- نیومدن دنبالش؟
دریس چادرش را جمع کرد و داد به زنگنه. زنگنه دو انتهای بال چادر را به هم نزدیک کرد، روی هم گذاشت و با یک حرکت، چادر تاشده مثل پردهی سیاهی بینشان قرار گرفت. پردهی سیاهی که زنگنه مراقب بود لبهاش به زمین نگیرد. دریس زیرچشمی میپائید.
گفت: نه، میخواین برم بهش بگم؟
دریس کفشش را کند و دمپایی سبز پوشید.
زیر چشمی نمیپاید، هزار تا چشم دارد. پشت سرش هم چشم دارد.
دریس زیر لب چیزی گفت. انگار که گفته باشد لازم نیست.
زنگنه چادر را چندبار تا کرد، مرتب، انگار که چادر به شکل مربع بریده شده باشد نه اینطور بیشکل که در اصل هست. روی سرامیکهای راهرو ردی از کف خشکشده بود.
-یه بار دیگه تی بکش، فقط با آب
هزار تا چشم دارد. ده هزار تا چشم. چشم مخصوص دیدن لک شویندهها، چشم مخصوص دیدن لک آب...
-چشم
زن جوان توی راهرو دست دریس را گرفت و بریدهبریده گفت:
-خانوم درد دارم. نمیتونم...
دریس دستش را کشید، جوری که نه برخورنده باشد و نه دلداریدهنده. تمام این سالها تمرین کرده بود حرکتی را که نه میشود از آن رنجید نه میتوان به آن دل خوش کرد.
رفت توی رختکن و در را بست. صدای زنگنه آمد: چقدر بیصبری دختر
سالمی توی رختکن بود. احوالپرسی کردند. دریس پرسید: لیبر چی داریم؟
و روپوش سبزش را پوشید.
- یه یه فینگر داریم
- این چی؟ و اشاره کرد به زن توی راهرو
هنوز معاینه نشده، ولی خبریش نیست.
به سمت لیبر میروند. سالمی در را باز میکند و یک قدم عقب میرود. دریس وارد میشود، لبش میجنبد انگار که گفته باشد ممنون یا لازم نبود. زن روی تخت تکانی میخورد و لبخند پت و پهنی میزند. دریس مچ دست زن را میگیرد و انگشتش را میگذارد روی نبض و به عقربه ثانیهشمار نگاه میکند. چیزی توی کاردکس یادداشت میکند. دوباره نبض را میگیرد. اینبار به قفسه سینه زن نگاه میکند و نفسها را میشمارد. بیمار اگر بداند، تنفسش غیرعادی میشود. تعداد تنفس را توی کاردکس وارد میکند. سونیکت را به شکم زن وصل میکند. صدای قلب جنین پخش میشود. زن لبخند میزند. دریس دستگاه را قطع میکند. زن انگار که آخرین جملهی جوکی را شنیده باشد میزند زیر خنده. صدای باز و بسته شدن در زایشگاه میآید. سالمی از پنجرهی لیبر به راهرو نگاه میکند. دریس پرونده را میگذارد بالای تخت بیمار و میگوید: به لطفی بگو شیفت رو ازت تحویل بگیره.
دریس توی پست پارتوم سرک میکشد. دختر آرام و مطمئن به نوزادش شیر میدهد. انگار که هرگز در تمام عمرش کاری جز این نداشته.
- سر بچه رو بیار بالاتر. اینجوری که خم میشی بعد از یکسال شیر دادن قوز درمیاریها.
دختر سرش را بلند میکند.
- سلام
س را چیزی بین س و ت تلفظ میکند
-تو که هنوز اینجایی دختر
امروز میان دنبالم.
ز را هم درست ادا نمیکند. سرش را میاندازد پایین و به بچهاش نگاه میکند.
شاید واقعاً منتظرند پول به دستشان برسد.
دریس برمیگردد به استیشن و توی صندلیاش فرو میرود.
لطفی!
لطفی آخرین دکمهی روپوشش را میبندد و خودش را به دریس میرساند.
- مریضو معاینه کن.
اشاره میکند به راهرو.
لطفی زن جوان را به اتاق معاینه راهنمایی میکند. جملهها را پشت سر هم میگوید. خالی از حس.
