زیپ کاپشن را تا نزدیک گرهی روسری بالا میکشم. سوز عجیبی دارد این سرما. دستهایم را به هم میمالم و ها میکنم. بخار گرمی از دهانم خارج میشود. دوباره ها میکنم. چقد این منظره را دوست دارم. برگهای درختهای کاج یخ زدهاند. از کیف روزنامهای در میآورم و روی نیمکت میگذارم، مینشینم. همان نیمکتی که نزدیک یکسال با مرجان روی آن مینشستیم. کلاغی سیاه روی دستهی نیمکت خیرهام میشود. ساکت است. انگار از بیتوجهی من نسبت به خودش آزردهخاطر شده. نگاهش نمیکنم. اگر مرجان بود حتماً از کیفش چیزی را در میآورد و به کلاغ میداد. من اما حوصلهاش را ندارم. دستهایم کرخت شده. بهم میمالمشان. آینهای از کیفم بیرون میآورم. مادر راست میگفت. خیلی بیروحم. لبهایم رنگ و رو ندارد و چشمهایم گود رفتهاند. ایکاش یک کم آرایش میکردم. بادی با سوز سرد به گردنم میخورد. گرهی روسریم را سفتتر میکنم. در کیفم دنبال رژ گلبهی رنگم میگردم. پیدایش نمیکنم. بیخیالش میشوم. پاهایم میلرزد. دوباره ها میکشم. پسر بچهای از جلوی من عبور میکند. دستهای پدرش را چسبیده. طفلکی را اینقدر لباس پوشاندند، نمیتواند راه برود. نگاهم میکند. با دستهایم ادای سیگار کشیدن را در میآورم. ادای کام گرفتن را. دلقکش شدم انگار. با صدای بلند میخندد. چشمکی میزنم و با همان دستها بوسهای برایش میفرستم. مثل یک جوان سرخ میشود. حالا من میخندم. با خودم فکر میکنم چندوقت است که نخندیدم... ساعت را نگاه میکنم الان باید پیدایش شود. حتماً هم با همان کت قهوهای رنگش. همانیکه عصر یکروز برفی با مرجان در خیابان ولیعصر خریدند. البته که سلیقهی مرجان است. خودش که فرد خوشسلیقهای نیست. اما هرچه باشد کت قهوهای زیباترش میکند. میدانم او هم مث هر روز من امروز بیروح است. امروز نه تنها زیبا که باید حتی زشت هم بهنظر برسد. دیروز روز سختی برایش بود. از کیفم چند برگه کاغذ در میاورم. سردی هوا را فراموش کردهام انگار.
مرد کنار پنجره به پسر بچهای خردسال زل میزند که دستهای پدرش را چسبیده. سیگارش را روشن میکند و با انگشتانش روی طاقچه ضرب میگیرد. نمیخواهد چشمهای مرجان را ببیند، صدای نوزاد را بشنود. حتی اگر میتوانست آنقدر دستش را روی دهان بچه میگذاشت تا خفه شود. مرجان آهسته اشک میریزد. صدای گریهاش را در خود خفه میکند. میداند مرد آنقدر عصبانی است که امکان دارد با شنیدن صدای گریهاش هر کاری کند. صدای یا مقلبالقلوب از واحد کناری میآید. مرجان به دخترش خیره میشود. مرد بر میگردد چشمانش قرمز است و نگاهش رو به پایین.
- تو مگه نگفتی میندازیش...
فریاد میکشد:
- د بنال هرزهی لاشی مگه نگفتی؟ حوّل حالنا الىاحسنالحال. مرجان دخترش را به سینهاش میچسباند. میداند نباید در جواب مرد چیزی بگوید. آرام زیر گوش دخترش از بخت بد هر دوشان میگوید. از اینکه بهار همیشه خوشیمن نیست. از اینکه چه همدم خوبی برایش در این نهماه بوده. اینها را میگوید و کودک را در کالسکهای که یکهفته تمام را تنهایی برای خرید آن وقت گذاشت، میگذارد. مرد با همان نگاه رو به پایینش کالسکه را میگیرد:
- ازشون پول خوبی میگیرم قول میدم همهی پول رو تا قرون آخرش بهت بدم. میتونی با اینهمه پول سر و سامونی به خودت بدی و از این زندگی نکبتی خلاص شی... مرجان به صدای کل کشیدن همسایهی پیرزنش گوش میدهد. مرد لبخندی میزند و دستی بر صورت مرجان میکشد:
- بهخدا دوستت دارم. بفهم. تو رمان جدیدی که نوشتم اسمتو رو یکی از شخصیتهام گذاشتم. از بسکه... از بینیش خون سرازیر میشود. مرجان دست مرد را میگیرد و میگوید: یه خواهش! بچه رو به هر کی میدی بگو اسمشو بذارند بهار!
دستهایم واقعاً یخ زدهاند. کاغذها را مرتب میکنم و در پوشهای که یک هفته را برای خریدنش وقت گذاشتهام میگذارم. پیدایش میشود. چشمانش قرمز است. نه، زشت نشده. جذابیتهای مردانهاش را دارد. همان کت قهوهای تنش است. خودم را به او معرفی میکنم. دستش را بهرویم دراز میکند. چه دست گرمی دارد. دلم نمیخواهد دستانم را رها کند. بیشتر از هر وقتی از آرایش نکردنم حسرت میخورم. پاکتی را به سمتم دراز می کند. می گوید بشمار اما نمیشمارم. کمی فاصله میگیرم، پوشه را باز میکنم دهانم را به برگهها نزدیک میکنم و میگویم که برایم چه همدم خوبی در این نهماه بودهاند. دستانم میلرزد. پوشه از دستم سر میخورد و میافتد زمین. مرد خم میشود برای برداشتنش. ببخشیدی میگویم. اولینباری نیست که این کار را میکنم اما نمیدانم ایندفعه چه مرگم است. انگار بخشی از وجودم دارد بیصدا گریه میکند. بلند میشود، پوشه را در کیفش میگذارد، تشکر میکند و میگوید از دیدنم خیلی خوشحال شده. کمکم دانههای برف هم از آسمان سرازیر میشود و بر موهای مجعد خرمایی رنگش مینشیند. ناگهان یاد چیزی میافتم و دستمالی را بهسویش دراز میکنم. با تعجب نگاهش میکند و میگیرد. از هم جدا میشویم. کمی که جلوتر میرود میبینم صورتش خونی شده و با دستمالی که من به او دادم خون را پاک میکند. شمارهاش را میگیرم، میگویم: یه خواهش! اسم رمان رو بذار خون دماغ...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا