داستان «پيرمرد» نويسنده «فخرالدين سواكوهي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پيرمرد» نويسنده «فخرالدين سواكوهي»

 

نیمه‌جان و بی‌حس و حال رسید به پارک که خلوت بود و برگ‌ریزان. جای همیشگی‌اش اینجاست. تا خانه زیاد راهی نیست. بعد از چند تا کوچه این پارک نقلی را ساخته‌اند. نم باد سردی می‌وزید. به نیمکت چوبی پیش رویش نگاه کرد که برگ‌ها پرپر زنان روی نیمکت می‌ریختند. دیگر رمقِ رفتن نداشت. تنش می‌لرزید. احساس کرد همین لحظه استخوان‌هاش فرو می‌ریزد. به‌سختی نفس می‌کشید. دم غروبی احساس نابودی می‌کرد. چه غمی بزرگ‌تر از این‌که اولاد آدم بلای جان آدم بشود؟ در تمام طول عمرش هیچ‌وقت احساس بی‌کسی و حقارت نکرده بود. زیر لب لعنت می‌فرستاد به همه‌چیز و همه‌کس. ایستاد تا نفسی تازه کند. رفت تو فکر و قیافه‌ی پسرش پیش چشمش ظاهر شد که با اخم و تخم دهان باز می‌کرد و صدایی از آن بیرون نمی‌آمد. عصبی شد. به نیمکت نگاه کرد و چقدر الان بهش نیاز دارد! فکر کرد گاهی ابتدایی‌ترین و ناچیزترین چیزهای زندگی چقدر ارزش و اهمیت پیدا می‌کند! درست وقت نیاز انسان اطرافش را درک کرده و می‌فهمد. لرزان راه افتاد و شانه‌هاش خم بود. هر که او را فکر می‌کرد زیر پاهاش را جارو می‌کشد یا درست مثل چله‌ی کمانی که کشیده شده و تیری برای پرتاب نیست. روزگار چگونه کمر می‌خماند. روزگار رمق انسان را تا حد جان می‌نوشد و خودش جوان می‌ماند و انسان تا آستانه‌ی نابودی زمین‌گیر می‌شود. عصا در واقع ستونی برای نیفتادن است یا همدم او؟ شاید هم هردو! سنگینی خودش را روی عصا انداخته و آهسته آهسته قدم بر می‌داشت. احساس می‌کرد کوهی از غم روی دوشش است. بغض هنوز به گلوش چنگ زده و رهایش نمی‌کرد. میل گریه داشت. تمام تنش می‌لرزید. خس‌خس می‌کرد. همیشه از پیاده‌روی می‌ترسد. می‌ترسد که بیفتد. بیشتر از شکستن غرورش می‌ترسد تا شکستن دست و پاهاش. نه! هنوز توان ایستادن و رفتن دارد. هر چند با کمک عصا. مهم سرپا ایستادن است. غرور غرور غرور هر انسانی را سر پا نگه می‌دارد. غرور ستونی برای فرونپاشیدن است. اگرغرور نباشد، آدمی چه ارزشی دارد؟ بی‌آنکه بداند به خفت می‌افتد. خفت را دیگران چه ببینند و چه نبینند باز خفت است. اما امروز دیگر جان ِزندگی ندارد. دلش شکست. بد شکست. دوباره ایستاد و به نیمکت نگاه کرد. باد برگ‌ها را پخش می‌کرد. احساس می‌کرد امروز برای همیشه شکسته شد. غروری برایش نمانده است. آه بلندی کشید. دستش می‌لرزید. مچ دست‌هاش درد می‌کرد. به نیمکت نزدیک شد. فقط دوست داشت روی نیمکت برای همیشه بنشیند. قدم‌هاش را تندتر کرد و نفهمید چرا آدم‌ها در پیری هم دست از بلند پروازی بر نمی‌دارند؟ یا اینکه بلند پروازی در آدم‌ها می‌ماند و رشد کرده و زندگی می‌کند! نفس‌نفس زنان و لرزان می‌کرد. حرف اولاد کمر می‌خماند. تحمل داغ بچه راحت‌تر از حرف‌ها و زخم‌زبان‌های بچه است. حرف‌های اولاد نااهل جگر پاره می‌کند. قلبش تند می‌زد. آنقدر تند که فکر کرد الان سکته می‌کند و همین‌جا پس می‌افتد. فکر کردکاش بتواند بمیرد. آب دهنش را قورت داد. سرفه‌اش گرفت. تکان سختی خورد. کبود شد. از جیب کت‌اش جعبه کوچک قرص را درآورد. یک عدد قرص قلب را انداخت دهنش و زورکی قورتش داد. دستش می‌لرزید. به شیطان لعنت فرستاد و سعی کرد آرام باشد و بعد درب قوطی را بست و گذاشت تو جیب کتش. چنگ به عصا زد و تو دستش فشرد. درست مثل حرف‌های پسرش که دلش را فشرد. انگار ناخن به دلش کشید. پیرمرد فکر کرد کاش همیشه در قدیم می‌ماند. حجب و حیایی بود. ادبی بود. احترامی بود. الان هیچی به هیچی. پسرش صاف تو چشم‌هاش نگاه کرد و گفت وسیله‌هاش را جمع کند که فردا باید بروند. می‌دید یک هفته سر سنگین شده و اخم و تخم می‌کند! به در می‌زد تا دیوار بشنود و دیوار هم کر نبود. ولی علت رفتارش را نمی‌فهمید. دلش گواه بد داده بود. دلشوره را تحمل کرد و به روی خودش نیاورد. با نوه‌اش بازی می‌کرد. بیشتر وقت‌ها باهاش بود. اما امروز اجازه نداد باهاش بیاید پارک. این چه رفتاری بود؟ این چه حرفی بود که زد؟ یادش نمی‌آید تو زندگی‌اشان دخالت کرده باشد. یا اینکه به عروس‌اش از گل نازک‌تر گفته باشد. اصلا چرا آمد تو زندگی پسرش؟ همان شهرستان می‌ماند و بخور و نمیر زندگی می‌کرد. یاد زنش افتاد که چند سال پیس به‌علت ایست قلبی درگذشت. خلاء زندگی‌اش را همان شب اول احساس کرد و تا به امروز تحمل می‌کند. فکر کرد کاش همان‌موقع می‌مرد. مرگ بهتر از زندگی با خفت است. آدم بمیرد و به حقارت کشیده نشود. غروش لجن‌مال نشود. اولادش دل نخراشد. عصر آمد خانه. رو تخت دراز کشیده بود و برای نوه‌اش قصه می‌گفت که پسرش آمد تو و سلام داد. از قیافه‌اش فهمید خبری شده. سلام کرد و از لحن سلام همه‌چیز آمد دستش که دیگر اینجا جای ماندن نیست. پسرش تا اسم خانه سالمندان را آورد نیم‌خیز شد و نشست رو تخت و خشکش زد. دهنش قفل شد. فکر می‌کرد پسرش جواب کرده برگردد شهرستان اما خانه سالمندان! دلش درد آمد. این حرف براش سنگین بود. ته دلش خالی شد. از تصورش هم وحشت داشت چه رسد به اینکه واقعا باید در چاردیواری آنجا سر کند تا بمیرد. از همین الان هم مرده است. حرفی برای گفتن نداشت. به چشم‌های پسرش نگاه کرد. به قد و بالاش و یال و کوپال و فکر کرد این واقعا پسرش است؟ اشتباه نمی‌کند؟ پسرش لب می‌گزید و سعی می‌کرد به چشم‌های پدرش نگاه نکند. پیرمرد به چشم‌های عسلی عروس‌اش نگاه کرد و او هم سرخ شد. مثل لبو و رفت آن اتاق و پیدایش نشد و فهمید این خواست هر دوی آنهاست. سری تکان داد و زیر لب گفت:

-باشه باباجان... باشه تا فردا.

بغض کرد و دیگر نتوانست ادامه بدهد. آب دهن رو گلوش مانده بود. عرق سردی رو تنش نشست. احساس خفگی می‌‌کرد. اولاد آدم با آدم چنین می‌کند؟ این رسمِ کجای دنیاست؟ خون دل خورد و بزرگش کرد و تا بشود دکتر و امروز این کار را با پدرش کند؟ تمام خاطرات کودکی‌اش یکباره در او زنده شد. پسرش رفت و می‌شنید با زنش کلنجار می‌رفت. نوه‌اش آمد تو اتاق. دم در ایستاد و لبخند زد. به چشم‌هاش نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزند. لبخند نوه یک دنیا ارزش دارد. بغل باز کرد. نوه‌اش دوید طرفش اشک تو چشم‌هاش جمع شد. کلاغ‌ها قار قار می‌کردند. سر بلند کرد و به کاج پیش رویش که تا آسمان قد کشیده بود خیره شد. گردنش درد گرفت. پیری چه عذابی است! پیری شکنجه‌ی بزرگی است که همه گرفتارش می‌شوند. پارک زیاد شلوغ نبود. تک و توک در رفت و آمد بودند. جوان‌ها سرمست روی پنجه‌هایشان راه می‌رفتند. پر هیاهو، با سرو صدا و سرشار از شوق زندگی. اما او چه! سر تکان داد و فکر کرد نیمه‌جان لب گور ایستاده و ذره ذره مردن خودش را تماشا مي‌کند. یاد نوه‌اش افتاد. کاش اینجا بود و محکم بغلش می‌کرد و لذت شیرینی نوه را حتی اولاد آدم هم درک نمی‌کند. اشکش راه افتاد. با پشت دست اشکش را پاک کرد. رو به جلو خم شد و سرش را روی عصا گذاشت و چشم‌ها را بست. احساس می‌کرد به اندازه تمام عمرش خسته است. نفس کوتاه و آرامی کشید. الاغ‌ها یک‌هو دسته‌جمعی قارقار کردند. برگ‌های زرد تو هوا پرپر می‌زدند و باد زیر پای پیرمرد را جارو می‌کشید و او دیگر برایش مهم نبود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692