اتوبوس در ایست بازرسی گردنه موک توقف کرد.
در آن هوای دمکرده درون اتوبوس، شیشهها بخار گرفته بودند و خواب نیمهجانی روی پلک مسافران سنگینی میکرد. مرد میانسالی که زیرشلواری پوشیده بود و پیراهنِ کرمِ چرک گرفتهای تنش بود، پیاده شد سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به آن زد. چند دقیقه بعد دختر نیمهگنگ و ناقصالعقلی که حرف «ر» را «لام» ادا میکرد پیاده شد و کنار باجهای فکسنی و توسری خورده که رویش نوشته بود «زکات بپردازید، همانا زکات شما را از بلایا مصون میدارد.» شلوار خود را پایین کشید و کار خود را انجام داد. در همین هنگام که تمام حواساش متوجه رفتار نامتعارف آن دختر شده بود، بلوچی با لباس سفید بلند و دشداشه مانند که جیبهای کثیف آن روی نیمرخ کفلاش خودنمایی میکرد سوار اتوبوس شد، روی صندلی خالی کنارش نشست و با لحنی تهدید آمیز از او خواست که حرفی نزند. او هم حیرتزده نگاه نومیدانهای به دور و برش انداخت و چیزی نگفت. اندکی ترسیده بود و شاید نگاه بیتفاوت دیگران هم جرأت هر رفتاری غیر از این را از او گرفته بود. اصلاً چه باید میگفت؟ نیم پالتو یشمیاش را روی صندلی جلو انداخت. دفتر یادداشتاش را از جیبش درآورد و شروع به نوشتن کرد:
- صندلی شماره 18 -
آرنجاش را به شیشه تکیه داد و دستش را زیر چانهاش گذاشت. صدای مدام اتوبوس در گوش گرفتهاش وزن نرمی داشت و دلش نمیخواست آب دهانش را فرو ببرد. آفتاب در آسمان صاف آن روز زمستانی پرتو تیز خود را بیرحم و سمج بر جاده میافکند، از شیشههای اتوبوس عبور میکرد و صورتش را نیش میزد. دستش را دراز کرد و پرده را کشید. ساعتاش روی مچ دستش جابجا شد. در چند صندلی جلوتر مرد میانسالی مدام سرفه میکرد. مجله جدول تاریخ گذشتهای را که از آن دکه توی ترمینال خریده بود، بیرون آورد و با اکراه ورق زد. حال و حوصله حل جدول را هم نداشت. هیچوقت نتوانسته بود به ترفندی خود را از این وضعیت کلافهکننده همیشگی توی اتوبوس خلاص کند. نه با جویدن آدامس و خیره شدن به درختها و تیر برقهای در حرکت نه با خواندن کتاب یا حل جدولهای شرح در متن.
اینبار نیم پالتو یشمیاش را روی صندلی جلو انداخت، دفتر یادداشتاش را از جیبش در آورد و شروع به نوشتن کرد:
- صندلی شماره 18 –
اتوبوس در ایست بازرسی گردنه موک توقف کرد.
بلافاصله زن چاقی که دختر لاغر اندام کثیف و چشم از حدقه درآمدهای در بغل داشت وارد اتوبوس شد: میخوام شیر برا بچهم بگیرم... دعاتون میکنم... خدا پشت پناهتون... در راه خدا کمک کن...
زن کولی با آن سینههای گنده و چروکیدهاش کنار او ایستاد: جوون خیر ببينی... خیر از جوونیت ببینی... عاقبت بهخیر شی... در راه خدا کمک کن... خدا پشت و پناهت.
و تا وقتی نگاهش را از او نگرفت و به برچسب روی شیشه اتوبوس خیره نشد، دستش جلویش دراز بود. چند دقیقه بعد وقتی زن کولی برگشت و داشت میرفت، سرش را بلند کرد و نگاهی هوسآلود به زن کرد. برایش مهم نبود که زن چه کسی باشد یا از چه کسی باردار شده باشد و اینکه صورتش پر از لک و گیساش چرکین و بدنش بویناک و سینههای سیاهاش چروکیده و افتاده باشد. حاضر بود به ازایش برای بچهاش چندین قوطی شیر بخرد!
دست از نوشتن برداشت.
مردک بوی لباسهای خیسخورده یک روز مانده در تشت را میداد. بوی چرک و تاید! حالت تهوع گرفته بود و از تماس رانش با او چندشش میشد. کمربندش را باز کرد اهرم را کشید و در صندلیاش وارفت. صدای آواز بلند و ملایم زنی شنیده میشد. چشماش را آرام بست. مریم چه زیبا میخندید. او همینجا بود، توی آن پیکاپ سبز لجنی، کنارش نشسته بود. سر به سرش میگذاشت، ساعتش را از مچ دستش در میآورد و روی دست خودش میبست. دفترچه یادداشتاش را از توی داشبورد بر میداشت و صدایش را در گلو میچرخاند و شروع به خواندن نوشتههایش می کرد و بلندبلند با هم میخندیدند. مریم بوی عطر لالیک میداد...
- صندلی شماره 18 –
«در مواقع اضطراری چکش را از تکیهگاه خارج کنید و با زدن ضربه شیشه را بشکنید...»
دود سیاه و سنگینی در آن دره عمیق کله بسته بود و اتوبوس کاملاً سوخته بود. مأموران راهنمایی رانندگی و نیروی انتطامی تابلوهایی قرمز در دست داشتند و گاهی بر سر رانندهای فریاد میزدند: آقا واینسید. حرکت کنید... شلوغ نکنید... خواهش میکنم حرکت کنید آقا...
چند مرد جوان هم بیتوجه به هشدارهای پلیس از شیب تند دره پایین میرفتند. صدای بوق مدام ماشینها در کمرکش کوه پژواک میشد. شاید فردا مدارکش و ساعتش را در جیب آن مرد بلوچ مییافتند.
نگاهی به بالای سرش کرد. هیچ چکشی آنجا نبود!
برگشت و به هوای مخوف بیرون و چهرههای مرگی شده آدمها خیره شد.
دیدگاهها
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا