بار اول هم مثل حالا، هیچ رد پایی باقی نگذاشتم. دو قوطی کمپوت را که درشان را جدا کرده بودیم سوراخ و نخ محکمی را به قسمت انتهای آن گره زده بودیم. از فاصلهای دور، از طریق تلفن دست سازمان با هم صحبت میکردیم. صدا دیگری از آن سر بهوضوح شنیده میشد و ما از این کار لذت میبردیم. گرم صحبت بودیم که از داخل کوچه صدای داد و فریاد شنیده شد. داخل کوچه را نمیدید. پرسید: چه خبر شده؟
به شوخی اما با لحن جدی گفتم: مادرت مرده...!
در اطراف ما کسی نبود.همان چندنفر داخل کوچه بلند بحث میکردند. قوطی از دستش افتاد! زانو هایش خم شد و نشست روی زمین. قوطی را انداختم و به طرفش دویدم. روی زمین دراز کشیده بود. صدایش کردم جواب نداد. تکانش دادم حرکتی نکرد! خودم را خونسرد نشان دادم و سوتزنان به طرف خانه رفتم. همسایه بودیم.به مادرش گفتم، پسرت از بس پرسه زده بود خسته شد گرفت روی خاکها خوابید...!
دکتر در گواهی فوت نوشت: بهعلت عارضه قلبی، ایست قلبی کرده!
اصرار کردند از زیر زبانم بکشند چه اتفاقی افتاده؟ گفتم، داشتیم با تلفن دستساز صحبت میکردیم صدایش قطع شد.رفتم ببینم چرا جواب نمیدهد، دیدمدراز کشیده خوابیده. فکر کردم خسته شده، همین...
اینبار موضوع فرق میکرد. به رفتارش مشکوک شده بودم. مدتی از پنجره کشیکاش را کشیدم.در هوای گرمظهر تابستان، هرکس دیگری جای من بود شک میکرد. شلوار لی چسبان با پیراهن مشکی که روی آن انداخته بود، از همه مهمتر کتانی بود که بند آنرا محکم بسته بود. مدام دور و بر را نگاه میکرد وقتی مطمئن شد کسی آن اطراف نیست مانند مارمولک که قصد شکار مگسی را داشته باشد از تیر برق بالا رفت.
به سیمهای فشار قوی که نزدیک شد دست برد سیم چین را از زیر پیراهن بیرون بیاورد سیمها را قطع بکند! یقین کردم دزد است. اگر میخواستم مأمور خبر کنم، کلی وقت صرف میشد تا برسند کار از کار گذشته بود. هرچه توان داشتم در سینه جمع کردم و بلند فریاد زدم. ارتعاش صدایم چنان رسا بود که در سیمهای تیر برق پیچید. اول پاهایش لرزید و بعد مثل گلابی رسیده از آن بالا افتاد و پهن شد روی زمین. مطمئن شده بودم دیگر نمیتواند به سیمهاآسیببرساند. این بود که با خیالی آسوده، چند آهنگ را که حفظ بودم با سوت نواختم و گرفتم خوابیدم.
مدتها پلیس و ماموران اداره برق میآمدند موضوع را بررسی میکردند تا بفهمند چرا کارگر اداره برق با تسلطی که به کارش داشته سقوط کرده؟هیچوقت از منکه در پنجاهمتری آنها پشت پنجره نشسته و شاهد همۀ وقایع بودم نپرسیدند چیزی دیدهام یا نه؟
وقتی به نتیجهای نرسیدند، دکتر نوشته بود: کارگر در اثر ایست قلبی سقوط کرده و از دنیا رفته، کسی مجرم نمیباشد...
اینبار مسئله به خودم مربوط میشد پرسیدم، چند سال داری؟
گفت: مامور ثبت احوالی؟ سن وسال من به تو چه ربطی داره ؟
گفتم: همینجوری، به نظرم خیلی کم سن وسال آمدی، خواستم بدونم.
گفت: خیالت تخت، نه دختر خیابونی هستم، نه اجازه میدم پرِ کسی بهم بخوره. هرکی به خواستگاریم آمده یا خواسته باهام رابطه برقرار بکنه، دمش رو قیچی کردم. تا زمانیکه دکترامو نگرفتم خبری نیست. حالا برو پی کارت تا...
