داستان «زمزمة منحوس» محمد کیان بخت
زمزمه ای منحوس توده های نرم و پیچ در پیچ ذهنم را مچاله میک ند.
زمزمه ای که پی در پی در تو در توی سیستم عصبی ذهنم می چرخد و مرا به وادی نابودی می کشاند و دنیای شیرین و زیبای زندگیم را با تلنگری؛ تلخ و نازیبا میک ند.
این زمزمه منحوس مرا بهسوی مرگ شیرینی سوق میدهد؛ مرگ شیرینی که از روی عجز و ناتوانیم در برابر کوچکترین مسائل وجودم را به سخره می گیرد!
تصمیم گرفته ام این زمزمة سمج را غافلگیر کنم؛ تبسمی بر گوشه لبم می نشیند، زمزمه درون ذهنم به گوشه ای پناه می برد؛ گویی از تصمیم مبنا بر غافلگیریش مطلع شده است. نگاهم را بر چهره اش میخکوب می کنم؛ او وحشتزده بهدنبال دالانی در تو در توی ذهنم می چرخد؛ با سماجت تعقیبش می کنم و در تاریکترین نقطه ذهنم رودررویش قرار می گیرم.
همانند دفعات قبل تمام زندگی نکبت بار گذشته ام را بهرخم میکشد و سعی دارد در این تاریکترین نقطه ذهنم از دیده ام پنهان شود.
آنچنان گذشته ام دردناک است که توان هر واکنشی را از من سلب می کند. بغض گلویم را می فشارد و دنیای بیرون را در درونم به شکل دهشتناکی بازسازی می کنم؛ دنیای زیبایی که با مسافرت به درونم تلخ و گزنده می شود.
زمزمه حریص و مشتاق به مرگ؛ مرا بهسمت کشوی قرص هایم میبرد و نگاهم را بهسمت طناب داری که با نهایت ظرافت و دقت بافته است می کشاند. او هنرمند قهاری است و مرا به زیباترین شکل؛ ناتوان و ملول نقاشی کرده است. او نقاشی است که تنها هنر فروپاشی را به من ارزانی کرده است.
هر لحظه جنگی تمام عیار بین من و او در جریان است. من برای حفظ موجودیتم دست به هر کاری زده ام و او برای نابودیم تمام توانش را خرج کرده است. سالهای زیادی برای فرار از گزندهای مخربش به هرویین پناه برده بودم، حتی یکبار با مصرف تعداد زیادی قرص به خواسته اش تن داده بودم.
منتها من هنوز زنده ام و او نیز دست از تلاشش بر نداشته است.
دیدگاهها
با آرزوی موفقیتهای آتی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا