داستان كوتاه«همزاد» حسین عباسپور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

   شام آخر شروع می‌کند به لرزیدن. کتاب‌ها یکی‌یکی از داخل قفسه می‌افتند. لرزه‌ها بیشتر می‌شود. شام آخر سقوط می‌کند روی تلوزیون که خاموش است. صفحه‌ی تلوزیون روشن می‌شود. یهودا با موهای ژولیده خود را به‌سختی از زیر آوار کتاب‌ها بیرون می‌کشد. لرزه‌ها کمتر می‌شوند. لرزه‌ها ته می‌گیرند. در آخرین لحظه یعنی وقتی لرزه‌ها کاملاً ته گرفته‌اند لوستر بزرگ از ارتفاعی ده‌هزار متری انگار، سقوط می‌کند.

   من نمی‌توانم مانع از افتادن کتاب‌ها بشوم، مانع از تکه‌تکه شدن شام آخر و خیلی چیزهای دیگر در همان لحظه که قادر نیستم به هیچ‌چیز دیگری غیر از همان چیزها بیندیشم.

   لوستر هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. من درست زیر آن خوابیده‌ام. منتظر می‌مانم به زمین برسد. تنم آماده است در تیزی‌های لوستر فرو برود. هنوز جای زخم‌های قبلی هست. می‌گذارم لوستر کاملاً پایین بیاید. تیزی‌ها درست در همان نقطه‌های قبلی فرو می‌روند و من برای چند هزارمین‌بار از خواب بیدار می‌شوم.

   هربار درست ساعت 5.45 دقیقه من مجبورم این رستاخیز را تحمل کنم. این‌که می‌گویم درست ساعت 5.45 دقیقه چون هربار که با شروع لرزه‌ها بیدار می‌شوم قبل از همه چشمم می‌خورد به ساعت که هنوز سقوط نکرده است و ته دلم قرص می‌شود که زیاد جدی نیست.

   اوایل بیشتر می‌ترسیدم. می‌ترسیدم لرزه‌ها تمام نشوند. حالا شروع می‌کنم به شمردن. قبل از این‌که به سی یا سی و چهار برسم لرزه‌ها ته گرفته‌اند. می‌شود گفت من دیگر به این لرزه‌ها، به این زخم‌ها عادت کرده‌ام، مثل زمان‌های زیادی که به زخم‌های روی پوست سرم عادت کرده بودم.

   غیر از موضوع لوستر، اینجا یک نفر هست که آخرهای شب که می‌رسد شروع می‌کند به مویه کردن. درست زمانی‌که من تازه خوابم برده صدای مویه‌ها بلند می‌شود. من هرشب با صدای مویه‌های یک بیگانه خوابم می‌برد و با صدای مویه‌هایی‌که حالا دیگر بیگانه نیستند از خواب بیدار می‌شوم. بعد مجبورم تا میانه‌های شب توی تختخوابم وول بخورم.

خوابم نمی‌برد. بلند می‌شوم از داخل قفسه‌ی کتاب‌ها یک کتاب برمی‌دارم«رستاخیز کلمات». آن‌را می‌گذارم بالای ردیف سوم کتاب‌ها و کتاب دیگری برمی‌دارم. همیشه در چنین شرایطی بی‌اختیار کشیده می‌شوم به‌سمت یخچال یا سمت قفسه‌ی کتاب‌ها و معمولا کتاب اول را که برمی‌دارم بی‌توجه به محتوای کتاب آن‌را کنار می‌گذارم و شروع می‌کنم به ورق زدن کتاب دوم یا سوم: زن دستش را بیرون آورده بود. مرد انگار داشت چیزی را زیر لب زمزمه می‌کرد. جاده پر بود از ماشین اما مرد تنها بود. کسی نبود که با او درباره‌ی ماشین‌هایی که سبقت می‌گرفتند حرف بزند. زن با همان ریتم قبلی داشت انگشت‌هایش را تکان می‌داد. تکان‌ها ریز بودند. زن زن بود. مرد داشت زیرلب ترانه‌ای را زمزمه می‌کرد. مرد نیاز داشت به کسی‌که درباره‌ی حرکت انگشت‌های زن، درباره‌ی ماشین‌هایی‌که دور می‌شدند حرف بزند. هر لحظه بیشتر احساس تنهایی می‌کرد. بعد نزدیک‌تر شد به هیوندای سفید. زن هنوز داشت انگشت‌هایش را با همان ریتم قبلی تکان می‌داد. بعد حرکت انگشت‌ها عوض شد. شد دو ضربه با فاصله‌ی کم و یک ضربه با فاصله‌ی کمی بیشتر و چند ضربه‌ی پشت سر هم و چسبیده به هم انگار. چیزی مثل«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود...» مرد تلاش نکرد که بفهمد زن و مردی‌که داخل هیوندای سفید نشسته‌اند چه نسبتی با هم دارند و در آن لحظه هرکدام از آن‌ها به چه چیز یا چیزهایی می‌اندیشند اما فهمید از چند ثانیه‌ی قبل تراک دیگری شروع شده است که آرام‌تر از تراک قبلی بود و برای یک لحظه حس خوبی در او جان گرفت. حالا کاملا به هیوندای سفید نزدیک شده بود. سفیدی انگشت‌های زن معلوم بود و انگشتری که به انگشت سوم دست راست داشت. فکر کرد چرا انگشت سوم؟ چرا دست راست؟ در‌حالی‌که داشت از چیزی پر می‌شد. بعد شیشه‌ها بالا آمدند. دست دور شد. جاده خالی شد. شهر خالی شد و مرد دیگر احساس تنهایی نکرد.

*

   چشم‌هایم سنگین شده‌اند اما مطمئنم تا 3.45 دقیقه خوابم نمی‌برد. باید همان هفته‌ی اول خانه را عوض می‌کردم. دنبال بهانه‌ای گشتم برای عوض کردن خانه: پله‌ها؛ کم بودند. آسانسور؛ همیشه درست بود. تهویه‌ها؛ خوب کار می‌کردند. سقف دستشویی؛ چکه نمی‌کرد.

   اولین‌بار توی پاگرد اول دیدمش. داشت خاکستر پیپش را از پنجره خالی می‌کرد. بدون این‌که به‌سمت من نگاه کند پرسید: «راضی هستید؟» من چیزی نگفتم. فکر کردم شاید دارد با کس دیگری حرف می‌زند اما در آن‌وقت بعدازظهر غیر از من و او توی پاگرد آپارتمان کسی نبود. تازه نمی‌توانستم بفهمم منظورش از راضی بودن، راضی بودن از خانه است یا زندگی یا چیزی غیر از این‌ها. خواستم بگویم من از آن‌دست آدم‌هایی نیستم که در هر موقعیتی در مورد هر چیزی حرف می‌زنند. چیزی نگفتم. چیزی نبود که بگویم. فقط گفتم: «نور راه پله‌ها کم است و فاصله با مترو هم زیاد است.» نور کم نبود و فاصله هم زیاد نبود فقط فکر کردم اگر زمانی برسد که به‌هر دلیلی راضی نباشم و بخواهم خانه را تخلیه کنم زمینه‌ای برای حرف‌ها و جدل‌های احتمالی‌ام در آن‌روزها داشته باشم. تا بعد که قضیه لوستر به میان آمد و 5.45 دقیقه‌هایی که هرکدام برای من در حکم یک رستاخیز بودند.

   چندبار دیگر هم توی راهرو به هم خوردیم. تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت از او بخواهم اگر امکان دارد لوسترها را عوض کند اما هربار جز سلام چیزی نمی‌گفتم و مثل سایه رد می‌شدم. انگار این من نبودم که خواسته بودم او را ببینم و حرف‌هایم را به او بزنم نمی‌خواستم او را ببینم. منتظر بودم یک چیز درست و حسابی ایراد پیدا کند مثلا پکیج خانه که من راحت‌تر بتوانم حرف بزنم.

   آخرین‌بار که او را دیدم به‌جای سلام گفت: «حالت چطور است.» و از زخم‌هایم پرسید. خواستم بگویم کدام زخم‌ها که رد شد. گفت: «متاسفانه من از آن‌دست آدم‌هایی نیستم که...» حرفش را بریدم و گفتم: «برای من اهمیتی ندارد شما جزو کدام دسته از آدم‌ها هستید.» و در را بستم البته نه آنقدر محکم که چیزی را نگفته گفته باشم. صدای خنده‌اش که توی راهرو پیچید حس کردم تک‌تک موهای بدنم سیخ شد. من فریب خورده بودم و هربار که صدای خنده‌اش را می‌شنیدم این حس فریب‌خوردگی در من بیشتر جان می‌گرفت. وقتی هم که دور می‌شد، وقتی هم که نبود باز صدای خنده‌اش در من بود. خنده‌ها در من بودند؛ روی پله‌ها، توی راه‌رو، کنار باغچه و... وقتی هم که دکمه‌ی آسانسور را زده بودم و منتظر بودم عددها از هم کم بشوند و حرف pمقابل چشم‌هایم روشن بشود.

   در آخرین لحظه از ترس این‌که در آسانسور را باز کنم و چشمم بخورد به آن چهره‌ی مرموز با دندان‌های مسواک نخورده‌ی زرد، به‌سرعت از پله‌ها بالا می‌روم. به طبقه‌ی سوم که می‌رسم خستگی راه را بیشتر حس می‌کنم. هر لحظه منتظرم روی یکی از پاگردها ظاهر بشود و با صدایی‌که انگار از کسی دورتر از او بیرون می‌آید، از زمانی خیلی دورتر، از من بپرسد زخم‌هایت بهتر نشده‌اند و من به‌جای این‌که بگویم نه، یا بپرسم کدام زخم‌ها، یا فحش بدهم، یا تف بیندازم روی زمین از فضای خالی بین پله‌ها به بالا نگاه می‌کنم و به بی‌نهایت پله‌ای که پیشاروی من است چرا که هنوز نیمی از راه را نیامده‌ام و حس می‌کنم ادامه‌ی راه، ادامه بالا رفتن از پله‌ها برایم انگار گذشتن از داخل یک دیوار محکم و بی‌روزن است و در همان لحظه متوجه می‌شوم که پاهایم چقدر سست شده‌اند و فکر می‌کنم هر لحظه بیشتر شبیه می‌شوم به مردی‌که نمی‌خواهم. به مردی‌که نمی‌خواستم.

   این‌که مجبورم دوباره و هربار و هر روز این‌همه پله را بالا بروم بیشتر خسته‌ام می‌کند آنقدر که خستگی‌ام تبدیل می‌شود به چیز تعریف نشده‌ی لمس‌ناپذیرِ قی آلودی که انگار چکیده‌ی همه زخم‌های همه‌ی آدم‌ها در همه‌ی زمان‌هاست. من مجبورم سنگینی این درد را تحمل کنم. من قادر نیستم از این درد، این زخم که انگار با من زاده شده است با دیگران چیزی بگویم چون اغلب فکر می‌کنم آن‌ها به این دست از حرف‌ها می‌خندند. خنده‌ای از جنس همان‌ها که آدم را در یک لحظه هزارسال پیر می‌کند.

حس می‌کنم یک‌نفر دارد در من پیر می‌شود. قبل از من. قبل از این‌که من چیزی از زیبایی‌های این جهان خوب را درک کنم. در همان لحظه کسی هست که هر روز بیشتر در من جان می‌گیرد. می‌دانم ما در نقطه‌ی مشخصی از زمان به‌هم می‌خوریم و من بیش از هر چیز دیگری از همین لحظه می‌ترسم.

*

   زمانی بود که هر روز صبح روی ساعت مشخصی با مویه‌های یک غریبه از خواب بیدار می‌شدم و مجبور بودم ساعت‌ها توی تختخوابم وول بخورم. صدای مویه‌ها در من بود؛ روی پله‌ها، توی خانه، وقتی هیچ‌کس نبود، وقتی همه بودند.

*

انگار همین دیروز بود. من درست زیر لوستر بزرگ خوابیده بودم. بعد همه‌چیز شروع کرد به لرزیدن. تکانه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد و تیزی‌های لوستر به‌شکل شهوت‌آلودی به من نگاه می‌کردند. ضرورتی نداشت خودم را پنهان کنم. در آن لحظه درست مثل یک شوالیه‌ی بزرگ در حرکتی مضحک که مال من نبود پتو را کنار زدم. ابتدا شاید از ترس. بعد در همان لحظه حس مبارزه در من جان گرفت. حس کردم فرصت مناسبی است برای پایان بخشیدن به همه‌چیز. این یک فرصت ناب بود. چیزی فراتر از یک مرگ معمولی؛ آن‌ها بعد از آخرین تکانه‌ها به اتاق من وارد می‌شوند و لوستر بزرگ را به‌سختی از تن من بیرون می‌کشند و با آمیزه‌ای از چندش و شگفتی به زخم‌های کهنه‌ی من نگاه می‌کنند. تازه تنها این نیست.آن‌ها مجبور می‌شوند برای بیرون کشیدن لوستر به هم کمک کنند. مرگ من یکی شدن دیگران را به‌همراه خواهد داشت و این یعنی گامی بزرگ در جهت دستیابی به صلحی پایدار. صدای شکستن استخوان‌هایم را می‌شنوم و لوستر به‌زحمت از تن من بیرون می‌آید. کمی بعد به‌شکل کابوس‌واری زخم‌ها به‌هم می‌آیند اما من نمی‌خواهم برگردم. از دنیای آدم‌های هم‌شکل خسته شده‌ام. از این‌که با دیدن زخم‌های من برای لحظات کوتاهی دچار چندش می‌شوند و این تصویر برای همیشه در ذهن آن‌ها می‌ماند احساس آرامش می‌کنم. دیگر صدای خنده‌های آن‌ها را نخواهم شنید. فقط باید منتظر بمانم دو سایه شبیه دو مگس زنبور طلایی بیایند و روح مرا به یک جای دور ببرند. جایی مثل «دره‌ی گلمرگ»که پیشتر شاید در خواب دیده‌ام یا جایی خوانده‌ام: لابه‌لای یادداشت‌های یک مرد، یک سایه. مردی‌که نمی‌خواست چیزی بیش از سایه و صرفا سایه‌ای از یک مرد باشد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692