داستان «سرباز موهویجی» پروين كاشاني زاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «سرباز موهویجی» پروين كاشاني زاده

 

«سید صالح! اسیره دوباره گیر داده. می‌گه می‌خواد با خودت حرف بزنه.»

«مگه نمی‌بینی با ئی بی‌سیم کلنجار می‌رم. ئی بی‌سیم برام اعصاب نذاشته توهم هی میای... کدوم اسیره؟ از عمار به یاسر... .»

«همونی‌که بد‌جوری زخمی شده.»

«همشون بد‌جوری زخمی شدن.»

«ها! او که تو کتف چپش یه کارد امریکائی فرو رفته بود.»

«نعیم بسه دیگه! یه‌چیزی می‌گیا... از عمار به یاسر، یاسر جواب بده... نعیم به بچه‌ها بگو زخمیایی که خیلی حالشون وخیمه چه از بچه‌های خودمون چه عراقی یا با همی یه کامیون ببرن عقب تا ماشینا برسن. می‌ترسم از گرما هلاک بشن.»

نعیم از سنگر خارج می‌شود. سید با بی‌سیم ور می‌رود. مدتی بعد دوباره نعیم برمی‌گردد و می‌گوید:

«یاالله... اجازه هس سید؟»

«خیره؟!»

«سید! اسیرهاز زخمش چرکو خون می‌ریزه. بو تَحفون گرفته‌ اما حاضر نیس بره. مثه بارونم اشک می‌ریزه.»

«کدوم اسیره؟»

«بُگم کدوم اسیره که نگی... ها! همو‌که چشاش آبیه و درشته. به‌قول بِچه‌ها رنگ موهاش مثه هویجه! همو‌که بِچه‌ها فکر کِردن امریکائیه.»

«از عماربه یاسر... مؤمن شاید یه اطلاعاتی داره. خودت تخلیش کن!»

«سید! جون جدت مو مطمئنُم با خودت کار داره.»

«تو از کجا می‌دونی منظورش منم؟»

«هی می‌گه با سیدتون کار دارُم.»

«خوبه که خودت عربی! می‌دونی اونا به مردا می‌گن سید. شاید منظورش با حاج اصغره.»

«اولش مونم همی فکرِ کِردُم. حاج اصغره نشونش دادُم. همش می‌گفت با او سید که چشاش آبیه، همونکه موهاش طلایه. خو ئی نشونه‌هایه شمانه. نکنه فکر می‌کنی از بس بدحاله، مُنه سیاه‌سوخته‌ی رنگی می‌بینه!»

«استغفرالله... نعیم اذیت نکن خودت ازش بپرس مشکلش چیه و چی می‌خواد؟»

«سیدصالح به‌خدا خیلی بش اصرار کِردُم که بم بگه چی می‌خواد پشت سر هم عربی و فارسی فک می‌زنه می‌گه: کار داشته بودم با سید.»

«از دست تو! خو باشه برو بیارش. شاید می‌خواد یه‌چیزی بگه که رفیقاش نفهمن!»

نعیم از سنگر خارج می‌شود. بعد از چند لحظه به‌همراه سربازی دیگر در‌حالی‌که اسیر عراقی را روی پتو گذاشته و دو طرف پتو را گرفته‌اند وارد سنگر می‌شوند. نعیم به سرباز اشاره می‌کند که از سنگر خارج شود. بوی تعفن و شرجی توی سنگر درهم می‌شود. سید در گوشه سنگر چار زانو پشت بی‌سیم نشسته است. جابجا می‌شود. به سرباز عراقی با شک نگاه می‌کند. سرباز عراقی تا اورا می‌بیند، لبخند رضایت بر چهره‌اش می‌نشیند. نفس‌نفس می‌زند. چشمانش بی‌رمق شده است‌. لباسش غرق خون است. دست راستش با لرزش از زیر لباسش با یک پاکت خونی بیرون می‌آید‌. بی‌حالآن‌را به‌سمت سید می‌گیرد. سید و نعیم به چهره او که آرام گریه می‌کند زل می‌زنند. تمام عضلات صورت سرباز عراقی می‌لرزد. با تکان دادن پاکت در میان دست‌های خونی و لرزانش، به سید اشاره می‌کند که نزدیک او شود. سید چار دست و پا به او نزدیک می‌شود. به زانو، کنار او می‌نشیند. در‌حالی‌که پاکت را از دست سرباز عراقی می‌گیرد نگاهش به چشمان پر از مهر اوست. سید پاکت را باز می‌کند. نعیم خودش را می‌رساند کنار سید. کیسه کوچک نایلونی را از پاکت‌نامه بیرون می‌کشد. نعیم و سید یک لحظه نگاهشان به‌هم گره می‌خورد. داخل کیسه پلاستیکی یک عکس است. سید عکس را بیرون می‌کشد. سرباز عراقی دستش را روی زانوی سید می‌گذارد و با نوک انگشتانش آرام اورا نوازش می‌کند. سید به خود می‌لرزد. کمر راست می‌کند. نعیم به انگشتان سرباز عراقی نگاه می‌کند بعد به چشمان بی‌رمق سرباز که آرام‌آرام مردمک آبی چشمانش بالا می‌رود. سید به عکس نگاه می‌کند. همان‌طور که نشسته است، یک‌مرتبه جستی می‌زند، نیم‌خیز می‌شود. دوباره به زانو می‌نشیند. تندتند و بدون توقف پشت و روی عکس را نگاه می‌کند. چشمان آبی سید گرد شده است. صدای نفس‌هایش همراه با کلماتی نامفهوم خارج می‌شود. خودش را مثل گهواره تکان می‌دهد. صورت سفیدش برافروخته می‌شود. نگاهش روی عکس، چهره سرباز عراقی و نوشته‌های پشت عکس می‌چرخد. بهت‌زده و سردرگم شده است. عکس را به‌طرفی پرت می‌کند. عکس جلوی نعیم روی زمین می‌افتد. سید دستش را می‌گذارد زیر سر سرباز عراقی.سر اورا درآغوش می‌گیرد. صورت خونی اورا که می‌بوسد سرباز عراقی لبخند خوشایندی می‌زند. نفس‌هایش کند می‌شود، ولی با همان توانی‌که برایش مانده است می‌گوید:

«خواسته... بودی... اومدی... ئی‌طرف... من... تسلیم کرد... فرمانده... زخمیت کرد... زندان کرد من... تا خودتون حمله کردیم... .»

سرش را به سینه سید می‌چسباند. صورت خندان و چشمان نیمه‌بازش به سید خیره می‌شود بدنش تکانی می‌خورد و در آغوش سیدآرام رها می‌شود. نعیم مات و مبهوت به آنها نگاه می‌کند. سید زار زار گریه می‌کند و می‌گوید:

«سلیم... عزیزم... چرا باید بعد از... دوازده سیزده‌سال اینجا... همدیگه‌رو... پیدا کنیم!»

نعیم عکس را برمی‌دارد. پسربچه‌ای جلو زن و مرد جوانی ایستاده است، زن عبا پوشیده است. پشت عکس نوشته شده است، عکس سید‌صالح برادر عزیزم در سن بیست‌سالگی. پسرم سیدسلیم در سن ده‌سالگی و خودم در سن بیست و پنج‌سالگی در حرم آقا امام‌حسین!

دیدگاه‌ها   

#4 عباس 1393-03-13 19:22
با سلام
داستانتان را خواندم.
پرداخت و فضاسازی و دیالوگ ها خوب بود.
مشکل در داستان بود که بسیار کلیشه ای بود و باور ناپذیر.
منتظر کارهای جدیدتان هستم.
موفق باشید.
#3 مهدی قویدل 1393-02-17 05:48
به نظر من گذشت سالهای حتی بیشتر از این دلیل نمی شود در حوزه ای داستان نوشته نشود.
#2 حقیقت کو 1393-02-05 02:11
سلام
داستان فاقد کشش و غیر قابل مجذوب کننده خواننده من مخالف جنگ و جایگاه شهید نیستم
اما بیش از 20 سال از جنگ می گذرد چرا هنوز این ژانر داستان نویسی پایان ندارد
#1 محمد کیان بخت 1393-01-31 22:51
داستان را خواندم؛ جالب بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692