در اطاق باز شد و خانم دکتر صدا کرد: خانم تنها...؟
منتظر ماندم تا از اطاق دکتر بیرون آمدند. با دست راست زیر بغل مادرش را گرفته بود و با دست چپ برگهای را. از غرور چند دقیقه قبل اثری در چهرهاش دیده نمی شد. جلو رفتم و پرسیدم، دکتر چی گفت؟
ـ باید بستری بشه!
ـ خب بشه، اینکه ناراحتی نداره. حتماً لازم بوده که نوشته بستری بشه. بیمارها را ببین؟ برای بستری شدن از کت و کول هم بالا میرند.
ـ آخه مادرم...
ـ آخه مادرت چی؟ نمیخواد بستری بشه؟
ـ نه بابا، آمده بود مدرسه به من سر بزنه حالش خراب شد، آوردمش اینجا...
- ممکنه هرکسی یکوقت حالش بدون مقدمه خراب بشه، مجبور میشه به دکتر مراجعه بکنه...
- اجازه بده من حرف را بزنم، بعد برای من صغری کبری بچین.
ـ بفرما حرف بزن بگوشم.
ـ در حال حاضر نه پول همراهمون هست، نه اینکه کسی از خانواده خبر دارن...
برگ بستری را از دستش گرفتم و گفتم، روی صندلی بشینید تا برگردم.
هر روز عصر کهاز دبیرستان بیرون میآمد به ملاقات مادرش میآمد. قبل از او بالای سر مادرش بودم! بعد از اتمام ساعت ملاقات تا خانهشان همراهیاش میکردم.
***
تصمیماش در مورد دانشگاه و گرفتن دکترا عوض شده بود! دلش میخواست زودتر ازدواج کنیم، اما به اصرار من امتحان داد قبول شد و وارد دانشگاه شد!.
دوسال از آشناییمان میگذشت. دو سالی که نفیمیدم کی سپری شد. هر بار که حرف ازدواج را پیش کشید بهانهای آوردم. دیگر از اصرارهایش خسته شده بودم، تمایلی به دیدنش نداشتم! روی صندلی پارک نشسته بودیم. نمیدانستم موضوع را چگونه بگویم که ناراحت نشود.
چندبار پرسید: چرا حرف نمیزنی؟
بالاخره مجبور شدم حرف دلم را بگویم. نگاهم کرد. پاهایش لرزید! اول رنگش سفید و بعد کمکم داشت خاکستری میشد که به همان بیمارستانی که با هم آشنا شده بودیم رساندم و در میان جمعیت گم شدم! دکتر سرش را از در بیرون آورد و گفت: همراه خانم تنها...؟
کسی جواب نداد. مدتی طول کشید تا خدمه بیمارستان با برانکارد چرخداری که ملافه سفیدی رویش انداخته بودنداز اطاق خارج شد .
گفتم: کمک کنم؟
گفت: خدا خیرت بده، کمک کن. دخترۀ بیچاره ناراحتی قلب داشته، بدون همراه پاشده اومده بیمارستان. باید ببریمش سرد خونه.خدا میدونه کی بیان دنبالش...
هوا سرد شده بود. دستهایم را در جیب شلوارم کردم و سوت زنان در تاریکی شب فرو رفتم.
دیدگاهها
افتخار می کنم که در کنار شما هستم.
ما همکلاس های خوبی برای هم دیگر هستیم.
برتری به دیگری نداریم.
صمیمانه از حضور گرم و نقد جامع و کارشناسانه شما از کتاب ( عرشیان به خط) اینجانب تشکر و قدر دانی می کنم . دوستان حاضر در جلسه، تسلط و روانی و کارشناسی دقیق شما را در فن نقد ستودند. امید وارم در کلیه امور زندگی موفق و سر فراز باشید.
قربان شما - عابد ساوجی
داستان جالبی بود.
من هنوز دارم فکر می کنم که به دختره چی گفت که سکته رو زد.
ولی به نتیجه نمی رسم. خوب ذهنمو درگیر کردی.
موفق باشید.
و داستان زيبايي بود آفرين بر انديشه هنرمندانه شما !
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا