داستان «خداحافظي» نويسنده«فاطمه كامران آزاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

من علی را وقتی دیدم که قرار بود برود کلاس اول. یعنی در واقع درست در شبی که فردا صبح باید برای اولین‌بار پا به مدرسه می‌گذاشت. بچه‌ی خوش سر و زبانی نبود. قیافه‌اش هم معمولی بود و این «تو دل برو نبودن» در نگاه اول کمی مرا ترسانده بود. چون خودم را می‌شناختم و می‌دانستم که اگر مهرش به دلم ننشیند ممکن است بدجور دچار مشکل شوم. اما از اولین جمله‌ای که گفت، یعنی همان لحظه‌ای که دهان باز کرد و اولین کلمه را به زبان آورد، اتفاقی که باید برای من می‌افتاد، افتاد! صدای دلنشین و لحن ملوس یک دختر بچه را داشت و همان مهرش را به دلم انداخت و ترسم ریخت. نگاه خالی‌اش ناگهان برایم جان گرفت و حس کردم می‌شود با این بچه به جایی رسید. کوله‌ی آبی کوچکی داشت که مناسب سن و سال و حال و هوای خودش بود و داشت قمقمه‌ی قرمز و سفیدش را نشانم می‌داد که «اولین دست محبت» را بر سرش کشیدم. خودش را پس نکشید. نشانه‌ی خوبی بود. هر ثانیه که می‌گذشت به برقراری این ارتباط امیدوارتر می‌شدم. موهایش نرم نرم بود. یک لحظه مکث کرد و به چشم‌هایم خیره شد اما قبل از اینکه نگرانم کند دوباره حرف‌هایش را از سر گرفت. پدرش ساکت نشسته بود و با لبخند مرموزی ما را نگاه می‌کرد. علی دفترچه‌ی سبزی که برگ‌های رنگانگی داشت از کیفش بیرون آورد و در حالی‌که داشت برایم توضیح می‌داد هر صفحه چه رنگی است، خیلی ناگهانی (انگار در همان لحظه یادش افتاده باشد) به من نگاه کرد و گفت: بابا به من گفته که می‌خواد با تو عروسی کنه. من ناراحت نشدم. آخه تو خوشگلی! ولی شبیه مامانم نیستی. واسه همین بهت نمی‌گم مامان ولی تو که اسمتو بهم نگفتی...

غافلگیرم کرد. اما درست به موقع دهان باز کردم تا جوابش را بدهم و نگذاشتم پدرش (که با حرکت ملایمی به جلو خم شده و دستش را روی شانه‌ی علی گذاشته بود) دخالت کند.

- اسمم یاسمنه علی جان! اما دوستای خیلی نزدیکم بهم می‌گن یاسی! حالا تو هر کدومو دوست داری بگو.

علی کاملاً معصومانه بدون اینکه هیچ خباثتی توی صدایش باشد گفت: ولی ما که دوست خیلی نزدیک نیستیم. من یاسمن رو دوست دارم. مهدکودک که می‌رفتم یه دختری بود اسمش یاسمن بود ولی به اون نمی‌گفتن یاسی. ما همیشه با هم بازی می‌کردیم. یاسمنم چشاش سبز بود مثل تو!

می‌خواستم چیزی بگویم. به پدرش نگاه کردم که عقب‌نشینی کرده بود و دوباره رفته بود توی سکوت و لبخند مرموز. علی دفترچه‌اش را توی کیفش گذاشت و زیپ کیفش را بست. بعد کوله‌اش را گذاشت روی میز و به پدرش نگاه کرد و گفت: آخه پس کی غذا رو میارن؟ من گشنمه... بعد هم فوری به من نگاه کرد و گفت: تو گشنه‌ات نیست یاسمن؟ من لبخند زدم و سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و پدرش هم بالاخره سکوت را شکست و چیزی گفت که دیگر یادم نیست. هرچه بود آن شب به خیر گذشت. بعد از آن‌همه اضطراب که من و پدر علی داشتیم، شب آرامی بود و علی خیلی خونسرد داشت می‌پذیرفت پدرش دارد ازدواج می‌کند.

***

هر چقدر هم که بگذرد، خاطره‌ی آن شب برایم کمرنگ نمی‌شود. هنوز هم آن چهره و صدا برایم زنده است. همان لحن دخترانه و صدای نازک توی گوشم... هر سال آخر شهریور که می‌شود همان اضطراب را به‌خاطر می‌آورم. درست مثل امروز که آخر شهریور است و علی قرار است تا شب سری به من بزند. هنوز هم به من مامان نمی‌گوید و این هیچوقت برایم مهم نبود. خیلی زود یاسمن تبدیل به یاسی شد: خیلی زود دوست صمیمی شدیم و همین کافی بود و هست!

امشب علی ستاره‌ی کوچکش را می‌آورد. ستاره‌ی کوچک از وقتی زبان باز کرد به من گفت: مامانی!

گاهی دلم برای علی کوچک تنگ می‌شود. نه... گاهی نه! فکر کنم تازگی‌ها همیشه‌ی خدا دلم برای بچگی‌اش تنگ می‌شود. شاید هم برای جوانی خودم! شاید برای همه‌ی آن سال‌ها و روزهای پر انرژی و شلوغ که هرگز وقتی برای فکر کردن و دلتنگ شدن نداشتم! شاید...

برای دیدن صورت بچگی او می‌توانم به عکس‌هایش نگاه کنم. آلبوم‌ها را ورق می‌زنم و روی هر عکس دقت می‌کنم. سعی می‌کنم آن لحظه‌ها را به‌خاطر آورم و گاهی ساعت‌ها به دیدن این عکس‌ها می‌گذرد. اما... فقط به صورت علی نگاه می‌کنم. نه به خودم و نه به پدرش. از دیدن چهره‌ی جوانی‌ام و جوانی کسی که دیگر کنار من نیست قلبم می‌گیرد. فقط به صورت علی که خیلی ساده و خیلی معصوم است نگاه می‌کنم. از آن معصومیت‌های دیوانه‌کننده که فقط در صورت بعضی بچه‌ها دیده می‌شود. نه همه‌ی آنها، فقط بعضی‌ها! گاهی سعی می‌کنم صورت بچگی‌اش را در صورت ستاره‌ی کوچک جستجو کنم اما بی‌فایده است! ستاره اصلا شبیه پدرش نشده. هر چند موهای نرم او را دارد. روزهایی که می‌آید گلدان‌هایم را آب نمی‌دهم. می‌گذارم بیاید تا با هم این کار را بکنیم. تا کیف کند. تا خیالش راحت شود و بگوید: حالا دیگه تشنشون نیست؟ و من با اطمینان جوابش را بدهم که: نه! الان دیگه حالشون خوبه خوبه!

***

نگاهم به عکس کوچک خنده‌دار ستاره روی یخچال می‌افتد و بی‌اختیار می‌خندم. مایه‌ی کیک را توی قالب قلب می‌ریزم و از تصور نگاه ذوق‌زده‌ی ستاره دلم لبریز از شادی کودکانه می‌شود. کیک را توی فر رها می‌کنم به حال خودش و برای خودم چای می‌ریزم. فنجان چای را جایی می‌گذارم که جلوی چشمم باشد. به خودم هشدار می‌دهم که کیک را فراموش نکنم. به آفتاب بی‌حالی که می‌کوشد خود را از پنجره‌ی آشپزخانه عبور دهد نگاه می‌کنم و چشمانم درد می‌گیرد از نور... حتی این آفتاب که پاییز را فریاد می‌زند! انگار نور در هر فصل خاصیتی غیر از روشنایی دارد: خاصیتی ویژه‌ی فصل، یک کیفیت تعیین‌کننده‌ی منحصر به فرد. بدون تقویم هم می‌شود گفت در چه فصلی هستیم. کافی است یک تکه آفتاب تابیده روی یک دیوار یا یک تکه آسمان آبی آفتابی را نشانم دهند. آفتاب بهار یک شوریدگی بی‌قید و بند دارد. آفتاب پاییز دلتنگ کننده و دلگیر است. آفتاب تابستان تند و سخت و خشن و آفتاب زمستان گرم است و دلگرم کننده! این فکرها انگار از بدو تولد در سرم بوده‌اند.

چایم را می‌خورم و هشدار می‌دهم که فراموش نکنم یک قلب دارد توی فر کم‌کم قهوه‌ای می‌شود و نباید از سر بی‌مهری و فراموشی من بسوزد.

***

این هم کیک ستاره‌دار! ناشیانه چند ستاره ی کوچک روی کیک می‌کشم اما آنقدر شکل ستاره هستند که صاحب خود را راضی کنند. آدم وقتی به اندازه‌ی کافی کوچک باشد توجه چندانی به زیبایی ندارد. خودِ بودن کافی است و این اشکال کج و کوله که به چشم هیچ آدم بزرگی زینت قشنگی نیست، برای آن دختر کوچک یک آسمان پرستاره است.

***

خانه را عطر خوشی فراگرفته. علی کلیدش را از توی قفل می‌کشد بیرون و یاسی جان را صدا می زند. ستاره کودکانه می‌پرد و با فریاد «آخ جون کیک» فضای خالی را پر از صدا می‌کند. یاسی سرش را کنار فنجان چایش گذاشته و خوابیده. علی دختر کوچکش را آرام می‌کند اما او «باید» مادربزرگ را بیدار کند. دست‌های سرد مادربزرگ روی میز زیر سرش هستند. هرچه تکانش می‌دهد بیدار نمی‌شود. علی با مهربانی شانه‌های یاسی را می‌گیرد اما او تکانی نمی‌خورد. دست‌هایش خیلی سرد است! علی آرام سرش را بالا می‌آورد. چشم‌هایش بسته است و جانی در تن نیست. روزهایی بود که قلبش تیر می‌کشید اما حالا دیگر ایستاده بود! روی صورت تمام شده‌ی یاسمن لبخند کمرنگی بود برای خداحافظی.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692