اگر مهربان شدی سوارت میشوند.
-شلوارتو در آر خانوم. شورتتم درآر.
اگر صدایت را یک کم ببری بالا، میروند به دفتر پرستاری شکایت میکنند.
- بخواب روی تخت.
سردی صدایت نباید بیمار را ناراحت کند.
- نه درد داره نه ترس. فقط میخوام معاینه کنم.
نمیشود. لحن صدایش مثل دریس نمیشود. سرد اما خالی از خشونت.
لرز خفیفی توی بدن زن افتاده.
- نترس خانوم. ریلکس باش... زود باش لطفاً
زن سنگین از تخت عجیب و غریب بالا میرود. باسنش روی نیمدایرهی خالی وسط تخت جا میگیرد. کف پاهایش را روی دو قسمت مخصوص که در نگاه اول انگار جای گذاشتن دست هستند میگذارد. احساس میکند بدنش از هم باز میشود. از شرم سرخ میشود.
- بچه اولته خانوم؟
- آره
- چند سالته؟
- آ...
- نفس بکش، هیچی نیست
- بیست و یک
- آخرین پریودت کی بود؟
دریس آرام به پیرزن میگوید:
- به هرحال من فردا مجبورم گزارش رد کنم. اگر برادرش یا حالا هر کی، میخواست پول بفرسته که... من نمیدونم خانوم...
صورت زن جمع میشود. میخواهد گریه کند انگار. عبایش را روی سرش جا به جا میکند و دستش را جلوی دهانش میگیرد. نقطههای سبز خالکوبی روی رگهای برجسته و پوست چروک دستش میلرزد. انگار طرح گلی بوده وقت جوانیش...
- ببین مادر، راستش رو به من بگو. اینجوری که نمیشه. میبینه زنای دیگه مرخص میشن، جز شما تا حالا کسی نیومده در زایشگا
سه روز توی زایشگاه مانده بود. سه روز سه ماه نه ماه. واقعا نه ماهش شده بود.دوست داشت روی شکمش دست بکشد و با خودش زمزمه کند: ماهمه، ماه زایمانم.
هر روز صدای جیغ زنها و التماسشان را شنیده بود. صدای فحش دادنهایشان را. لخ لخ دمپایی کارگرها. دویدن ماماها به این طرف و آن طرف. صدای داد زدن دریس که: زور بزن خانوم! شرق ضربه به کون بچهها و آخ... صدای گریهی نوزاد. با شنیدن گریهی هر نوزادی بچهاش را به سینهاش چسبانده بود و گریه کرده بود. بعد همهچیز رفته رفته آرام میشد. زایشگاه مثل کشتی که از طوفان نجات پیدا کرده باشد، آرام میشد. زنی را که تازه زایمان کرده بود میآوردند پیش او. توی سالنی که روی هر تختش زنی کنار نوزادی دراز کشیده بود.
بالاخره که چی؟ میآیند. مجبورند قبول کنند. حتی اگر قبول نکنند این تصمیم از تصمیمهای قبل بهتر است. عاقلانه نیست اما بهتر هست.
جز خودش کسی توی پست پارتوم نبود. خودش و این بچهای که مال خودش بود. همین که شناسنامه نخواسته بودند و به دردسر نیفتاده بود، خوشحالش میکرد. از طرفی دلش میخواست به خانوادهی او هم فشار آورده شود. نخواسته بودند. جلوی رویش به پسرشان گفته بودند: این که سیاهه، تکزبونی هم حرف میزنه!
مادرش جوری حرف میزد انگار که او حضور ندارد. سر و گردنش را تکان میداد و با هر کلمه نیشی میزد.
- ماشالله تو سفیدی پسر، قد بلندی، الحمدلله کار میکنی، تصدیق داری...
تصمیم گرفته بود حضور نداشته باشد. سکوت کرده بود. تمام اجزای صورتش سکوت. تمام بدنش در برابر حرکات اغراقآمیز سر و گردن مادر او سکوت کرده بود. بی هیچ حرکتی. سر نوزادش را گرفته بود زیر سینهاش. زیر لب تکرار میکرد: تصدیق!
تمام این سالها با این مرد پنهانی ساخته بود. مرد بلند قدی که از پشت حرکات سر و گردن مادرش به او لبخند زده بود. انگار که گفته باشد: فعلا سکوت کن، سکوت.
حالا دیگر همهچیز فرق میکرد. بچگیها قانون بازی این بود که پسرها هفتتا جان داشتند و دخترها سهتا. اواسط بازی همهی دخترها میسوختند. پسرها با هفتتا جان همیشه آخر بازی دعواشان میشد. حالا دیگر بزرگ شده بود. دوبار جانش را از دست داده بود. دوبار جانش را از لای پایش ریخته بود توی فاضلاب، سرخ. جان سوم را باید نگه میداشت. مادرش راضی نمیشد. خودش را زد. گریه کرد گفت: خودت را بدبخت میکنی دختر! دو تا زن تنها با یک بچهی بیپدر چه کنیم؟ و هر روز که شکم دختر بالاتر آمد، تکرار کرد: سگ بشی مادر نشی. مثل ورد یا پندی که آشکار است نتیجهای ندارد. مثل یک نفرین که خودش تجربه کرده بود. راضی شده بود. دختر شش ماه پا از خانه بیرون نگذاشته بود، مگر یکبار برای معاینه، با هزار ترفند برای پنهان کردن آن برآمدگی دوست داشتنی. مادرش گفته بود: آخر و عاقبت نداره
- داره
*
زنگنه هیجانزده گفت: خانوم دریس فقط بیا پسره رو ببین. دم دره. خونوادهاش حق داشتن به خدا...
- پس اومدن!
- زنگنه دستمال چلانده شده را روی استیشن گذاشت و دستهایش را برای نشان دادن اندام پسر، به شکل تسلیم بالا برد.
-هیکل آه
دریس ابرو بالا انداخت و به دستمال روی پیشخوان نگاه کرد. زنگنه دستمال را گذاشت توی جیب روپوشش و همینطور که همراه دریس به سمت در میرفت ادامه داد: صورت ماه!
در را باز کرد یک قدم عقب رفت و پشت سر دریس ایستاد.
- بفرمایید من دریس هستم مسئول زایشگاه
پسر سرش را بالا آورد و سلام کرد. زنگنه زیر گوش دریس گفت: بگید ماشالله
پسر گفت: ببخشین میخواستیم... یعنی گفتن برا اومدن عاقد...
از جلوی در کنار رفت و دریس دید که آخوندی روی نیمکت انتهای سالن نشسته
- ... باید با شما هماهنگ کنیم.
- خودت نمیتونی بیای توها
پسر سرش را انداخت پایین و زیر لب چیزی گفت. دریس نشنید ولی اثری از نارضایتی هم ندید. در را بست. زنگنه راه افتاد دنبال دریس.
- دیدین؟ آدم حض میکرد نگاش کنه. دختره شانس داره به خدا...
دریس گوشی را برداشت و داخلی حراست را گرفت. زنگنه ساکت شد.
ـ آقای سلامی، عاقد میخواد بیاد تو زایشگاه
- من راضیام
زنگنه صدای قهقههی سلامی را از گوشی شنید و دلش غنج رفت.
- دفتر پرستاری گفته بود با شما هماهنگ کنیم.
هماهنگه خانوم دریس بفرمایید.
دریس گوشی را گذاشت، به زنگنه که نیشش تا بناگوش باز بود خیره شد و پرسید: دختره شانس داره دارن تو زایشگاه عقدش میکنن؟
زنگنه بیمعطلی جواب داد: ولی شانس داره که زائوی بدحال نداریم کسی هم جیغ نمیکشه!
- شناسنامهها رو آوردن؟
- بعله
- برو پردهی لیبر رو بکش بگو بیان تو.
میرود توی پست پارتوم. دختر دارد ماتیک میمالد. مادرش برایش روسری سفید آورده. حرکاتش آرام و نرم است. هیچ عجلهای ندارد. انگار تا ابد وقت دارد. ماتیک را میگذارد کنار نوزاد. چیزی زیر لب میخواند. شاید ترانهای عربی. روسریاش را توی آینهای که مادرش روبرویش نگه داشته، مرتب میکند. دختر زیبا شده. مادرش پشت سر هم صلوات میفرستد. عاقد یاالله گویان وارد زایشگاه میشود. دریس مینشیند روی صندلی کنار تخت دختر. عاقد بیوقفه یاالله میگوید و با دفتر بزرگش وارد پست پارتوم میشود.
