هرجا پلنگی میبینم میروم دنبالش، وقتی برمیگردد او نیست. شاید هم هست، حتی نمیدانم هست یا نیست.
پلنگاش را آویزان کرد، حالا میتوانیم مثل دوتا آدم حرف بزنیم. بدن یکی دیگر و سر خودت، سر یکی دیگر و بدن خودت، پلنگ و سر خودش، هیچ سری نیست، هیچی توی سرها نیست. سر پلنگ و خودش. آنروز هم عصبی بود. مثل کرم مورد تهدید دور خودش میپیچید. هروقت پلنگ میشود همینطوری است. ایدئولوژی کوفتیاش حرف زدن یا نزدن نیست، شهود است. فقط روی حس خودش تصمیم میگیرد، از وقتی میدانم دیگر کاری به کارش ندارم. هر کدام برای خودمان هستیم.
گذشته انگار هیچوقت نبوده. انگار من نبودهام، جسمها نبوده، نگاهها و کلمات و بدنهایماننبوده. میگویم میبینی چه تنهایی تفزایی دارم؟ چکار کنم، فیلم ببین یا برو قدم بزن. خودش شبیه پلنگهای بیحوصله میزند. میرود پیش مادرش.
توی تلوزیون پر شده از خال خالیهای خالی. کاش هیچوقت بههم نمیرسیدیم که توی هیچیک از خوابهایم نبوده این وصل شدن. گاهی میگویم شاید از گذشتههای دور همدیگر را یک لحظه دیدهایم، مثلا وقتی در هند داشتم از باران شدید توی کوچههای تنگ وکثیفِ یک محلهی کثیفتر میدویدم و جابهجا جمعیت زیر سایبانهای خانهها و مغازهها آدم را هل میدادند زیر باران از شلوغی و قد یک جفت کفش دنبال جای خالی بودم، یک لحظه که صدای بوق ماشینی از پشت سر شنیدهام سرم را برگردانده و توی نور چراغهای که باران را نشان میدهند، صورتش را دیدهام. ساریام به بدنم چسبیده سفت و بلندی موهایم شر شر میکرده از باران، قد یک سر برگرداندن دیدهامش و بعد ناپدید شده توی جمعیت یا شاید...
سالها پیش با دوستش میروند یک محلهی بدنام آنجا توی خانهای کلی زن میبینند که...
- خوب ترسیدم، چون اصلا اهلش نبودم، هنوز 17 سالم نشده بود و پدرم تا وقتی مُرد نمازش ترک نشده بود و خودم هم. ترسیدم اونقد که بدون کفش فرار کردم. زنها کلی خندیدن.
میگفت برایم: توی زنها یهنفر تو ذهنم موند، اخمو و بیحوصله. همهی دورهها همینطوری دیدمش، همهی دورهها از اونیکه بود میترسید. اما جسمش رو دوست داشته همیشه و روحش از اینکه بره تو جلد دیگه، حلول کنه خوشش نمیاومده. اون تو بودی.
نمیدانم من بودم یا تصور او بود که میگفت باشم.
همهاش پلنگ است و آدم بودن توی کارش نیست. روی حسش میرود سرکار و روی غریزه میخورد. هیچوقت شوهر من نبوده. سکوت، همیشه سکوتهای خالخالی. وقتی میگویم بچه؟
- بچهها مثل خون مثل ترشح، مثل گه از بدن خارج میشن، یه چیز اضافهان. خودشون نیستن، تن مادر و پدرشونان.
- انتظار داری با دست درستشون کنیم؟ باید از تن درست بشن.
چشمهایش گرد میشوند برای شکار. اشک نمیشوند، کلیشه ندارد، خودش است. بیحوصله و عصبی میرود پیش مادرش از تن مادرش خیلی دور نیست. جزئی از اوست.
کار ما، نه کارِ ما از نکیر و منکر گذشته. حتی بحثهایمان هم توی یک جمله تمام میشود. همهچیزمان سفت چسبیده به خودمان، حرفها و نگاهها. همهچیز توی خودمان جمع شده. حتی منهم میافتم توی خودم. عمیق میشوم آنقدر گودی دارم که دیگر هیچچیز نمیفهمم فقط سکوت. بیرون دیگر نیست میشود وقتی بیفتی دیگر نمیخندی هیچوقت. پلنگ میشوی مثل او.
پیش هم میخوابیم اما میدانم اینجا نیستیم. من توی یک محلهی شلوغ و بارانی دنبال یک جفت جای پا میگردم و او شاید در کویر باشد. از دستش نمیتوانم فرار کنم. با همه جایش حتی با خالخالیهایش حسم میکند حتی میداند دارم به چی فکر میکنم.
صبح لمیده بود توی جایش دستهایش زیر سرش.
- یه خواب دیدم.
- چی؟
- راجع به من بود؟
- (همیشه از خوابهایش میترسم چون مثل برگهای خشک اتفاق میافتند.)
- خواب دیدم توی آسمان پر بود از طاووس، طاووسها پرواز میکردند.
- نکنه میخوای طاووس بشی؟
- برمیگردد طرف دیوار.
- نه... نه انگار این صورت مال من نیست.
انگار این صورت مال من نیست، توی جلدم وزیر این جلد کسی دیگه است. گاهی چقدر دلم برایش میسوزد همهجایش دارد میسوزد از چیزهاییکه نمیدانم و گاهی دلم برای خودم میسوزد از چیزهاییکه نمیدانم. رسوب گذشته هنوز توی سرهایمان است.
من یادم نیست کجا بودهام و کجا دیدهامش. اما جلدم را دوست دارم و از رفتن و دوباره بودن خسته شدهام. بهقول او نمیتوانیم از چیزی فرار کنیم.
از چشمهایش چیزهای میچکد که نمیفهممشان. انگار توی دنیایهای دیگری میپلکد. همهچیز بینمان هست و هم نیست. هم دوستش دارم و هم...
صبح رفت جای لمیدهاش توی تشک هنوز هست.
بدن یه کسی دیگر و سر خودش، سر یکی دیگر و بدن خودش. هیچ سری نیست، هیچی توی سرها نیست. سرنوشتم خالی شده.
توی روزنامه نوشتم دنبال پلنگی هستم که حرف نمیزند. اما همهاش پلنگ است و آدم بودن توی کارش نیست.