اوايل که خبرهايت ميرسيد، دلم ميخواست سرم را بکوبم به ديوار. دلم ميخواست يکي را پيدا کنم و آنقدر گلويش را فشار دهم تا خفه شود. واقعن شانس آوردي که آنروزها دَمِ دستم نبودي. حتمن خودت هم يکجورهايي ميفهميدي که به ملاقاتم نميآمدي. البته هنوز بستههايت ميرسيد؛ پولت همينطور. وقتي با خودم فکر ميکردم که اين پول از کجا ميآيد، دلم ميخواست بگيرمت و تمام آن اسکناسها را فرو کنم توي گلويت. پستفطرت، چطور توانستي با من اين کار را بکني. منيکه آنقدر عاشقت بودم. بعد که ديدم دستم به جايي بند نيست، به فکر اُفتادم که خودم را بکشم. نميشد. نميگذاشتند. آنجاييکه من بودم، آدم اختيار جان خودش را هم ندارد. فقط ميتواني بنشيني و فکر کني و فکر کني و از پشت آن ميلههاي سياه که سقف ما را از سقف آسمان جدا ميکرد، چشم بدوزي به کبوترهايي که آزاد پر ميکشيدند و ميرفتند هرجا که بخواهند. همبنديها بههِم ميگفتند، بيخيال. براي تو چه فرق دارد که زنت چه ميکند. به فکر خودت باش. شايد هم راست ميگفتند. براي مرديکه متهم به قتل بود و هر آن احتمال داشت تأييد حکم اعدامش از ديوان عالي برسد، چه فرق ميکرد که زنش شب در آغوش چه کسي بخوابد. بعضيها هم ميگفتند، آدمي همين است. زنيکه مرد بالاي سرش نباشد، بههر سو کشيده ميشود. ديگر روي نشستن در ميانشان را نداشتم. حرف مردم از ميان هر ديواري عبور ميکند؛ حتا ديوارهاي ضخيم زندان. بعد به فکر افتادم که بفهمم او کيست. آن مرديکه اينچنين دلت را ربوده بود، که ميتوانست باشد؟ با خودم فکر ميکردم که حتمن جواني زيباست. مثل آن شاهزادههايي که شبها در قصههايت برايم ميگفتي. آنوقتهايي که سرم را روي پايت ميگذاشتم و شلال موهاي اُخرائييت ميريخت توي صورتم. قلقلکي بودم اما از آنها خوشم ميآمد. چه مسرت، چه سرمستياي ميتوانست بالاتر از آن باشد. حالا پاهاي تو جايگاه سري ديگر بود و کتابهايت گوش شنواي ديگري داشت. آن مرد که بود؟ از هر که ميپرسيدم، ميگفت که نميداند. ميگفتند که ما نميدانيم و از ديگري بپرس. ميدانستم که دروغ ميگويند. مثل همهي افراديکه وقتي بيرون هم بودم، فقط بِهِم دروغ ميگفتند. دروغهايي که از همان لحظه که چشم بر جهان گشودم، همراهم بودند. دروغهاي مادر؛ دروغهاي پدر. دروغهاي خواهرهايي که سالهاست آنهارا نديدهام. دروغهاي معلمهايي که همه از واقعيت فرار ميکردند و دروغهاي مأموران آگاهياي که ميگفتند ميخواهند بِهِم کمک کنند. ميگفتند تو اين برگهها را امضا کن تا بتواني بروي. ميگفتند امضا کن تا ديگر نخواهي اين شکنجهها را تحمل کني. نامردها ميدانستند که چکار کنند تا جايش معلوم نباشد. تا وقتي پهلوي قاضي ميروي، بعد از ساعتها انتظار در آن راهروهاي شلوغ که همه به تو و لباس راهراهت و دستبندهايي که ديگر زندانيها را به تو حلقه کرده چشم ميدوزند، آن وقت که وارد آن اتاق پر از پرونده ميشوي و جلوي آن مرد ريشوي کُت و شلواري ميايستي، نتواني ثابت کني که آن اعترافها را زير شکنجه انجام دادهاي. نتواني بگويي که در آن ساعتها و روزها و ماهها، بر تو چه گذشته. آنوقتهايي که تنها وقتي رنگ آفتاب را ميديدي که درست در ساعت معيني، دَرِ آن زيرزمينِ نمور پر از شپش باز ميشد تا متهمها به قضاي حاجت بپردازند. آنوقتهايي که هر لحظهاَش آنقدر فکرهاي توي سرت بِهِت فشار ميآورند که آن ثانيه هزار سال دوام پيدا ميکند. مأمور همراهت تمام مدت به تو نگاه ميکند. گويي از پشت چشمهاي ريز خاکستري ميخواهد بگويد که حواست باشد؛ اگر جلوي قاضي آبرويمان را ببري، خُب، بعد دوباره مهمان خودماني و آنجا قاضياي نيست که بهدادت برسد. حتا او هم که مثلن در بين مأمورها بعضي وقتها نقش خوب را بازي ميکرد و مثلن بهترينشان بود، حتا او هم تمام مدت به من دروغ ميگفت. فقط تو بودي که بِهِم دروغ نميگفتي. فقط در چشمهاي تو بود، که اولينبار آنروز دَرِ دانشگاه، ديدم که اين يکي ديگر نميخواهد بِهِم دروغ بگويد. ديدم که نوري که از پس آن چشمهاي آبي به من لبخند ميزند، آنچيزي نيست که در تمام مدت زندگيم در چشمهاي ديگران ديده بودم. اما دانشجوي معماري را چه به من. منيکه ديپلم نگرفته وادار شده بودم دبيرستان را رها کنم و بروم. اَصلَن گذار من چطور آنروز دَرِ دانشگاه افتاده بود و چطور شد که با تو برخورد کردم. سرنوشت بازيهاي عجيبي دارد. بازيهايي به عجيبي دختري که حاضر است پاي همهچيز بايستد و حتا خانوادهاش را بخاطر مردي مثل من رها کند. مردي با قد متوسط و چشمهاي عسلي. مرديکه در طول زندگياش، تنها دلخوشياش اين بوده که مُدام از اين آرايشگاه به آن آرايشگاه برود و مدل موهايش را عوض کند. مرديکه هر روز شعري تازه را ياد بگيرد و سعي کند آنرا از بر بخواند تا شايد غمهايش را در سايهي غم حافظ فراموش کند و آنوقت آن مرد سوار بر اسب سفيد، از بد حادثه متهم به قتل بشود و بيفتد زندان. نميدانم تقصيري داشتم يا نداشتم. نميدانم کارم درست بود يا نبود. اگر آنروز به بنگاه آن کثافت نميرفتم و آن قِشقِرِق را راه نمياندختم، شايد هنوز هم تو کنارم بودي و من کنارت. شايد آنهمه شاهد نميآمدند و شهادت نميدادند که کاري را که روحت هم خبر ندارد، تو انجام دادهاي. خيلي به آن لحظات فکر کردم. ساعتها و ثانيهها و سالها. آنوقتها که تيکتاک عقربهي ساعتي وجود نداشت و زمان معلوم نبود که اَصلَن به جلو ميرود يا نه. آنوقتها که محکوم شدهاي و از زندان آگاهي انتقالت ميدهند به زندان مرکزي. آنوقتها که کمکم همه فراموشت ميکنند. آنوقتها که ديگر پدرت و پس از مدتي حتا مادرت هم به ملاقاتت نميآيد. ديگر فک و فاميل و خواهرهايت که اَصلَن از اول هم به ملاقاتت نميآمدند. يکبار که يکيشان را در راهروهاي دادگاه ديدم، که اصلن معلوم نبود به چه دليل آنجاست، رويش را برگرداند و وانمود کرد که اصلن مرا نديده. و فقط تو بودي. تو بودي که در تمام آن سالها کنارم بودي. تو بودي که ميآمدي و وقتي از پشت آن شيشهي گرد گرفته، گوشي تلفن رنگ و رو رفته را بهدست ميگرفتي، سعي ميکردي اشک نريزي و هميشه لبخند بزني. ولي من ميديدم که وقتي ميرفتي، آن هنگام که آخرين قدمها را بهسمت دَرِ بزرگ آهني بر ميداشتي، هميشه دستمالي بَر ميگرفتي و گوشهي چشمت را پاک ميکردي. ولي من ميشنيدم، که چقدر پدر و مادر و برادرت بِهِت اصرار ميکردند که نکن. که دادخواستي غيابي بفرست و تقاضاي طلاق کن. که رها کن اين قاتل پست لعنتي را تا در آن زندان پر از شپش بپوسد. که به فکر خودت باش که جوانيات را بر باد نده. و تو هر بار جلوي همه ميايستادي و به هيچ قيمتي حاضر نبودي مرا رها کني. ولي حتا تو هم... حتا تو هم سرانجام مرا رها کردي. پشت کردي و رفتي دنبال زيباييهاي زندگي. زيباييهاييکه در مردي مثل من، براي هيچ دختري يافت نميشد و هرگز نميتواني تصور کني، که پس از آزادي، وقتي فهميدم که آن مرد کيست، چقدر تعجب کردم. و چقدر بيشتر تعجب کردم وقتي فهميدم که ازدواج دومش است. وقتي فهميدم که ازدواج اولش به طلاق انجاميده. نميداني چه فکرها که به سرم راه نيافت. فکر اينکه واقعن قتلي انجام دهم. فکر اينکه واقعن بيايم و چاقويي بردارم و همانطور که به آن متهم شده بودم، تو و آن مرد و بچهاي که از آن مرد آمده بود را تکهتکه کنم. ولي چرا؟ آخر چرا؟ مگر در آن کثافت سن بالاي بدقيافه با آن سر تاسش چه ديدي؟ نه زيبا بود که بگويم زيباست، نه جوان بود و دلربا که بگويم تو را فريفت. آنروزها، وقتي آن وکيل کثافت، آن کُت سورمهاي عرقي که معلوم نبود کِي شسته شده را در ميآورد و از آن کيف سياه، پروندهي مرا جدا ميکرد و ميگذاشت مقابلم، روي آن ميز چوبي خاکگرفته، نميداني چقدر حالم بههم ميخورد. آنوقتها نميدانستم که چطور چنين وکيل حاذقي، که معلوم نبود هزينهي هر بار ملاقاتش چند ميليون ميتوانست باشد، چرا پروندههاي آقازادهاي را رها کرده و به ديدار من ميآيد. منيکه هيچگاه وکيلي نداشتم و نه تجربهاي که بدانم در آنمواقع چه بايد کرد. اينطور است که ميشود بهراحتي، اولين مظنون را گرفت و وادار به اعتراف کرد. تا کارت راحت باشد و ديگر نخواهي بروي درست تحقيق کني که آن قتل را که انجام داده. مظنوني که صبح روزي که قتل اتفاق افتاده، با آن مقتول گلاويز شده و سر ديرکرد پول رهن خانهاش جلوي همهي مردم هرچه از دهانش درآمده به او گفته. اينطور وقتي علي رياحي را شب غرق به خون و چاکچاک در منزلش پيدا ميکنند، خيلي راحت و با اولين تحقيق از اهل محل معلوم ميشود که قاتل کيست. مستأجري که نه پدري داشت تا مثل خيلي تازه دامادهاي ديگر وقتي به خانهي بخت ميرود برايش آپارتماني تهيه کند، و نه خانهي مادرياي که وقتي چندروز وقت تلف ميشود تا منزل جديدي بيابد، بتواند اثاثش را آنجا نگاه دارد. و آن بختبرگشته را وقتي ميگيرند، هيچکس نيست که سندي برايش بگذارد يا وکيلي بگيرد تا مأموران آگاهي نتوانند هرچه خواستند به او ببندند. اين چيزها را تو خودت خوب ميداني. خيلي بهتر از من. اين چيزها را ميدانستي و باز هم به من خيانت کردي. رفتي و با آن جوانمردي کثافت ازدواج کردي. تنها کسيکه توانست مرا از آن کثافتخانه در بياورد. تنها کسيکه توانست ثابت کند هيچ مدرک درستي عليه من نبوده و اعترافها در شرايطي غيرقانوني گرفته شده. تنها کسيکه پروندهها را آورد و به قاضي گفت که هيچ قفلي در خانهي آن مقتول شکسته نشده و قاتل حتمن کليد داشته. و من چطور ميتوانستم کليد داشته باشم! اما چرا؟ تو چرا اينکار را با من کردي؟ بارها تماس گرفتم. چه در زندان و چه بيرونِ زندان. هيچگاه جواب ندادي. هيچگاه نگفتي که براي چه با کمک همان وکيل کثافت طلاق گرفتي و بعد با خود او ازدواج کردي. لااقل اگر روي جواب دادن نداشتي، ميتوانستي جواب نامههايم را بدهي. نامههايي که اين آخرينشان است. نميداني بر من چه گذشت. گشتم. گشتم. خانه به خانه و کوچه به کوچه آنهم وقتي هيچکس حاضر نبود کمکي بکند. همه رويشان را برميگرداندند و وانمود ميکردند که غريبهام. وانمود ميکردند که اصلن مرا نميشناسند. لحن کلامشان جوري بود انگار هرگز در زندگيشان مرا نديده بودند. بعضيهاشان حتا پشت سرم متلکي ميپراندند. آن هنگام که من درمانده پشت ميکردم و ميخواستم بروم. متلکهاشان مرا بهياد آن داستاني ميانداخت که برايم خواندي. داستان آن شيري که هر روز به آن مرد کيسهاي زر ميداد و وقتي مرد او را به خانهاش دعوت کرد و شير موقع غذا خوردن کثيف کاري درآورد، زَنِمرد متلکي پراند. شير به زن حمله کرد و مرد شمشير کشيد و بر سر شير کوفت. شير رفت. مرد هيزمشکن بود. هرچه داشت خورد و مجبور شد دوباره به جنگل برود. وقتي شير را ديد، شير گفت که جاي زخم شمشير خوب شده؛ اما جاي زخمزبان زنت هنوز خوب نشده. راست ميگفت. جاي زخمزبانها هرگز خوب نميشود. تا ابد با تو خواهند ماند و در جايي، جايي تاريک در ماوراءِ ذهنت، هميشه آزارت خواهند داد. تا تو هميشه منتظر موقعيتي بماني، تا آن آزارها را تلافي کني. تا کسي را بيابي و او را مسئول تمام مشکلات و بدبختيهايي که سرنوشت پيش پايت گذاشته بداني. تا آن ثانيهها و ساعتها و سالهاي زندگي را همه در لحظهاي بر سر او خالي کني. و آن موقعيت دست داد. يافتمت. تو بودي و او. تو بودي او و فرزند او از رَحِم تو. در آن پارک. بايد بياد آوري، دو روز پيش را ميگويم. درست کنار آن سرسرهي قرمز رنگ نشسته بودي. تو مرا نميديدي اما من خوب ترا ميديدم. خيلي خوب. از پس آن شمشادهاي بلند. آن وکيل کثافت ميخنديد و تو هم لبخند ميزدي. لبخندهايي که با لبخندهاي قبليات فرق داشت. همان لبخندهايي را ميگويم که وقتي دست روي صورتم ميگذاشتي ميزدي. اشتباه نميکنم، آن لبخندها چيز ديگري بود. ولي چه فرق ميکرد. در هر حال تو لبخند ميزدي. و من بايد لبخند تو و لبخند جوانمردي را براي هميشه روي صورتتان خشک ميکردم. تا ديگر هيچ زني به هيچ مردي خيانت نکند. تا ديگر هيچ دل عاشقي شکسته نشود. تا ديگر... کمي چرخيدم تا کاملن از پشت سر باشد. به سمتتان آمدم. قدم به قدم و لحظه به لحظه درحاليکه دستم در جيبم بود و دستهي چاقوي ضامندار را ميفشرد. و آنوقت بود که چشمم به او اُفتاد. به دخترت. آنوقت که از آن سرسره پايين آمد و در آغوش تو جاي گرفت. پشت تو به من بود و روي او به صورت من. چشم در چشم. تا آن لحظه درست نديده بودمش. چقدر شبيه تو بود. با همان بيني قلمي. با همان چشمهاي آبي. با همان پوست گندمگون و موهاي اخرائي. انگار نه انگار که پدرش آن مرد کثافت بود. انگار نه انگار که نيمي از ژنهاي وجودش را از ديگري گرفته بود. درست به مانند سيبي که از وسط به دو نيم شده باشد، همان لبخند تو را داشت. نه، آن لبخندي که آن روز بر چهره داشتي را نميگويم، لبخند قبليت بود. درست به مانند آنروز که آخرينبار لبهايت را بر لبهايم گذاشتي. و آنوقت بود که پاهايم سست شد. آنوقت بود که ديگر نتوانستم قدمي بردارم. آنوقت بود که چاقويي که محکم گرفته بودم از دستم رها شد و از کنار جيبم بر زمين اُفتاد. و آنوقت بود که رفتم. اشکريزان برگشتم و پا به فرار گذاشتم. دويدم. دويدم. نميدانم با چه سرعتي و به کدام سو. نميدانم... ديگر چه فرق ميکند. چه فرق ميکند که حالاتم را برايت شرح دهم. مثل آنروزها در دانشگاه. مثل اولين نامههايي که برايت مينوشتم. ديگر نه تو مال من هستي و نه من مال تو. اين... اين... اين آخرين نامهي من به تو است. اميدوارم که ديگر هرگز چشمم به چشمت نيفتد. اميدوارم که بتوانم براي هميشه فراموشت کنم. و اميدوارم... اميدوارم... ديگر اميدي وجود ندارد.
دیدگاهها
شخصیت مرد و زن داستان خوب بهم می خورند
( شخصیت داستان ) کله این مردبا این نامه نوشتن کنده بشه
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا