داستان کوتاه «آسمان تیره‌روز» سمیر عسگری

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «آسمان تیره‌روز» امیر عسگری

 

     صدای گنجشک‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شود‌، دارند با جیک و جیک‌شان دیوانه‌ام می‌کنند، یک‌گوشه تنها کز کرده‌ام، حال هیچ‌چیز را ندارم‌، از یک حس گنگ پرم که نمی‌دانم چیست، همین‌قدر می‌دانم که حس بدی است، حس سیاهی است. گاهی فکر می‌کنم دلسوزی است اما نمی‌دانم برای که، شاید برای خودم که نباید اینجا باشم یا شاید برای این پیرمرد که برای هرکس و ناکسی ژست می‌گیرد و برای یک لقمۀ کوچک خودش را به در و دیوار این دخمه می‌کوباند.

     سرم را به‌شدت تکان می‌دهم تا شاید از این فکرها خلاص شوم، پلک‌هایم را محکم به‌هم می‌فشارم و با تمام وجود آرزو می‌کنم وقتی بازشان می‌کنم اینجا نباشم با اضطراب و به‌سختی چشم‌هایم را باز می‌کنم و حقیقت وقیحانه به‌رویم نیشخند می‌زند هنوز اینجایم، پیرمرد روبرویم ایستاده و به چشم‌هایم خیره شده، با چشم‌هایی‌که تاریک‌اند خیلی تاریک، سرم را بر می‌گردانم نه این‌که از او بدم بیاید نه، او هم تقصیری ندارد مگر خودش خواسته اینجا باشد، همان اجباری که مرا به این دخمه انداخته زنجیر پای او هم شده، حالا کمی زودتر از من، نه من از او متنفر نیستم ولی می‌ترسم، نه از خودش بلکه از سرنوشتش، گاهی بدون این که بفهمم کاملاً ناخودآگاه در قالب او می‌روم و خودم را از روبرو می‌بینم، همان‌طور که او می‌بیند -تنها، ترسیده و پر و بال ریخته- و همین است که بیشتر می‌ترسانَدم، می‌ترسم چندوقت دیگر این من باشم که دیگری را می‌ترساند و ناامید می‌کند.

     از روزی‌که به این دخمه تبعید شده‌ام -بماند به چه جرمی-، هر روز که از خواب بر می‌خیزم احساس می‌کنم این میله‌های لعنتی نزدیک‌تر شده‌اند و هربار بیشتر، اگر همین‌طور پیش برود تا چند وقت دیگر آسمان را هم نخواهم دید و چه دردی از این سخت‌تر و جانکاه‌تر.

     به‌سختی خودم را از این گوشه تاریک جدا می‌کنم، نور مثل تیری در چشم‌هایم فرو می‌رود، سرم را پایین می‌آورم، یک لحظه با خودم فکر می‌کنم این نور بود که سرم را پایین آورد یا شرم؟ نه، حتماً شرم است وگرنه من که با نور عجین بوده‌ام، تاریکی است که باید چشمم را بزند نه نور، نکند دارم به تاریکی عادت می‌کنم، این فکر دیوانه‌ام می‌کند، سرم را بالا می‌آورم آسمان را نگاه می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم هنوز نور آزاردهنده است، همه‌چیز تار است کم‌کم سپیدی جای خود را به سیاهی می‌دهد، جا می‌خورم، یعنی در این دخمه روزها هم کوتاه‌ترند؟ کمی که دقت می‌کنم بیشتر دلم می‌گیرد هنوز روز است خورشید هر از گاهی به‌سختی خودش را از بین سیاهی‌ها بیرون می‌کشد گویی او هم دلتنگ است حتی شاید بیشتر از من، هر بار که خودش را نشان می‌دهد می‌توانم نفرت را در چهره‌اش ببینم خورشید از که متنفر است؟ چرا این‌قدر غضب‌آلود نگاهم می‌کند؟ اصلاً انگار تنها برای اظهار نفرت به من با این‌همه تلاش از بین سیاهی‌ها بیرون می‌آید دلم می‌خواهد فریاد بزنم: -گناه من چیست؟ مگر من به خواست خود اینجایم- اما فریادم در گلو می‌میرد و خورشید ناامید از من پشت سیاهی‌ها گم می‌شود، آه این میله‌ها مرا خواهند کشت، بر می‌گردم به همان گوشه و سرم را پایین می‌اندازم.

     شانه‌ام تکان می‌خورد، چشم‌هایم را باز می‌کنم، پیرمرد تکه‌ای گوشت برایم آورده، سرش پایین است، می‌دانم او هم خوشحال نیست غم را در چشم‌های تاریک او هم می‌توان دید. علی‌رغم تمام شادی‌های ظاهری‌اش او هم غمگین است دیگر خودش نیست سرنوشتش را پذیرفته و همان موجودی شده که می‌خواهند باشد آری او موجودی است که این دخمه خلق کرده، نه او خودش نیست، آیا من هم مثل او خواهم شد؟ آیا من هم خود حقیقی‌ام را در این دخمه گم خواهم کرد؟ آیا تاریکی مرا هم از آنِ خود خواهد کرد؟ نمی‌دانم شاید، مگر نه این‌که این پیرِ به ظاهر زنده هم زمانی خودش بوده، بوی تعفن گوشت باز هم همان حس شرم را در وجودم بیدار می‌کند، هوا تاریک‌تر شده، کم‌کم تاریکی شب دارد جای تاریکی روز را می‌گیرد، چشم‌هایم را می‌بندم شاید تمام این‌ها یک کابوس باشد، شاید.

     با صدای ترق و تروق شدیدی مضطرب از خواب می‌پرم، روز سیاه دیگری آغاز شده و من هنوز در این دخمه‌ام انگار پایانی برای این کابوس نیست. همه‌چیز همان‌طور است که بود، اما نه انگار فرقی هست با روزهای قبل، اما چه؟ دارم دیوانه می‌شوم، بعد از جستجوی دیوانه‌کننده‌ای تازه می‌فهمم جریان از چه قرار است بله من تنهاتر شده‌ام، من، منی‌که روزگاری در پهنه‌ای بسیار وسیع‌تر از این دخمه جنبیدن برگی را بر شاخه درختی پیر می‌دیدم حالا متوجهِ نبودِ پیرمرد نشده بودم. آن‌هم در این دخمه تنگ، این دخمه دارد با من چه می‌کند؟

     این دومین روزی است که پیرمرد را برده‌اند، تنهایی دارد عذابم می‌دهد می‌دانم قبل از این اسارت اجباری تنهایی را بسیار دوست می‌داشتم ولی حالا نه، نه در اینجا، پیرمرد تا بود لااقل می‌شد به چیزهای دیگری فکر کرد به آزادی، به کوه، به دشت، به آسمان اما حالا تنها فکرم سرنوشت اوست، چه بر سرش آمد، آیا آزادش کردند؟ همین‌که به آزادی او فکر می‌کنم اولین حسی که به‌سراغم می‌آید حسادت است، چرا او؟ او که به این‌جا خو گرفته بود او که مشکلی با این‌جا نداشت اگر هم داشت دیگر برایش چه فرقی می‌کرد آیا من برای آزادی سزاوارتر نبودم؟ خیلی زود از این فکرها پشیمان می‌شوم از خودم بدم می‌آید احساس شرم تمام وجودم را می‌گیرد و فکر می‌کنم نه، او سزاوارتر است مردن در این دخمه باید بسیار سخت‌تر از زندگی در آن باشد آن‌هم برای ما، ما نباید در اسارت بمیریم این از هر تحقیری بدتر است برو پیرمرد برو و با غرور بمیر.

     مدت‌ها از رفتن پیرمرد گذشته و حالا من تمام آن کارهایی را که از او نمی‌پسندیدم انجام می‌دهم دخمه منِ جدیدی ساخته، من هم دیگر خودم نیستم حالا من آن پیرمردم و جوانی که به‌تازگی به دخمه انداخته‌اند همان طوری نگاهم می‌کند که من پیرمرد را نگاه می‌کردم، کم‌کم احساس می‌کنم وقت رفتن است آسمان هنوز پر از سیاهی است و خورشید هنوز از من متنفر است هرچند دیگر برایم مهم نیست.

     امروز پدری دختر بچه‌اش را آورده بود تا مرا ببیند دخترک با کنجکاوی مرا ورانداز می‌کرد و من با ته‌ماندۀ غرورم به او خیره شده بودم در همان حال که مرا نگاه می‌کرد از پدرش پرسید:

_ بابایی! اینا کار بدی کردن؟

_ نه دخترم؟

_ پس چرا زندانی‌شون کردن؟

     بعد از مدت‌ها گوش‌هایم تشنه شنیدن بود پرسشی که بارها و بارها از خودم پرسیده و هیچ‌وقت پاسخی برای آن نیافته بودم، حالا بیشتر از دخترک من منتظر پاسخ بودم، مرد جاخورده بود، مانده بود چه بگوید کمی مِن و مِن کرد و در نهایت با انگشت آسمان را به دختر نشان داد:

_ چی می بینی؟

_ یه عالمه کلاغ.

_ اگه اینا تو آسمون بودن کلاغا نمی‌تونستن این‌قدر آزادانه پرواز کنن.

_ یعنی کلاغا اینارو زندونی کردن؟

مرد نگاهی به من کرد و سری تکان داد:

_ آره باباجون کلاغا زندونی‌شون کردن.

_ بابایی نگاشون کن انگاری خیلی دلشون برای آسمون تنگ شده، نه؟

_ آره ولی مطمئن باش دل آسمون بیشتر برای اینا تنگ شده اونا آسمونو از عقابا نگرفتن، عقابارو از آسمون گرفتن.

_ یعنی چی؟

_ هیچی دخترم فقط همیشه یادت باشه زندون فقط جای بدا نیست، همیشه نیست.

بعد هم دست دخترک را گرفت و از دخمه دور شدند آخرین حرفی که توانستم بشنوم این بود:

_ من از کلاغا بدم می‌آد.

     و حالا من هم از کلاغ‌ها بدم می‌آمد کلاغ‌هایی که آسمان آبی مرا تیره کرده بودند و دلیل نفرت خورشید بودند از من، آری تنها جرم ما بلند پروازی‌مان، شکوه‌مان و آزادگی‌مان بود و شاید غرورمان که کلاغ‌ها را می‌ترساند کلاغ‌هایی که لزوماً هم پرنده نبودند حالا پاسخی داشتم هرچند گنگ و به‌قدر فهم یک کودک، با این‌حال حالا پاسخی داشتم و مقصری برای شماتت همین کمی آرامم می‌کرد و امید این که اگر آزاد زندگی نکردم لااقل آزاد خواهم مرد درست مثل پیرمرد.

     چشمان عقاب جوان پر از نفرت است حالا او هم مقصری دارد کلاغ‌ها شاید مقصر واقعی نباشند اما برای او فرقی نمی‌کند اگر همین الآن آزادش کنند زمین را از لاشۀ کلاغ‌ها سیاه خواهد کرد ولی من نه، من تنها می‌خواهم خوب بمیرم انتقام کار بیهوده‌ای است آن‌هم انتقام از مقصری که ناخواسته مقصر است آسمان که خالی نمی‌ماند، یا با یک عقاب پر می‌شود و آبی می‌ماند یا با هزاران کلاغ سیاه می‌شود.

     از دیشب حال خوبی ندارم سرم سنگین است به‌سختی روی پا ایستاده‌ام چندروزی می‌شود چیزی نخورده‌ام احساس می‌کنم تنها چند قدم با مرگ فاصله دارم دیگر از آزادی ناامید شده‌ام، گویی این دخمه نمی‌خواهد مخلوقش را آزاد ببیند هرچند دیگر چندان هم فرقی نمی‌کند با این وضعیت که نمی‌توانم پرواز کنم همان بهتر که در همین دخمه بمیرم و آخرین ذره‌های غرورم را به باد ندهم، همین‌طور که من در افکار خودم غوطه‌ورم ناگهان همه‌جا تیره و تار می‌شود انگار چیزی روی سرم انداخته باشند، به خودم که می‌آیم در کیسه‌ای سربسته گرفتارم گویی وقت آزادی است پس از مدتی که تکان‌های شدیدی را تحمل می‌کنم سر کیسه باز می‌شود و دستی به‌طرفم می‌آید به امید آزادی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهم از کیسه که بیرون می‌آیم بلافاصله در قفسی بسیار تنگ‌تر حبسم می‌کنند هنوز هم سرم سنگین است به‌سختی سرم را بلند می‌کنم اتاقی می‌بینم پر از موجودات آزاد سر که می‌چرخانم آن‌سوتر پیرمرد را می‌بینم، شاد به‌نظر می‌آید روی کنده‌ای ایستاده و بال‌هاش را باشکوه تمام گشوده و مرا نگاه می‌کند ولی با چشم‌هایی که تاریک‌تر از پیش‌اند، دیگر چه اهمیتی دارد مهم این است که آزاد شده حالا هم زمان آزادی من است، حالا دیگر می‌دانم دلم برای که می‌سوزد، بیچاره آسمان تیره‌روز.

 

دیدگاه‌ها   

#2 عباس 1393-03-15 14:13
با سلام
ظاهرا عقاب اسیر در قفس بعد از مرگ پیرمرد می میرد.
تمثیل پیرمردی اسیر در کنار عقابی که به او غذا می دهد
و این حرف که زندان فقط جای بدها نیست.
جایی راوی عوض می شود. نمی دانم لازم بود یا نه.
داستانی بیان نمی شود. فقط حس تنهایی و خیره شدن به مرگ است.
موفق باشید.
#1 محمد کیان بخت 1393-01-08 22:31
داستان را خواندم، یک مرد جوان، یک پیرمرد، در ابتدای داستان و یک مرد جوان، و دختر بچه به همراه پدرش در ادامه داستان وارد می شوند.

خورشید و آسمان ابی می تواند نقش مادر پسر جوان را ایفا کرده باشد؛

ترس از پیرمرد که احتمالاً نقش پدر ؛ پسرک جوان را بر عهده دارد؛ به خوبی نشان دهنده این موضوع می تواند باشد که پسرک جوان در همانندسازی خود با پدرش به شدت در هراس است؛ و می تواند این موضوع را نشان دهد ؛ همانطور که در ادامه داستان می بینیم؛ این پیرمرد است که به آسمان آبی (مادر) می رسد و پسرک خود را یک مغلوب شده محض می پندارد،

نکته نهایی و خلاصه ای که به ذهن می رسد این است که در انتهای داستان پسرک جوان می تواند با همانند سازی خود با پدرش خود را به مادرش (آسمان آبی) که به او بی اعتنا بوده است و پسرک که از بی اعتنایی مادرش ناراحت است و این موضوع را در سراسر داستان نمایان کرده است؛ می رسد.
از نکات جالب دیگر در این داستان می توان به احساس شرم پسر جوان در زمانی که به نور (مادرش) نگاه می کند اشاره کرد؛ که در دیدگاه روانکاوی همانطور که شرح داده شد؛ این موضوع می تواند گرایشی باشد که پسر جوان به مادرش و اینکه از بابت این نگاه دچار احساس شرم می شود اشاره کرد.

نظر خلاصه ای بود که بابت داستان نوشتم (می تواند در باب احساس پسرک داستان این حس درست باشد یا خیر) این فقط نظر من بود؛ داستان زیبایی بود...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692