفاف در دستان زنی که مارها در شقیقه‌هایش لانه کرده‌اند توی هوا می‌چرخد و صدای آواز شاد زن‌ها، فضا را آغشته کرده است.

«می‌خواند برند ماه عسل، به نیت هفت‌تا پسر، علی و نقی و روح‌الله، همگی بگید ماشاءالله.»

«ماشاءالله.»

چشم‌های عروس روی تخت محکم پادشاهیش، به‌دنبال دستمال گلدوزی شده رنگین و سبدی که مرتب پر و خالی می‌شود تلو تلو می‌خوردو آرام لبخند می‌زند.

چندشم شده بود و داشتم بالا می‌آوردم. با کراهت دستانم را دراز می‌کنم و چشم کرکسی بسته را با اکراه به دستم می‌دهد و می‌گوید: من نسیه کار نمی‌کردم. چون مادرت مشتری‌ام بود، قبول کردم. فقط قولت یادت بماند.

چقدر با آن کلاه‌گیس زیتونی و آن ابروهای رنگ شده فندقی خواستنی و زیبا شده بود.

فسنجان روی اُجاق قل‌قل می‌کرد و پلوی خوش بوی زعفرانی دم کشیده بود. اِستکان‌های تیره چای پدرم مرتب پر و خالی می‌شد و قاب عکس دامادی پدر روی دیوار روبرو با جمال و جبروت خاصی خودنمایی می‌کرد. مادرم با صدای بلند می‌خندید.

نفسم بالا نمی‌آید. نفس گرمی گونه‌هایم را می‌سوزاند و باز هم صدای خرد شدن شیشه! و باز هم چشم‌های فراوانی که در تاریکی وهم‌آور اتاق می‌درخشند.

صدای تق و تق سم‌ها روی سرامیک خانه بیشتر و بیشتر می‌شود. پاندول ساعت اِنگار دیوانه شده است. انگار خودش را به در و دیوار می‌کوبد. پدرم مرا در آغوش گرفته بود و آواز آشنایی را در گوشم زمزمه می‌کند: «نمکی آی نمکی، هفت درو بستی نمکی. یه درو نبستی نمکی، دیو خونه کردی نمکی؛ حالا که دیوو آوردی خونه، خودتم بهش آب بده، غذا بده... »

چک‌پول‌ها را شمردم. دومیلیون و پانصد هزار تومان! تخم‌های کرکس شکسته بودند و جوجه کرکس‌های جدیدی از تخم سر در آورده بودند و من او را خریده بودم. موکلی برای آزادی مادرم!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692