داستان كوتاه «قول مردانه» نويسنده «عباس پوراحمدي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «قول مردانه» نويسنده «عباس پوراحمدي»

 

«خانوم! می‌شه من هم شما رو بوس کنم؟»

توله سگ! نیما بود که اینو گفت. خانوم لبخندی زد. چشماش ریز شدن. وقتی می‌خندید خیلی خوشگل می‌شد. بعد، سرشو خم کرد و لپش رو آورد طرف نیما. تمام کلاس ساکت بودن و به اونا خیره شده بودن. صدای یه بوس گنده و ملچ مولوچی توی کلاس پیچید. حالم به‌هم خورد. صورتم را برگرداندم طرف حسن و گفتم:

-         اوغ غ

خانم، گچ و تخته پاکن رو گذاشت رو لبه تخته سیاه و اومد نشست رو صندلیش. یه دستمال از تو کیفش درآورد و دستاش رو پاک کرد که زنگ خورد. فریاد شادی بچه ها بلند شد. دفتر، کتابا رو سریع توی کیفم گذاشتم و دویدم توی حیاط مدرسه.

هنوز جای شیرهای آب خیلی شلوغ نشده بود. دیدم دو نفر دیگه هم دارن می‌دُون . سرعتمو زیاد کردم. از همه‌شون زودتر رسیدم به شیرهای آب. سرمو برگردوندم و با لبخند به اون‌ها که تازه رسیده بودن نگاه کردم و براشون شکلک درآوردم.

یه‌کم آب خوردم. یه‌کمی هم به سر و صورتم زدم. بعد آروم راه افتادم توی حیاط. هوا گرم بود و آفتاب داغ می‌خورد وسط کله تاسم. آقای حسینی، ناظم مدرسه که موهامو سر صف قیچی کرد، مجبور شدم از ته بزنمشون و گرنه موهامو ماشین نمی‌کردم. بچه‌های مدرسه وقّ و ووق می‌کردن و از درِ سالن مدرسه می‌ریختن توی حیاط و می‌دویدن. چند‌نفر داشتن لگدبازی می‌کردن. یه بچه کوچولویی داشت گریه می‌کرد و به طرف ناظم می‌رفت. از این ریقوهای مامانی بود. آقای حسینی دستاش رو به کمرش زده بود و توی حیاط قدم می‌زد و بچه‌ها را زیر نظر داشت و اگر کسی می‌دوید، سوت می‌زد. وسط کله‌اش تاس بود و آفتاب که می‌خورد از دور مثل یه ستاره تو حیاط مدرسه می‌درخشید. نیما و بچه‌ها رو دیدم گوشه دیوار، توی سایه ایستادن. رفتم طرفشون.

با دست زدم رو شونه نیما. سرشو آورد بالا. بهش گفتم:

«تخم سگ! چرا اون کارو کردی؟»

«کدوم کار؟»

«کره خر! خودتو به اون راه نزن. چرا خانومو بوس کردی؟»

«خب اونم مارو بوس می‌کنه. من هم خواستم اونو بوس کنم.»

حسن، شانه نیما را تکان داد و سرشو آورد جلو وگفت: «لپش نرم بود؟»

حسین گفت: «کِیف داشت؟»

دستمو گذشتم زیر چانه نیما سرشو آوردم بالا و گفتم:

«تو خیلی بچه‌ی پر رویی هستی‌ها!»

نیما نفسش بند اومد و آروم گفت: «مگه چیه؟ چه عیبی داره مگه؟»

یه سیلی آروم تو گوشش زدم و گفتم: «دفعه آخرت باشه خانومو بوس می‌کنی ها! یه‌بار دیگه ببینم این کارو بکنی همچین می‌زنم گُهِتو بخوری.»

نیما سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. حسین گفت: «این که چیزی نیست. بعضیا لب‌های همدیگه رو بوس می‌کنن.»

حسن گفت: «آره راس می‌گه. تازه من خودم دیدم.»

بهش گفتم: «کجا دیدی؟»

حسن گفت: «مامان بابام لب‌های همدیگه رو بوس می‌کنن.»

من و حسین و نیما زدیم زیر خنده و گفتم:

«هه هه. این مامان باباش لب‌های همدیگه رو بوس می‌کنن. هه هه هه...» با دست حسن رو نشون می‌دادیم و می‌خندیدیم. طفلک سرش رو پایین انداخته بود و نزدیک بود اشکش در بیاد و گفت:

«نه نه... نخندین... دیوونه‌ها... مگه مامان بابای خودتون چکار می‌کنن؟ تازه خیلی کارهای دیگه هم انجام می‌دن که شما نمی‌دونین... بدبختا!»

حسین گفت: «چکار می‌کنن؟!»

حسن گفت: «کارای بد! کارای خیلی بد!»

همین که اینو گفت. همه ساکت شدیم و به چشم‌های حسن خیره شدیم. نیما چشم‌هایش خیلی باز شده بود. انگار از چیزی ترسیده باشه و آرام گفت: «یعنی از اون کارا؟!...»

همه سرهایمان را پایین انداختیم و به کفش‌هایمان خیره شدیم. کمی سرم را خاراندم. به کفش‌های خاکی خودم نگاه کردم. بند یکی از کفشام آویزون بود. نشستم و بندشو سفت کردم. بعد بلند شدم و گفتم:

«بچه‌ها بریم لگدبازی!»

زنگ آخر که خورد و داشتیم از مدرسه بدو بیرون می‌رفتیم دیدم تو خیابون شلوغه. بچه‌ها جمع شده بودن. یکی گفت: «بچه‌ها دعوا!» دویدیم و رفتیم جلو ببینیم چه خبره. بچه‌های راهنمایی بودن. از بس بچه تو خیابون بود که خیابون بسته شده بود. جعفر غول یه طرف بود با اون چشمای گشاد و هیکل گنده‌اش. می‌گفتن هر سال را دو بار خونده و الان سال سوم راهنماییه. طرف مقابلش میتی ریزه بود و واقعاً ریز بود. هیکلش نصف جعفر هم نمی‌شد. یه نگاه که کردم با خودم گفتم این جوجه عجب دل و جراتی داره با جعفر غول می‌خواد دعوا کنه. فکر کردم یعنی میتی ریزه چکار می‌خواد بکنه. دو نفرشون داشتند به هم نزدیک می‌شدن و یه عده از بچه‌ها پشت سر هر کدومشون بودن. با خودم گفتم حتما میتی در میره. جعفر شونه‌هاشو به چپ و راست حرکت می‌داد و با قدم‌های محکم و لاتی جلو می‌رفت و میتی هم سرشو بالا گرفته بود که کم نیاره و راست تو چشمای جعفر نگاه می‌کرد. به هم که رسیدن یه‌دفعه دست میتی رفت تو جیبش و یه زنجیر کلفت درآورد. تا جعفر بخواد به خودش بجنبه همچین با زنجیر زد تو صورتش که گیج شد. بعد، زنجیرو کشید بود به جون جعفرو تا جایی‌که می‌تونست اونو زد. یه‌دفعه جعفر یه دادی کشید و فحشِ خواهر مادر داد. میتی عصبانی شد. اخماش تو هم رفت. دندوناشو محکم به هم فشار می‌داد و با همه زورش با زنجیر جعفرو می‌زد.جعفر یه چندتا زنجیر که خورد به خودش اومد بلند شد نعره کشید و دوید طرف میتی ریزه. میتی هم که دید جعفرداره میاد طرفش. زنجیرو دور سرش چرخوند و یکی دیگه زد تو صورت جعفر. جعفر یه دفعه گریه کرد و صورتشو گرفت و در رفت. میتی هم که دید جعفر داره در می‌ره با زنجیر شروع کرد دنبالش دویدن و می‌زد به پشتش. جعفر فرار می‌کرد و می‌گفت: آخ...آخ... بعد رفیقای جعفر ریختن و جلوی میتی رو گرفتن. رفیقای میتی هم دور میتی رو گرفتن و بردنش. تا نیم‌ساعت صحبت دعوا بود و دل و جرات میتی ریزه. من هم خیلی از این کار میتی ریزه کیف کردم.

به خانه که رسیدم، یک‌راست رفتم اتاق خودم. کیفم را که مثل کوله‌پشتی از پشتم آویزان بود درآوردم و گوشه‌ای انداختم. بعد رفتم توی آشپزخانه و سراغ یخچال. مامان داشت روی اجاق گاز یک چیزی را سرخ می‌کرد و صدای جِلزّ و وِلزّش میومد. من را که دید گفت:

«کو سلامت؟»

گفتم: «سلام مامان. امروز دعوا شد.»

همان‌طور که کارش را می‌کرد گفت: «کی دعوا کرد؟»

از توی یخچال پاکت شیر را برداشتم و توی یک لیوان برای خودم ریختم و همان‌طور که شیر را می‌خوردم دعوا را برایش تعریف کردم. او هم مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن: تو مواظب باش دعوا نکنی... با بچه‌های بی‌ادب بازی نکن و... بقیه حرف‌هایش را می‌خواندم و دیگر هیچ چیزی نمی‌شنیدم. برگشتم توی اتاق خودم و فکر کنم هنوز داشت همون حرفای تکراری و همیشگی رو می‌زد. دکمه روشن شدن کامپیوتر را زدم. صفحه سیاه آمد و همان‌جا ماند و به صفحه آبی نرسید. فهمیدم چه خبره و از همان جا داد زدم: «مامان! بیا پسوردو بزن؟»

نیامد. رفتم توی آشپزخانه و با ناراحتی گفتم: «مامان. چرا برای کامپیوتر پسورد گذاشتی؟ زود بیا پسوردشو بزن.»

مامان با خونسردی داشت یکی از کلیدهای گاز را می‌چرخاند و گفت: «اول برو لباستو عوض کن. بعد تکلیفاتو انجام بده تا پسوردو بزنم.»

یک عالمه تکلیف داشتم و گفتم:

«حالا بیا تو پسوردو بزن. یه کم بازی کنم بعد میام تکلیفامو انجام می‌دم.»

مامان نگاهی از بالا به پایین و از پایین به بالا به من کرد و گفت:

«لباساشو نگاه کن. همه‌رو کثیف کرده. باید یه‌روز بیام ببینم تو مدرسه شما چکار می‌کنین. اون‌جا گود زورخونه‌اس یا کلاس درس؟!»

صدایم را نازک کردم و گفتم: «مامان! خواهش می‌کنم بیا پسوردو بزن. قول می‌دم تکلیفامو انجام بدم.»

چشم‌هایم را ریز کردم و دستش را گرفتم و گفتم: «مامان... خواهش...»

نقشه‌ام گرفت و آمد و پسورد را زد وگفت: «ولی اول باید لباساتو عوض کنی.»

فوری لباس‌هایم را عوض کردم و نشستم پای بازی.

نمی‌دانم چقدر بازی کردم که دیدم مامان دارد شانه‌هایم را تکان می‌دهد:

«بلند شو دیگه. چقدر بازی می‌کنی. بلند شو بیا ناهارتو بخور.»

سرم را هم بر نگرداندم. مرحله‌اش سخت بود. خیلی باید مواظب می‌بودم که کشته نشوم. دوباره مامان داد زد:

«تقصیر منه پسوردو برات می‌زنم. بابات راست می‌گه. تا تکلیفاتو انجام ندادی نباید بزارم بازی کنی.»

سریع گفتم: «باشه مامان. همین مرحله رو برم میام.»

همین که این حرفو زدم یک نارنجک کنارم منفجر شد. صدای بوووم آمد و صفحه محو شد و کشته شدم. خواستم مرحله را دوباره شروع کنم که مامان که بالای سرم بود گفت:

«بلند شو بریم. تا سه می‌شمرم. اگه نیای کامپیوترو کلا خاموش می‌کنم.»

بهش نگاه کردم. عصبانی بود و صداش هم محکم بود. کاری نمی‌شد کرد. بلند شدم رفتم توی هال پای سفره نشستم. مامان غذا رو آورد. توی بشقاب برای من و خودش ریخت. شروع کردم به خوردن و گفتم:

«مامان. چرا آدما همدیگه رو بوس می‌کنن؟»

مامان لبخندی زد و گفت: «چون همدیگه رو دوست دارن.»

گفتم: «نه. آدما چرا لبای همدیگه رو بوس می‌کنن؟»

مامان داشت قاشق برنج و خورشت را به سمت دهانش می‌برد و لقمه‌اش را می‌جوید که یک‌دفعه شروع کرد به سرفه کردن. بعد دستش رو جلوی دهنش گرفت و چندتا سرفه آرام کرد. یک لیوان آب برای خودش ریخت و خورد. بعد رو کرد به من گفت: «کی اینو بهت گفته؟»

گفتم: «تو مدرسه حسن می‌گفت بابا مامانش لب‌های همدیگه رو بوسیدن. ما هم بهش خندیدیم و اون ناراحت شد.»

مامان با قاشق به بشقابم اشاره کرد وگفت: «حالا غذاتو بخور سرد نشه. راستی گفتی اون پسر کوچیکه پسر بزرگه رو تو دعوا زد، اسمش چی بود؟»

قیافه‌های جعفر چاقالو و میتی ریزه جلوی چشمم آمد و گفتم: «آره. میتی. بهش می‌گن میتی ریزه. با یه زنجیر کلفت بدجور جعفرو زد. بدبخت تو خیابون گریه می‌کرد و فرار می‌کرد.»

مامان چندتا سوال درباره مدرسه کرد و سفره را جمع کرد و ظرف‌ها را با سفره برد توی آشپزخانه. من هم رفتم توی اتاقم. کامپیوتر خاموش شده بود. دوباره کلیدش رو زدم و صفحه سیاه آمد. می‌دانستم که اگر به مامان برای پسورد بگم می‌گه برو سراغ تکلیفات. کیفم را برداشتم و رفتم توی هال و شروع کردم به نوشتن مشق.

مشق‌هام که تموم شد و کتاب کارم رو هم که انجام دادم، دوچرخه‌ام رو برداشتم و رفتم توی کوچه. آفتابش زیاد بود و چشمم را می‌زد. توی کوچه یه دوری زدم. هیچ‌کس نبود. فقط مورچه‌ها بودند که جلوی در حیاط‌مون صف کشیده بودند و داشتند غذا می‌بردند برای زمستون‌شون. یه پارچ آب توی لونه‌شون خالی کردم تا یه کم خنک بشن. لونه‌شون پر از گل شد و ذره‌های غذا و خاک و تیکه چوب روی آب شناور شدند. چندتا از مورچه‌ها هم داشتند به پشت روی آب شنا می‌کردند و دست و پا می‌زدند. شاید هم شنا بلد نبودند و داشتند کمک می‌خواستند. با یه تیکه چوب نازک چندتاشونو نجات دادم و آوردم توی خشکی. کم‌کم حوصله‌ام سر رفت و برگشتم اومدم خونه و رفتم پای کامپیوتر. مامان پسوردو زد و نشستم به کارتون نگاه کردن. اصلا نفهمیدم بابا کی اومد خونه. فقط یه دفعه متوجه شدم بالای سرم ایستاده و می‌گه:

«سلام آقا احسان.»

زیرچشمی نگاه کردم و محلش نکردم و دوباره خیره شدم به تام و جری دیوونه.

با دست زد روی شونه‌ام و گفت: «سلام آقا احسان.»

سرم را برگرداندم و به آرامی سلام کردم. بابا از توی کیفش، هاردش را درآورد و گفت:

«بیا برات کارتون جدید آوردم.»

بعد هارد را با سیم سیاهش وصل کرد به کامپیوتر و چند تا فیلم را روی کامپیوتر کوپی کرد و بعد گفت: «احسان! جاشو فهمیدی کجا ریختم.»

با اخم بهش نگاهی کردم و گفتم:

«فکر کردی من خنگم؟!»

بابا دستی به سرم کشید و گفت:

«خب بابا! ناراحت نشو.» بعد بهم نگاه کرد و گفت:

«خب... یه تشکری... چیزی...»

گفتم: «مرسی بابا. » هاردش را توی کیفش گذاشت و از اتاق می‌خواست بیرون برود که گفتم: «بابا! نگفتی خواهش می‌کنم.»

بابا سرش را تکان داد و گفت: «باشه... باشه..» و از در بیرون رفت.

توی هال که رفتم، بابا توی هال نشسته بود. مامان هم کنارش بود. داشتند چای می‌خوردند و تلوزیون تماشا می‌کردند. مامان کنترل تلویون دستش بود و کانال‌ها را عوض می‌کرد. بابا گفت:

«خب. بزار ببینیم چی می‌گه. چقدر کانال کانال می‌کنی؟»

مامان گفت: «خب. همش چرت و پرته.»

بابا گفت: «لااقل همون شبکه خبرو بزار باشه. صداش اذیتت می‌کنه. صداشو قطع کن. بزار زیرنویس خبرارو بخونم.»

اومدم ایستادم کنار بابا. دستشو گرفتم کشیدم و گفتم: «بابا... بیا بریم...کارت دارم.»

بابا سرشو برگردوند طرفم گفت: «چکارم داری؟»

گفتم: «بیا یه چیزی نشونت بدم.» و آوردمش توی اتاقم. کارتون رو نگه داشته بودم. با موس زدم روی دکمه‌اش و فیلم شروع شد به پخش شدن. بابا داشت نگاه می کرد. بعد رو کرد به من وگفت:

«خب چیه مگه؟»

گفتم: «نگاه کن اینجارو.» فیلم رو عقب بردم و دوباره برایش گذاشتم. دوباره گفت:

«خب مگه چیه باباجون؟»

گفتم: «اَه. تو اصلا دقت نکردی. اینجا رو نگاه کن. دختره و پسره لب‌های همدیگه رو می‌بوسن.»

بابا خندید و گفت: «ای شیطون!... خب مگه چیه بابا. عیبی نداره. کارتونه دیگه. فیلمه.» و دوباره خندید. بهش با عصبانیت نگاه کردم و گفتم: «تو هم لب‌های مامانو می‌بوسی؟»

خنده‌اش قطع شد. این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و گفت:

«بابا. یه رازی رو بهت می‌گم. به کسی نگی. باشه؟!»

گفتم: «باشه.»

گفت: «باید قول بدی.» و انگشت کوچیکه‌شو آورد جلو. من هم انگشت کوچیکمو به انگشتش قلاب کردم و گفتم: «قول می‌دم.»

بابا در اتاق رو بست و اومد پیش من و گفت: «ببین باباجون. کسایی‌که همدیگه رو خیلی دوست دارن همو می‌بوسن. ولی صورت یا پیشانی همو می‌بوسن. مثلا من و مامان که تو رو می‌بوسیم.»

گفتم: «خب...»

ادامه داد: «ولی وقتی یه زن و مرد با هم ازدواج می‌کنن اون‌وقت چون همدیگه رو خیلی دوست دارن لب‌های همو می‌بوسن. فهمیدی؟!»

سرم را تکان دادم و گفتم: «آره.»

بابا گفت: «فقط مامان باباها. یادت باشه‌ها؟! این یه رازه. قولت یادت نره. وقتی بزرگ شدی می‌‌فهمی حق با من بوده.»

بعد بلند شد و رفت توی هال. مامان ازش پرسید:

«چی بود پدر و پسر با هم خلوت کرده بودین؟» و بابا شروع کرد برای مامان توضیح دادن. پس حسن درباره مامان باباش راست می‌گفت. اون قسمت رو چندبار آوردم عقب و بادقت نگاه کردم. وقتی اون زن و مرده همدیگر رو می‌بوسیدن بقیه مردم براشون کف و سوت می‌زدن. پس رازش چی بود دیگه. کامپیوترو خاموش کردم و سربازهای عروسکی و ماشین جنگی‌هام رو چیدم. یه عده‌شونو آلمانی کردم و یه عده‌شونو آمریکایی. بعد جنگ سختی شد و آخرش آمریکایی‌ها با یه موشک اتمی حساب آلمانی‌ها رو رسیدن و تمام سربازا و ماشین‌های جنگی و توپخونه‌شون نابود شد. هیچی ازشون باقی نموند. بابا گفته بود که آمریکایی‌ها روی ژاپنی‌ها بمب اتمی انداخته بودن و همه‌چیز تبدیل به خاکستر شده بود. پس اون بی‌شعورا خیلی قوی بودند.

بعد مامان اومد توی اتاقم و گفت:

«وقت خوابه احسان. مسواک، جیش، لالا» از مسواک بدم می‌آمد. خیلی. اصلا بدترین کار دنیا بود. گفتم: «مامان. من خیلی خسته‌ام. امشب مسواک نزنیم. باشه فرداشب حتما می‌زنم.»

مامان گفت: «بیا. مامان. بیا اول این سربازای بیچاره رو جمعشون کنیم.»

بعد نشستیم و با هم تمام سربازا و هواپیماها و ماشین جنگیا رو جمع کردیم. مسواک زدیم. دستشویی رفتیم و توی رختخواب دراز کشیدم. مامان یک کتاب قصه آورد و شروع کرد به خوندن. قصه‌اش درباره یک خرس بود که توی جنگل، خرگوش‌ها رو اذیت می‌کرد. فکر کنم خرسه دختر بود. چون اذیت کردن‌هاش آنقدر لوس و مسخره بود که خیلی زود خوابم برد.

از خواب بیدار شدم و نشستم. چشم‌هایم را مالیدم. به دور و بر نگاه کردم. اینجا کجا بود؟ من کی بودم؟ نور کمرنگ چراغ خواب بالای سرم بود. بلند شدم و ایستادم. به طرف در اتاق راه افتادم. دستگیره در اتاقم را گرفتم و در را باز کردم و آمدم توی هال. تمام لامپ‌ها خاموش بود. هیچ صدایی نمی‌آمد غیر از صدای وزوز یخچال. یه‌کم تشنه بودم. می‌خواستم برم توی آشپزخانه که صدایی به گوشم رسید. صدایی مثل غژغژ. به طرف صدا رفتم. صدا از اتاق خواب مامان بابا می‌آمد. رفتم و پشت در ایستادم. صدا از همان‌جا بود و صدای ناله آرامی هم به گوش می‌رسید. یک دفعه نگران شدم. نکنه خونه دزد اومده باشه. دستگیره در را گرفتم و به پایین فشار دادم و در را باز کردم لامپ اتاقشان روشن بود و تا چشمم به آنچه می‌دیدم افتاد، مامان جیغی کشید و ملافه‌ای رادور خودش پیچید. بابا با سرعت خودش را پرت کرد پشت تخت و آنجا قایم شد.

مامان دوید طرفم و گفت: «تو این وقت شب اینجا چکار می‌کنی؟»

بعد رویش را کرد طرف بابا و داد زد: «نگفتم این درِ لعنتی رو قفل کن.»

مثل دوتا خوک کثیف بودند. لختِ لخت. اَه...اَه... کثافتا! همیشه به من دروغ می‌گفتن. خیلی عصبانی بودم. دوست داشتم بهشون فحش‌های خیلی زشت بدم. آنقدر عصبانی بودم که گریه‌ام گرفت. چشم‌هام پر از اشک شد. هق هق می‌کردم و اشک‌هام می‌ریختن روی صورتم. رو کردم بهشون و با عصبانیت داد زدم:

«از هر دو تون بدم میاد. بی‌شعورااااااااااا!»

مامان منو برد توی دستشویی و صورتمو شست. بعد منو آورد توی اتاقم. هرچی گفت بهش محل نکردم. فقط خیره شده بودم به سقف و حتی یه‌بار هم بهش نگاه نکردم. یه چیزهایی درباره اسباب‌بازی و مسافرت و بازی‌های جدید کامپیوتری و پلی‌استیشن گفت ولی من اصلا محلش نکردم. فقط خیره شده بودم به دیوار و مثل سنگ شده بودم. آخرش هم گریه کرد و از اتاق رفت بیرون توی هال و شروع کرد سرِ بابا داد و بیداد کردن. صدای بابا نمی‌اومد. فکر کنم مثل موقع‌های دیگه که مامان قاط می‌زنه، رفتار می‌کرد. ساکت شده بود و فقط می‌گفت چشم... باشه... هر چی تو بگی... آره ... درستش می‌کنم... خیالت راحت باشه...کی جرات داره...

صبح مامان بیدارم کرد. کیفم را برداشتم و رفتم مدرسه. هرچی مامان گفت حتی یک لقمه هم صبحانه نخوردم. باهاش حرف هم نزدم. فقط موقعی که دم در حیاط ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد که داشتم می‌رفتم یه لحظه سرمو برگردوندم و دیدم داره با دستش اشکاشو پاک می‌کنه. با خودم فکر کردم بابا شانس آورده سرِکاره و گرنه الان مامان حسابشو می‌رسید. یک قوطی نوشابه توی پیاده‌رو بود. یه شوت محکم بهش زدم. تقی کرد و جلوتر افتاد. تا نزدیک مدرسه همونو شوت می‌کردم و مواظب بود توی جدول کنار خیابون نیفته. سر کلاس با کسی حرف نزدم. زنگ‌های تفریح هم هر چی دوستام اومدن گفتن بیا بریم لگدبازی، نرفتم. دوست داشتم فقط یه‌جا بشینم و به بقیه بچه‌های مدرسه خیره بشم که شاد و خوشحال داشتن می‌دویدن و بازی می‌کردن.

حسن رو دیدم که داشت از شیر آب می‌خورد. رفتم پشت سرش ایستادم. با کف دست راستم محکم کوبیدم پشت گردنش. شَرق صدا کرد. سرشو برگردوند و فحش داد: «کره خر.»

نمی‌تونست منو بزنه یعنی زورش نمی‌رسید، برای همون فحش می‌داد. کشیدمش کنار دیوار و بهش گفتم:

«پس گفتی مامان بابات با هم کارای بد می‌کنن. یعنی چکار می‌کنن؟»

حسن گفت: «نه... من؟ کی گفتم؟... نه... من نگفتم.»

یقه‌اش را گرفتم و چسباندمش به دیوار و گفتم:

«تو خودت دیروز گفتی. بقیه‌شو بگو. من به کسی چیزی نمی‌گم.»

حسن دور و بر را نگاهی کرد و گفت:

«بابام گفته به کسی چیزی نگم خب.»

گفتم: «عیبی نداره فقط به من بگو. قول می‌دم به کسی چیزی نگم.»

انگشت کوچکم را طرفش گرفتم و توی انگشت کوچیکش قلاب کردم. حسن گفت:

«یه روز رفته بودم توی کوچه بازی کنم...»

یک‌دفعه صدای زنگ کلاس اومد و باید می‌رفتیم سر کلاس. خیلی دوست داشتم بقیه ماجرا رو بشنوم اما نمی‌شد. زنگ آخر هم که خورد اصلا یادم رفت برم پیش حسن و یک‌راست رفتم خونه. ظهر هم با اینکه شکمم قار و قور می‌کرد هرچی مامان گفت نرفتم نهار بخورم. پسورد کامپیوتر رو هم برام زد محل نکردم. آنقدر نرفتم پای کامپیوتر که صفحه سیاهش اومد.

بعدازظهر بعد اینکه تکلیف‌هام رو نوشتم رفتم توی پارک جای تاب و سرسره‌ها. چندتا دختر بچه روی آسفالت با گچ خط کشیده بودن و داشتند بین خط‌ها یک پا و دوپا می‌پریدن. با علی و محسن و حسین شروع کردیم به فوتبال بازی کردن. دوتا گل زده بودم و ازشون چهار بر یک جلو بودیم که صدای یه بوق ماشین اومد. علی رو کرد به من و گفت:

«احسان. باباته.»

رفتم کنار ماشین. بابا شیشه رو داد پایین و گفت:

«احسان. سوار شو بریم. باهات کار دارم.»

گفتم: «من دارم بازی می‌کنم. نمیام.»

بابا گفت: «یه کار مهم باهات دارم. سوار شو. می‌خوایم بریم یه جایی که خیلی خوشت میاد.»

برگشتم و به دوستام گفتم:

«بچه‌ها شما بازی کنین. من برم با بابام ببینم چکار داره زود میام.»

سوار شدم و در ماشین که همیشه گیر داشت را محکم به‌هم کوبیدم. رفتیم خانه و لباس‌هام رو عوض کردم و بعد با بابا سوار ماشین شدیم و رفتیم. توی خیابونا پر ماشین بود و دود. بابا شیشه‌های ماشینو بالا داد و کولرو روشن کرد. یه سی‌دی هم گذاشته بود از این آهنگ‌های عجیب و غریب که توش هیچکی آواز نمی‌خونه. از چندتا چهار راه رد شدیم و بابا کنار یه رستوران شیک نگه داشت و ماشینو پارک کرد. بعد پیاده شدیم و رفتیم توی رستوران. کلی میز و صندلی چیده بودند. چندتا خانواده نشسته بودند و داشتن غذا کوفت می‌کردند. بوی غذا بدجور پیچیده بود و دهنم آب افتاده بود. رفتیم نشستیم جلوی یکی از میزها. یه آقای شک و پیک با لباس سفید یه دفتر درازی رو آورد جلوی بابا و گفت:

«چی میل می‌فرمایین؟»

بابا با لبخند به من گفت: «آقا احسان چی دوست داری؟ کله پاچه یا پیتزا؟»

من سریع گفتم: «پیتزا.»

بابا به دفتر نگاه کرد و گفت: «پیتزا سیسیلی. دوتا با دو تا پپسی و خلال سیب‌زمینی»

آن‌طرف‌تر یک دختر و پسر نشسته بودند و توی چشم‌های هم زل زده بودند و منتظر بودند تا برایشان غذا بیاورند و گاهی دست‌های هم را از روی میز فشار می‌دادند. از آنجایی‌که ما نشسته بودیم زیر میز دیده نمی‌شد. از موقعی که پیتزا را آوردند چیزی یادم نیست و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. فقط می‌دانم که تا به حال پیتزا به آن خوشمزگی نخورده بودم. بعدش هم پپسی قوطی سرد و خنک، حسابی چسبید. بابا گفت:

«چطور بود بابا؟ خوب بود؟»

گفتم: «عالی بود. مرسی بابا!... ولی فکر نکنی باهات دوست شدم ها. من هنوز از شما دوتا کثافت متنفرم.» و اخم کردم.

بابا گفت: «یعنی تو من و مامان رو دیدی؟»

گفتم: «آره و تازه فهمیدم با چه آدمای بی‌شعوری زندگی می‌کنم.»

بابا خنده‌اش را برید. لبش را گاز گرفت و گفت: «بابا دیروز بهت گفتم درباره دوست داشتن و بوسیدن...»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «ولی شما دوتا مثل دوتا حیوون لختِ لخت بودین. فقط بوسیدن لب‌ها نبود. داشتین کارای بد می‌کردین.»

بابا چندتا نفس عمیق کشید. دور و برش را نگاهی کرد. بعد گفت:

«خب. بابا اگه یه قولی بهت بدم من و مامانتو می‌بخشی یا نه؟»

تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: «چه قولی؟»

گفت: «اینکه من بهت قول می‌دم دیگه اون کار بد رو انجام ندیم.»

اخم کردم و گفتم: «باید دیگه لباساتونو هم در نیارید.»

سریع انگشت کوچیکشو جلو آورد و گفت:

«باشه... قول... قول می‌دم دیگه لباسامونو هم در نیاریم و اون کار بد رو هم انجام ندیم.»

به پیتزایش نگاه کردم. هنوز نصف پیتزایش مانده بود. انگشتمو توی انگشتش حلقه کردم. بابا گفت:

«درباره دیشب هم با کسی حرف نزنی. باشه.»

و ظرف پیتزایش را به طرفم هل داد. همان طور که یک تکه از پیتزایش را بر می‌داشتم، گفتم:

«باشه. من هم قول می‌دم به کسی چیزی نگم.»

میز آن طرفی، دختره داشت یک تکه پیتزا را توی دهان پسره می‌گذاشت. نمی‌دانم چرا یاد حسن افتادم که ماجرایش را برایم تعریف نکرده بود ولی اگه زنگ نخورده بود می‌خواست تعریف کنه. انگشت کوچکم را دوباره به طرف بابا گرفتم و گفتم:

«این قول فرق می‌کنه بابا. باید قول مردونه بهم بدی.»

انگشت کوچکش را توی انگشتم حلقه کرد و گفت: «قول مردونه می‌دم بابا.»

وقتی که از سر میز بلند می‌شدیم شکمم آنقد پر بود که موقع راه رفتن درد می‌گرفت. به آن دختر و پسر نگاه کردم که از سر میزشان بلند شده بودند. دست‌های همدیگر را محکم گرفته بودند و بازوهایشان به هم چسبیده بود. می‌خندیدند و از در رستوران بیرون می‌رفتند.

 

دیدگاه‌ها   

#1 ایوب بهرام 1393-04-14 01:42
با عرض سلام وخسته نباشیدخدمت اهالی فرهیخته چوک وجناب عباس پوراحمدی داستان قول مردانه را خواندم.داستانی با زاویه ی دید اول شخص. از نظر زبانی داستان زبان راوی کلاسیک وشخصیت ها محاوره است وزبان کار بر خوبی دارد نویسنده توانسته از قابلیت های انتقال معانی ومنظور نهایت استفاده را ببد.تعابیر خیلی خوب در چفت وبست های داستان قرار گرفته وبه تن داستان نشسته است. نام داستان هم خوب وآگاهانه انتخاب شده وچون بیشتر شخصیت های داستان بچه هستند می شدحدس زد که با چگونه شخصیت هایی سروکار داریم. حرکت داستان هم حرکت منطقی وخوبی است داستان های حاشیه به علت کوتاه بودن داستان دیده نشده وداستان با محوریت اصلی پررنگ باقی مانده. توصیفات در این داستان جایگاه خوبی دارد وخوب وزیرکانه انجام شده محتوای داستان تقربا یک داستان رئالیستی است که من را یاد رمان ناتور دشت سلینجر می اندازد. داستان روایتگر یک تکه از زندگی کودکی دبستانی است که چیز هایی را می بیند ومشاهده می کند که تا حالا ندیده بوده ودنیایی را که برا خود ساخته خراب می شود. شخصیت پردازی ها تقریبا خوب انجام شده که البته جای کار بیشتری دارد. در کل داستان خوب واستخوان داریست بنده به جناب پوراحمدی تبریک می گم ماندگار باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692