بالاخره عاقدی پیدا شد که خودش بارش را به دوش بکشد.
ماماهای شیفت کنار دریس میایستند. دریس دستش را دور خودکار مشت میکند. عاقد دفتر را روی میز فلزی متصل به انتهای تخت بیمار میگذارد. زنگنه شناسنامهها را میگذارد روی دفتر عاقد. عاقد اول به شناسنامهها و بعد به زنها نگاه میکند. نفس پرصدایی میکشد و بلند میگوید: خدا به خیر کند.
مادر دختر بالا را نگاه میکند انگار که بخواهد نظر خدا را بداند. بعد به دخترش نگاه میکند و صلوات میفرستد.
عاقد شروع میکند: النکاه سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی، دوشیزهی محترمه سرکار خانوم مریم غبیشاوی...
چه فرق میکند که دوشیزه نیست؟
...آیا بنده وکیلم شما را به صداق یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه به همراه یک جفت شمعدان و پانصد هزار تومان وجه نقد عندالمطالبه، به عقد دائم آقای امیر عتیقی دربیاورم؟
نوزاد خمیازه میکشد و دهانش را کج و کوله میکند. عروس به بچهاش نگاه میکند و میگوید: بله.
خانم دریس کل میکشد.
دیدگاهها
داستانت بسیار زیبا بود و لذت بخش . آفرین برتو
الان بعد از هفت هشت سال، اون حسي رو دارم كه "سال بلو" توي سراسر داستان "وقتشه ساكت شي" داشت.
بدرخشی.
داستان را خواندم مثل داستان های قبلیت خوب بود البته با پیچ وخم های بیشتری.
خوشحالم بعد از مدتها داستانی از شما خواندم.
ثنا جان موفق باشی .
1- در این داستان صدای آدم ها را که یک صدا باشد می شنویم البته به روش خود نویسنده هر چند که باآدم های داستان نتوانستم ارتباط بر قرار کنم. داستانی نامنسجم و گنگ.
2-هزارتا چشم دارد. پشت سرش هم چشم دارد(؟)
3- راوی می گوید( دریس لبش می جنبدممنون یالازم نبود) !!
4- و.... واینکه برای من باور پذیر نبود بعضی مسایل.
موفق باشید نویسنده عزیز
داستان به لحاظ ساده بودن قابل تحسین.بااین که جریان عجیبی در زایشگاه اتفاق افتاده بود ولی ساده بود.اما از آغاز داستان تا اواسط آن گنگ بود،درست است که نباید برای خواننده توضیح اضافی داد ولی نه تا این حد.
داستان را نخوانده ام.نمی دانم فرصت دوباره برگشتن هست؟
اما فقط چند خط ازوسط راکه خواندم لازم دانستم دوستان بهیک نکته ظریف دقت کنند.یعنی به زاویه نگاه نویسنده توجه کنند.
"دریس دستش را دور خودکار مشت میکند. عاقد دفتر را روی میز فلزی متصل به انتهای تخت بیمار میگذارد. زنگنه شناسنامهها را میگذارد روی دفتر عاقد"
منظور دوری ونزدیکی تصاویر است.ببینید آیا نویسنده درست وهدفمند برروی فضای اطراف، اشخاص و... زوم کرده؟
دوست گرامی موفق باشید.
داستان خوبی بود ولی گره گشایی نداشت و کل جریان روی کلمه دوشیزه گره خورده بود
موفق باشند
داستان خوبی را خواندم. فضای خوبی داشت و ظاهرا با آداب و مناسک داخل زایشگاه به نوعی آشنا هستند خانم نویسنده.
پایان بندی خوبی داشت با اینکه می شد حدس زد اما چیزی غیر از این هم نمی توانست باشد.
دیالوگ ها و نحوه نوشتن آن هم خوب بود.
خسته نباشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا