عدد صحیحش این است: سهمیلیونم ثانیه. گنده نیست، اعشار است؛ هرچه که بزرگتر باشد کوچکتر است. مغز در هنگام عطسه همین مقدار، سهمیلیونم ثانیه، از کار میافتد. پدرم درست در همین لحظه میمیرد. در همین لحظه؛ درست در لحظهای که فقط به سهمیلیونم ثانیه مکث نیاز داشته تا دیگر پا نگیرد. عمو جعفر میگوید پک بیست و هشتم بوده که عطسهاش گرفته. عمو جعفر اما همیشه عادتش است؛ عدد و رقمش کمی بالا پایین دارد. گندهگوزی هم میکند. تاجر است دیگر، شرف و ناموس حالیاش نیست. مامان هم که سواد درست حسابی ندارد، متوجه نمیشود. پول بیست و سه روزمان راگفته بود هشتاد و پنج هزار و هفتصد و بیست تومان. این خرده پول سیاههایی هم که میچسباند ته حسابهای بیدر و پیکرش از آن بیشرف بازیهایش است؛ تاجر است دیگر. میگوید که بگوید ریز است، کلی زحمت کشیده و چرتکه انداخته که این خردههایش را هم درآورده؛ آدم نه از این همه زحمت رویش میشود و نه از شرم دهاتیانهاش؛ که چیزی بگوید و اصلاً این گناه را مرتکب شود که شک کند. بعد از پشت حلبهای روغن آرام میگوید: «خب، چادرت را برعکس کن!». چهارهفته است قرار است خونش را بریزم!
این اصغر لاستیکی پفیوز نمیآید پنجری چرخ جلوم را بگیرد. الان سهروز است فرشاد را فرستادهام دنبالش، نیامده. اعلامیهها را که از در و دیوار میکندیم دیدهاماش. از آن وقت تا حالا ندیدهامش. گچ گوشهی اعلامیهی آقا یدالله را با کاردک میکندم که آمد دستهی ویلچر را گرفت. کت سورمهایاش را عین گونی پیچانده بود به تنش و سر تاس و عرق گردهاش را گرفته بود پایین. گفت پک بی ی ی ی ی ی یستم بود و بیستم را خیلی کشید. عادتش است؛ همهچیز را کش میدهد، الکی که بهاش نمیگویند اصغرلاستیکی. یک پنچری گرفتنش هم اینقدر طول کشیده. فرشاد این اسم را رویش گذاشت. گفت یکبار بابایش توی تعمیرگاهش داشته با اصغر –آنزمان هنوز اصغر لاستیکی نبوده- شوخی میکرده که یکهو شوخی شوخی یک تکه لاستیک را میکشد و ول میدهد توی صورت اصغر و بعد که میخورد به گوشهی پیشانیاش، خودش و آقا یدالله و مرحوم بابام میخندند و این به ذهنش رسد که اسمش را بگذارد: «اصغر لاستیکی.»
...
فرشید را ماندهام دوس داشته باشم یا نه؟ نه اینکه دودل باشم، از این اینکه دوستش دارم خجالتم میآید. کار بدی است. خودش خیلی خوب است، حیف که پدرش آن دیوس است. مرتیکهی «لجن» گفته بود چهل و هفتمین پکش بوده.
...«لجن» را بابای خدا بیامرزم میگفت؛ فحش همیشگیاش بود. شین و سین هم نداشت که نشئگیاش را رو کند. خمار که میشد داد میکشید و راحت صدایش را میداد بیرون که: «این کارو نکن لجن و آن کار را بکن لجن و یا این ور لجن» و از این حرفا. حیف مادرم. هیچی نمیگفت، هیچوقت گوید. عادتش است، آنقدری هم سواد ندارد که بفهمد لجن گیاه است یا گِل. شاید هم میداند و بهروی خودش نمیآورد. از این کارهایش میکند. اصلاً بهاش نمیآید چهل و دو سالش باشد، حتی بهاش نمیآید مادری کند. چشمهایش چشمهای یک دختربچهی چهاردهساله است، از آن ترسیدهها و کوچکش هم. یک تشرش که بزنی یا اخم کنی میشود خرگوش کوچولوی وحشتزدهای که خودش را لول میکند ته لانهاش. آنروز که عمو جعفر -این چه «عمو»ی مزخرفی است که از زبانم نمیافتد؟- آن حرفها را زده بود هم همین که آمد خانه همانطور که میلرزید توی پستو، ته آشپزخانه کز کرد. این لعنتی هنوز پنچر نبود، رفتم بالای سرش که دیدم سرش را گرفته توی دستهایش و انگشتهای کوچکش میلرزند. گرفتمشان؛ یخ بودند. از آنوقتهایی است که دوس داری شکم خودت را جر بدهی که او غصهاش بنشیند. روی سرش را میبوسم و بغضش نمیشکند. تا حالا جلوی من گریه نکرده،نمیکند. حتی روزی که آقا یدالله با لگد کوبید چرخ جلوم را کند هم گریه نکرد...
...شغال آمده بود زهر چشم بگیرد. آقا سیروس و عمو جعفر و آن اصغر و همهشان ترس ورشان داشته بود پزشک قانونی که فهمید و مامورها آمدند برای پرس و جو ماها بگوییم پیش این جماعت نشسته بوده و وسط کشیدن حشیش عطسهاش میگیرد و قبلش باید گفته باشی مغز توی هر عطسه سهمیلیونم ثانیه از کار میافتد و بعدش... خلاصه پای اینها بیاید وسط و اینرا فرستاده بودند بخاری نشان بدهد که ماها خفه بشویم.آقا یدالله مثلا زوردارشان بود، گردن کلفتشان بود. آمد فقط چهارتا دریوری بگوید چرخ جلوی منرا با لگد بکند و برود. بخدا اگر آن اصغر نفله را میفرستادند با همین وضعم دخلش را میآوردم. این یکی را ولی حقیقتش ترسیدیم. هم من، هم مامان ترسیده بودیم و حتی حواسمان نبود که من با صورت خوردهام زمین و نفسم بند آمده...
...همهچیز خندهدار است. پدرش آدم میفرستد بزندنمان، پسرش میرود داروخانه بتادین و پانسمان بیاورد به بخیه نرسد. همین است، آدم هم نمیتواند دوستش نداشته باشد هم اینکه از روح پدر خودش شرمنده میشود. خداییش هم حیف است، پسر آن.
حالا آن حامد ابنهای نه؛ قشنگ بهاش میآید که پسر همان بابای لاستیکیاش باشد. با آن گردن باریک و درازش که هی سوار آن دوچرخهی کوهستانیاش میشود میگیردش بالا و پز میدهد. کون میداد بدبخت! هی میبردندش پشت درختها و آن اصغر لاستیکی خر هم نمیدانست؛ نمیداند. نه اینکه شنیده باشم. خودم دیدهام. راهنمایی که بودیم دیدم. خوب یادم هست؛ ورزش داشتیم که ردش را زدم. منرا که بازی نمیدادند، فرشید هم نبود مسخرهبازی دربیاوریم، دست زدم تا گوشهی آبخوری که دیدمشان. سرشان توی برگها بود و پاهایشان معلوم بود. آن کونی هم آن وسط شلوارش را تا مچهایش داده بود پایین. هو شان نکردم. حتی به فرشید هم چیزی نگفتم.
...
گفتن همه چیزها راحت نیست. بعضی وقتها راستگویی آنقدر عوارض بد دارد که شک میکنی کار درستی باشد. مثلا همین قضیه پدرم و حَش... اگر بخواهی همینطوری تعریفش کنی خوب نیست، جالب نمیشود. چیزی نمیشود که بشود اسمش را گذاشت شرح فوت یک نفر؛ آن هم پدر آدم. باید یک طور دیگر باشد، باید طرف صحبتت را وادار کنی غمگین بشود، بهاش سوز بدهی، باید از یک مسجد باشکوه و فیروزهای تعریف کنی، کلی آدم شیک را بکشانی توی تشیع جنازه و چند نفری را هم شاهد بیاوری که شب پیش خواب پدرت را دیدهاند. باید یک چیز بزرگ بسازی، یک شب هزار و دوم! نه اینکه زرتی بگویی حشیش میکشیده و عطسهاش میگیرد که میمیرد. این یک جُک است، انتقامیست که یک آدم عقدهای و شوخ از مرگ دشمنش گرفته! پدر آدم که نباید اینطور بمیرد... آدم که...
...ولی او مرده بود.
مرده بود و از قضا هم همان«طور» مرده بود که گفتم نمیشود. شده است و من میبایست بگویمش؛ تعریف کنم.
اول دربارهاش پرسیدم. این سهمیلیونم ثانیه که میگویم مال همین پرسیدنهاست. یادم هست سرکلاس زیست بود دیروز عصرش باز یادم رفته بود جنس را قبل از پول دادن چک کنم و بابا باز پشت دستم را... روز بعدش سر کلاس زیست بودم که عطسهام گرفت. بیهوا پرههای دماغم از هم وا رفت و قبل از اینکه برسم دستم را جلوی دهنم بگیرم عطسهی بدی زدم. طوریکه چانهام را کوباند به پشت دستم. پشت دستم سوخت و نالهی عجیبی از ته حلقم آمد بیرون. نمیتوانم بگویم دقیقا چه صدایی، ولی یکی از احمقانهترین صداهایی بود که از خودم میشنیدم. دبیرمان همانطور که باسنش را گذاشته بود لبهی میزش گفت فلانی تو فقط بهقدر سهمیلیونم ثانیه از مغزت استفاده میکنی. همه خنگتر از این بودیم که به شوخیِ کلاس بالای آقای شایسته بخندیم. پرسیدم چطور؟ گفت مغز در هنگام عطسه سهمیلیونم ثانیه از کار میافتد. باز هم کسی نخندید. خودش را سراند پایین و گفت وقت عطسه کردن تو احمقترین آدم روی زمین میشی! تک و توکی از بچهها خندیدند و ماجرا خوابید. زنگ تفریح فرشاد میگفت لاستیک ماشینش را پنچر کنیم یا لااقل یک خطی بندازیم رویش. اما من ناراحت نبودم؛ خوشم هم آمده بود. آنجا فهمیدم قصهام را از کجا باید شروع کنم: «سهمیلیونم ثانیه»؛ کلاس میدهد به حرفت، شیکش میکند. طرف میفهمد که میبایست حواسش را جمع کند و جدی باشد. جدی باشد و هرچه که در ادامه گفتم پِلِکی نزند زیر خنده. اول اینرا میگویی. بعد هم باید بهجای تریاک و حشیش بگویی مواد مخدر. به پدرت هم نمیگویی معتاد، میگویی مصرفکننده. نمیگویی پدرم معتاد بود، میگویی پدرم بیمار بود، مصرف مواد داشت. اینها را آقا ذبیح توی جلسات میگوید؛ جلسات ترک اعتیاد. هر سال یکی دوبار که مواد خوبی به پدرم میرسید و خوب نشئهاش میکرد شیر میشد و درمیآمد که «همین فردا» میروم کمپ ترک کنم. جنس خوب هم تا «فردا» از سر آدم نمیپرد. میمانُد و پدر هم فردا میرفت خودش را بیست و یک روزه میسپارد به کمپ اقا ذبیح و فردایش که میپرید میافتاد به...
...ولی هرکاری کند نمیگذارندش برگردد. میماند و بیست و یک روز بعد که میآمد مادرم مینشست زیر پایش که بیست و یک روز پاک بوده، حیف است. ادامهاش بدهد و پاک پاک بشود. پدر هم غیرتی میشد و قبول میکرد. بعدش هم هر دوشب یکبار دستهی ویلچر مرا میگرفت که بیا برویم جلسات، چیزهای خوبی میگویند. مینشستند توی ساختمان قدیم شهرداری شهرکمان و کارهای دخترانه میکردند. دستهای همدیگر را میگرفتند و دعا میخواندند و همدیگر را خیط میکردند. بعدش آقا ذبیح میرفت جلو و برایشان هی از قول یک دکتر خارجی که مصرفکنندهی بزرگی بوده و ترک کرده چیزهایی میگفت. بعد یک شب که غروب میشد و خبر میرسید که پدر امروز جلسه نرفته دلشورهها شروع میشد. دو سه روز زندگیمان توی نکبت پرس و جو و اعصابخوردی میگذشت... و این دو سه روز همیشه غروبهای گرم و تاریکی دارد...
...
پدر، دوسه شب دیگر برمیگردد خانه و آنقدر نشئه که قول میدهد برمیگردیم. قول میدهد که دوباره برمیگردیم و مادر با خنده گریهاش میگیرد. قند توی دلش آب میشود و از ناامیدی گریهاش میگیرد.
...
از پدر بدم میآید. بدم میآید و بخاطر او از حشیش هم متنفرم. یکبار کشیدن از یک جنس خوبش این همه بلا را سر یک جمع میآورد؛ اینهمه مصیبت. پدر دوباره غروبها غیبش میزد و نصفهشبها با مهربانی به مادر قول میداد که برمیگردیم، همین زودیها برمیگردیم. و من مثلا پشتم بهشان بود و خواب بودم؛ ولی بیدار بودم و میشنیدم که باز هم دارد مادر بدبخت را له میکند.
مادر میداند که پدر نشئه است، به حرفش اعتباری نیست، ولی باز هم پشتش میایستد. بهاش امید دارد؛ به گذشتهاش. میگوید بهترین پسر بابابزرگ بوده، قوم خواهترینشان؛ خونگرمترینشان... صدایش خشی میگیرد و از چیزهایی تعریف میکند که نمیتوانم توی سرم بسازمشان، ببینمشان. یک چیزهای دور، خیلی دور اما مادر طوری با ایمان تعریفش میکند که نمیتوانی بهشان شک کنی؛ باورشان نمیکنی اما جرأت شک کردن هم به خودت نمیدهی. مسخرهاش نمیکنی.
همین است؛ سخنوری همینش خوب است؛ اینکه آدم بداند چه بگوید و چطور بگوید همینش خوب است: از پدر یک همچین آدمی میسازد. کسیکه تمام زنعموهای کوچکتر خاطرش را میخواستهاند. از همان جنس آدمهایی که اول قصههایی میآمدند که قرار بود بگویند چطور یک شاهزادهی زیباتر سرزمین مقدس و آرامی را بههم میریزد و به آتش میکشد...
میبینید...؟
حتی پدر را هم میتوانی از آن کمپ کوچک و چرکو درآوری و رنگ و جلا بزنی و همینجوری بکاریاش وسط یک افسانهی باستان... البته همینجوریِ همینجوری هم نه؛ گفتم که، کاربلدی میخواهد.
کاربلدی میخواهد؛ اینکه آدم برای خودش حفاظ درست کند بلدی میخواهد. اینکه چطور صابون بشوی زیر پای پدرم و بسرانیاش سینهی قبرستان و بعد طوری خودت را موجه و سنگین بگیری که هیچکس رویش نشود بهات چیزی بگوید کاربلدی میخواهد. آدم اگر میخواهد هم بزند و هم نوازش کند باید بلد باشد؛ کاربلد باشد و آقا سیروس کارش را خوب بلد است. میداند که میدانیم، که خبر داریم پشت این قشونکشیها و ضعیفکشیها خود ناکسش است اما کارش را بلد است. بهترین و سنگینترین کت و پالتواش را میپوشد، ریشهای جوگندمی و پُرش را شانه میکند و پف میدهد، کلاه حاجیگریِ محل را میگذارد روی سرش و برای عیادت میآید. پول میگذارد زیر پَرِ قالی و جلوی من روبروی مادر که مینشیند سرش را با حیا میدوزد به گلهای رنگ و رو رفتهی گلیم پذیرایی... اما همهی آتشها از گور همین آدم بلند میشود. جلیز و ولیزِ بیشتری را او میزند و حق هم دارد. اگر مردم بدانند که شریف و بزرگ محلشان عین بچه دبیرستانیهای تخس سیگاری میکشد سنگ روی یخ میشود. فرشاد میگوید همیشه دوست داشته پدرش تریاک بکشد. آخر بهاش می آید. آتش و سنگ و سیخ و تریاک و بزمش خیلی مردانهتر است تا بار زدن دزدکی حشیش. البته آقا ذبیح میگوید نباید گفت بار زدن، باید بگوییم «فراهمآوری مقدمات استعمال.» بیشتر اما بهاش میآید یک مراسم مذهبی باشد تا یک مقدمهچینی ساده. لبخند ظریفی از گوشهی سبیلهای بابا آویزان میشد و بدون اینکه نگاهش را از کارش بردارد سیگاریاش را بار میزد. دوست دارم این وقتها شب باشد؛ نصفه شب. اگر این موقع باشد ما که میرویم توی رختخواب او تازه صحبتش گل میکند. آرنجش را میگذارد روی بالشتم و من چشمهایم را میبندم. همانطور که توی چرتهایش میآید و میرود انگشتهایم را توی دستش میگیرد و برایمان از دوشهای آب سرد توی کمپ آقا ذبیح می گوید، رگهای مچم را ورز میدهد و از اینکه یک روز غروب با دوتا از همیارها دعوایش شده و لش و یار هردویشان را انداخته میگوید، از اینکه دیگر کارگری رُسش را کشیده و خسته است. دست میکشد روی شیشهی ساعتم و شروع میکند؛ میگوید. از اینکه بالاخره یکروز برمیگردد و ساعت آماکس پدربزرگ را برمیگرداند؛ از اینکه همین امروز فردا میرود خانه را میگذارد بنگاه حاج سیروس برای فروش؛ که جمع میکنیم و برمیگردیم. که برمیگردد، دست بیبی و آقا بزرگ... دست بیبی و آقا بزرگ را میبوسد و میگوید غلط کرده که گندهگوزی کرده و آمده. که غلط کرده جمع کرده و آمده شهر. که دندهش نرم برگشته و باید همهچیز را از نو شروع کند. اینها را مامان میگوید. من از بیبی و آقا بزرگ به بعدش را خوابم میگیرد و مادر فردا بعدازظهرش که مینشیند توی حیاط برایم تعریف میکند. یک تکه موکت میاندازد گوشهی حیاط و از روی ویلچر بلندم میکند کمکم میکند بنشینم رویش؛ خودش ولی روی یک لنگ دمپایی مینشیند. روسریاش را میکشد روی شانههایش و همانطور که نفسش را آرام و طولانی میدهد بیرون میگوید: «برهکم چاق شده...» منرا می گوید. راست هم میگوید؛ از بس نشستهام روی این ویلچر شکمم آمده روی رانهایم. این دوتا لنگ پای بهدردنخور هم آنقدر لاغرند که لاشهام بیشتر توی چشم میزند. شدهام عین همان برهای که... نفسش که بند آمد تعریف میکند و تعریف که میکند چشمش به ساعت آماکسم است. این ساعت تنها چیزیست که از آن دنیا باقی مانده؛ از همان دنیاییکه پدر توی نشئهگیهایش و مامان توی غروبهای شرجی اینجا پزش را میدهند. اسم شهرشان را دوست دارم؛ اسم بمی داشت که قشنگ مینشست توی گوشهایم. میگوید نخل دارد و نرم خرماهایش قند است. آنوقتها که بچهسالتر بودم همیشه حرفش که میشد یک جای دور میآمد توی خیالاتم؛ یک جایی که خیلی بیعبور بود، خیلی خلوت بود، خیلی گم بود و بکر بود. سالهای بعد سر کلاس ادبیات دوم راهنمایی بود که معلممان گفت قاف. اولینبار از دهان او شنیدم و همین که قافِ اولش از لبهایش سرازیر شد من توی دلم تکرارش کردم: «قاف... میبایست همینجا باشد.» قاف هم دور بود و کسی دقیقا یادش نمیآمد کجاست؛ پدر هم حتی گاهی رویایش را گم میکرد، رد سقوطش فراموشش میشد و مسیری را که از آن گذشتهاند به اینجا رسیدهاند را فراموش میکند... از آن دنیا به آن بزرگی و رنگارنگی فقط همین را برداشتهاند؛ روز آخر پدر از لج بابابزرگ برش میدارد و حالا هم به من رسیده. هر وقت که نگاهش میکنم این سوال میآید توی سرم که آن زمان پدر مگر چقدر بچه بوده که با دزدیدن این تکه آهن خواسته با بابابزرگ لجبازی کرده باشد؟!... نه اینکه ساعت خوبی نباشد، نه؛ کهنه و قدیمی هست اما از روی همین یک تکه آهن زرد شده هم میشود فهمید دنیای قشنگ و امنی بوده. بعضی وقت پیش خودم فکر میکردم یک تکه روشنیست، یک تکه یادگاری. خاطرات را میدمد برایشان. همهی امیدشان بود و داده بودندش دست من. همهی امیدشان بود و همین بود که زجرم میداد. هرشب میگذاشتمش بالای تشکم و با صدای ریز تیک تاکش میخوابیدم؛ هرشب، و یک شب شب خواباندم و صبح نبود. گم شد. نیست شد.
...صبح روزی بود که فهمیده بودیم باز هم بابا افتاده تویش. جعفر توی مغازهاش به مادر گفته بود که یک هفتهای هست جلسه نمیآید و بعد که مادر فهمید بعدازظهرها را با اصغر بوده دیگر شصتمان خبر دار شده بود. خوب یادم است؛ سبزی خریده بود و ماکارانی. گذاشتشان روی سینی مسی و تکیه داد به دیوار آشپزخانه و با گریه سرید پایین. عزای گم شدن ساعت فراموشم شد. خودم را کشاندم بالای سرش... کسی این چیزها را نمیبیند. اسم حشیش که میآید فکر میکنند گرسنگی میکشیم، پول درس خواندمان نیست، زمستانها لباس گرم نداریم، فحش صاحبخانه را میشنویم؛ کسی نمیگوید هزار مرتبه مادرمان توی آشپزخانه قربانی میشود؛ کسی نمیگوید همیشه غروب میشود، همیشه تاریک است، همیشه پدر نیست. فرقی نمیکند دلخوشیات پدر باشد، مادر باشد یا همین تکه پلیت آماکس؛ توی این زندگی از تو میگیرندش، از تو گمش میکنند و میسرانندت لای... مادر عزایش بابا بود و صدای خفهی گریهاش از توی آشپزخانه که میپیچید توی سرم... خجالت چرا، دروغ تا کجا، خوشحال شدم. گریهاش را که شنیدم توی دلم یک لحظه راحت شدم. استغفرالله ولی گفتم قضیهی ساعت را میگویم و بابا که نشئه باشد مهربانتر است و...
ولی این شروع چند روز زجر و دلخوریست. دوباره یادمان میافتد که غروب است و پدر نیست و دوباره خیالبافیها و کابوسها شروع میشوند. نیمساعت بعد بلند میشوم میروم ساختمان شهرداری پیاش. نیست و رویم هم نمیشود از کسی آمارش را بپرسم. میفهمند. همهشان این کارهاند دیگر. میفهمند دوباره افتاده تویش... یعنی... لغزش کرده است. اینجا باید بگویی لغزش کرده است.
«لغزش» هم کلمهی خوبیست. خوب میچرخد توی دهان لاکردار -این هم یکی از فحشهای محبوب پدر بود- شیک هم هست. کافیست. همینها را که بلد باشی میتوانی یک کت و شلوار درست حسابی تن پدر کنی و طوری همه چیز را تعریف کنی که انگار موجهترین بخش توی این روایت همین آقای متین و مودب است که کت و شلوار پوشیده و با مظلومیت گوشهی ازدحام دردسرهای دور و برش ایستاده؛ که لغزیده. که لغزیدن یعنی اینکه کسی یا چیزی صابون بشود برود زیر پایت و تو «ناخواسته»، دقت کنید: « ناخواسته!» پایت به ماجرای بد و ناموجهی وا بشود. این «ناموجه» هم از همین جنس چیزهاست. «ناموجه» و «صحیح»؛ اگر بهجای هرچیز بدی بگویی «ناموجه» و بهجای هرچیز «درست» بگویی «صحیح» خیلی از غلط غلوطهای زندگیات بهچشم نمیآید. این ادبیات درست است.
ادبیات خیلی مهم است؛ لااقل توی زندگی من. اصلا فقط توی زندگی من؛ اولین و سادهترین و عمیقترین وجه اشتراکش با زندگی من هم این است که بیشتر دبیرهای ادبیاتمان معتاد بودهاند. تریاک میکشیدهاند. همینها هم خوب هستند؛ حرفم را میفهمند. پشت دست آدم که سوختگی ببینند میفهمند جای چیست. سرجلسه که آمدند و دیدند دستت که قلم میگیری پوستش کش میآید و جای سوختگی مثل چاهی از عفونت و چندش دهان وا میکند میفهمند دانشآموز چه زجری میکشد. میگویند نمیخواهد بنویسی، پاشو برو توی حیاط. میفهمند. میفهمند که بازهم داداش کوچک آقا ذبیح جنس قاطی داده دستم و باز یادم رفته که جنس را قبل از پول دادن نگاه کنم ببینم پلاستیکهای تخته رویش هست یا نه...
بدجوری جلوی آن جماعت خیطم میکرد. آنباری که پشت دستم را داغ کرد هنوز نپیچیده بودم توی کوچه که دیدم صدایش دارد میآید. ترس ورم داشت که نکند باز خنگ بازیای درآورده باشم. نکردم جنسش را دوباره نگاه کنم و بیهوا پیچیدم توی کوچه. داشت با آقا یدالله سر چیزی جرو بحث میکرد. گمانم سر دست مزد کارگری دیروزشان. آقا یدالله میگفت که صاحبکار پنجاه تومان داده و بابام فحش میداد به شایسته -اسم آن صاحبکار بود- که: «شایسته گه زیادی خرده؛ چهل تومان بیشتر نداده.» آقا یدالله درآمد گفت کاری نکند دیگر با هم کار نگیرند. پدرم هم جری شد و با غیض گفت: «نترس لجن! نسخ که شدی و افتادی به گدایی میای همینجا به گه خوردن.» آقا یدالله هم همانطور که میرفت گفت: «لجن باشی بهتره تا بچهی فلجتو بفرستی قفل و دخیل ببنده ضریح اون ذبیح دودره بازو...! تو آدمی بدبخت؟» و رفت. آقام چشمش افتاد به من و با غیض جنسش را گرفت و همین که ناخنش زد خون دوید توی چشمهایش...
...
اینجاها را چه میگویند؟ بهخدا من نمیدانم؛ چطور تعریف میکنند؟ این که سوختهی پوست خودت چه بوی میدهد را چگونه میگویند؟ چطور میشود ننشانمت روی این ویلچر و حالیات کنم پنجرههای پشتی چقدر بلندند؟ این که وقتی همهی شش تا پنج تومانی را میاندازی توی پنجرهی پشتی خانه آقا ذبیح اینها و دست کوچکی بیرون میآید و یک گلولهی سیاهِ نایلون پیچ و بدبو را پرت میکند بیرون را بلدم؛ اینکه آن دست کوچولو به مچش یک ساعت amax نقرهای با زیرهی زرد شده دارد را دقیقا چه شکلی میگویند؟ چطوری مینویسند؟ اینکه پول نیست و دستمان تنگ است را همه میگویند، ولی اینکه فقط همین جعفر بیناموس حاضر میشود بهمان نسیه بدهد را بگو چطور بنویسم که دردش را بفهمی؟ چهجور بنویسمش که وقتی میگویی «مادرم» گفته حساب میکنم چقدر از مرد بودن خودت شرمنده میشوی؟ چه شکلی؟ حالا این هم به هیچ؛ وقتی میشنوی یکی از پشت کیسههای برنج میگوید «بگو خودش بیاد» چه؟ همهچیز به فعل و فاعل و ضمیر و صیغه نیست بهخدا؛ اینها خیلی کماند وقتی هیچوقت رویت نشود بپرسی چرا هر وقت سیروس از خانهمان میزند بیرون شلوارش را زیر شکمش سفت میکند و... اینها به قرآن خیلی حقیرند وقتی بدانی هیچ فرقی نمیکند پدر پک اولش بوده یا هزارم... این زندگی نفس به نفسش جان کندن است را چطوری باید فهماند؟ بدبخت تو فوق فوقش بفهمی آدمی که توی لجن اسیر شده چه حالی دارد، نمیفهمی که اگر وسط این معرکه پای رفتنت هم بلنگد چه زجریست. فوقش بلد باشی بنویسی قاف وجود ندارد، نیست؛ قسم میخورم باورت نمیشود اگر بگویم از آنجا میآییم. قسم میخورم توی هیچجا از قصههاتان یک بره زورش به یک مشت نره گرگ نمیرود؛ نمیدانیدش. اینها نوشتن ندارد، نوشتن را نمیتواند؛ کم میشود. نمیشود فرشاد را نوشت وقتی از خجالت نگاهم نمیکند... نگاهم نمیکند و میفهماندم که میداند پدرش با... یک فعل ساده نیست؛ راهی ندارد به حضرت عباس، وگرنه چطور میشود بنویسممان که باورت بشود؛ اینکه توی این زندگی هرکسی فقط قدر یک عطسه مکث نیاز دارد که زمین بگیرد و دیگر پا نشود را چگونه میگویند بدمذهب؟ هان؟ خودت بگو: لجن زار را چگونه مینویسند؟!
.