داستان «خواب» آرشام استادسرایی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خواب» آرشام استادسرایی

 

دیشب،دیشب نه،امروز صبح بود.شاید اصلا امروز نبود.نمی دانم...حس می کنم چند سالی گذشته است.اما نه! همین دیشب،شاید هم امروز صبح،ساعتِ نُه،شاید هم ده بود که از خواب پریدم و دیگر خوابم نبرد.خوابی که دیده بودم وحشتش تا بیداری امتداد پیدا کرده بود.من عادت دارم تا دم ظهر می خوابم.چون حس می کنم کاری برای انجام دادن ندارم.یا اگر کاری هست آنقدر مهم نیست،یا اگر مهم هست برای فرار از ترسِ روبرویی با آن،خواب بهترین چیزی است که می توانم به آن پناه ببرم.اما از وقتی آن خواب را دیده ام دیگر نخوابیدم.نمی دانم چه مدتی است که نخوابیده ام،از صبح امروز،یا صبح چندین سالِ پیش...داشتم خوابم را تعریف می کردم. ساعت نه یا ده بود که از خواب پریدم.خوابی که دیده بودم کمی عجیب است.البته شاید برای من.در خواب،من یک زن بودم.شاید هم یک دختر.نمی دانم.دقیقا یادم نیست.ناگفته نماند که هیچ حس زنانه ای در خواب تجربه نکردم.اصلا حسی جز آن وحشتِ ملموس از یک امرِ ناشناخته،که در حالِ حاضرم درونم هست تجربه نکردم...ابتدا که درون خواب به خودم آمدم، داشتم درِ اتاق را(شبیهِ درِ اتاقِ خودم بود) با چوبی بزرگ و الوار مانند برای جلوگیری از ورود مادرم می پوشاندم. صدای مادرم را از پشتِ در می شنیدم(صدایش شبیه صدای مادرِ خودم بود.) اما یادم نیست چه می گفت.فقط از ورودش به اتاق می ترسیدم. هم زمان حس کردم،شخصی قرار است از پنجره یِ اتاق که روبروی در، و پشتِ سرِ من قرار داشت داخل بیاد.یعنی ترسم دو طرفه شده بود.یک تکه چوب در دست و تِکه یِ بزرگِ دیگری را پشت در گذاشته بودم.صدای چند نفر را از داخل حیاط می شنیدم.پنجره یِ اتاق مشرف به حیاط بود.(شبیه پنجره یِ اتاقِ خودم بود.)صدای کسی را می شنیدم که با حالتی سرخوشانه و مغرورانه می گفت:«الان می رم تو!»... البته نمی دانم از کجا،ولی میدانستم صدا متعلق به مردی جوان است...دانِستَنَم،فقط یک حدس یا یک حسِ غریب نبود.بلکه اطمینانی درونی و روشن بود که نوید این را می داد،آن صدا،وچهره ای که قرار است در چهارچوبِ پنجره اتاق ظاهر شود را می شناسم.البته مادرم،قبل از ورود او از پنجره،درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و با داخل شدنِ او،صداهایی که از حیاط می آمدند قطع شد. مادرم وقتی وارد اتاق شد(چهره اش شبیه مادرِ خودم بود.) با صورتی برافروخته و قرمز شده از شدتِ خشم که به چین های پیشانی اش و چروک های دورِ چشمش عُمقِ بیشتری می بخشید به سمتم آمد و دهانش را بدونِ توقف باز و بسته می کرد.کلماتی از دهانش خارج می شد و وارد گوشهای من می شد و من،کلماتی از دهانم،که حس می کردم خشک و بد مزده است،خارج و وارد گوشهای مادرم میشد.فقط همین را می توانم بگویم.چون هیچ یک از حرفهایی که بین ما رد و بدل شد را نمی شنیدم.شاید هم به خاطر ندارم... تنها چیزی که به یاد دارم همین تصاویر است،و صدایِ سوُتی که هنوزهم درون گوشهایم می پیچید و به فضای اطرافم،حالتی ساکن وسنگین می بخشد.مادرم درون خواب،به سمتِ چپِ اتاق رفت.اتاقی که در آن بودم مستطیل شکل بود و مثلِ راهرویی کوچک بود که تختِخوابم در سمت چپِ آن قرار داشت.(شبیه اتاقِ خودم بود.) مادرم،(البته زنی که درون خواب بود را می گویم،نه مادر خودم را،البته شبیه به مادرِ خودم بود) بدون معطلی قابِ عکسی که بالای تختم بود را کنار زد.البته، نقاشی، و یا عکس بودنِ تصویری که بالای تخت بود را به یاد نمی آورم.فقط میتوانم بگویم قابِ آن،درست مثلِ قابِ عکسی که اکنون بالای تختم است،و تصویرِ سیاه و سفیدِ یک قایق کهنه را در مرادب،ودر کنار اِسکِله ای شکسته، درونِ چارچوبِ خود جا داده است، مشکی رنگ بود. وقتی مادرم آن را کنار زد،پشتِ آن یک حفره بود.انگار من از آنجا بودنِ حفره خبر داشتم، چون ترسِ از برملا شدنِ رازی را درون خود حس می کردم.درون حفره،چند قطعه عکس، با دسته ای پول بود.چیزهای دیگری هم بود که یادم نیست چه بودند.تنها چیزی که یادم هست،به وضوح یادم هست این است که من یک زن،و یا شاید هم یک دختر بودم.البته از باکره بودن یا نبودنِ خود مطمئن نبودم.اما حس می کردم عکسهایی که مادرم پیدا کرده،مربوط به شخصی است که بکارتم را از من گرفته.البته نه با عشق.بلکه با زور.   می توان گفت به من تجاوز کرده بود.همه ی این چیزها را حس می کردم.فقط حس.یقین،منطق و عقل،و امری بدیهی در آنها نبود که به خواهم در رابطه اش توضیح دهم. من وسط یک ماجرا افتاده بودم.حتی قادر نیستم به عقب برگردم چون به خاطر نمی آورم کیِ و چه وقت از خواب پریده ام. امروز صبح بوده است یا صبحِ چند سالِ پیش؟ من حتی خاطره ای قبل از این خواب به یاد نمی آورم.قادر به دادنِ توضیحی نیستم که بتواند این اتفاقات را توجیه کند.انگار کل زندگی من از زمان پریدن از خواب و در آن خواب خلاصه شده است.من فقط تصویری از همه چیز دارم و تصویرها هم هیچ چیز را نمی رسانند.مثلا تصویر مادرم را در ذهنم دارم و می توانم بگویم او مادرم است و هر روز برای من غذا می آورد یا لَگَنِ زیر مرا تمیز می کند ومی توانم بگویم این اتاق من است و من یک مرد یا یک پسر هستم که درون خواب به یک زن یا یک دختر تغییر ماهیت داده بودم.همین.و نه هیچ چیزِ دیگر...انگار مادرم،رازی را که نمی دانستم چه بود، درونِ خواب کشف کرده بود. نمی دانم چرا اما سرخیِ صورتِ او کم کم روبه سفیدیِ معصومانه ای می رفت و قطره های کوچکِ اشک از گوشه یِ چشمهایش که قرمز و لرزان بودند سرازیر شده بود.با من مهربان شده بود و حالت های او روی من هم تأثیر گذاشته بود و حس می کردم گونه هایم گُر گرفته و چشمهایم ملتهب و مرطوب شده اند.حس می کردم شخصی که صدایش را از حیاطمان شنیده بودم همان شخصی است که عکسهایش در دست مادرم قرار داشت.اما من همچنان همان وحشت و ترس را درون خود از یک امرِ ناشناخته حس می کردم.چیزی از وحشتم کاسته نشده بود.زیباییِ ترس آلودِ ماجرا اینجا بود که وقتی مادرم در حال وارد شدن به اتاق بود من یک بار از خواب،با صدایِ وانتی که آهن و آت و آشغال می خرید بیدار شده بودم. اما مثل اینکه آن خواب،به من چنگ انداخته بود و دست از سرم بر نمی داشت و مرا درونِ رختخواب و به روی تخت میخ کوب کرده بود.چیزی که می توانم بگویم این است که انگار کسی از پشت مرا گرفته بود و به درون آن خواب می کشید. که سرآخر هم موفق شد و آن ماجرایی که گفتم اتفاق افتاد...و در نهایت من با همان وحشت،که منشأ آن را نمی دانم چه بود، هنگامی که در کنار مادرم،درون آن خواب گریه می کردم،مجدد با همان صدای وانتی که آهن پاره می خرید ازجایم پریدم و بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. نمی دانم زمان چه مقدار گذشته است.آن خواب برایم نزدیک و هم زمان دور، و در دنیایی دیگر جلوه می کند. انگار آن خواب از فضایی تهی،خلأ یی که در پشتِ سرم قرار دارد  می آمد و هنوز هم وحشتِ آن دست از سرم بر نداشته است.از خوابیدنِ مجدد وحشت    می کنم و با خودم عهد کرده ام هرگز نخوابم.اما علی رغم این عهد پلکهایم سنگین است و نیرویی پُرکِشش مرا از پشتِ سر گرفته و با تمامِ توان مرا درونِ خواب می کشد.اما نه!عهد کرده ام دیگر نخوابم.!هرگز نمیخوابم.پنجره یِ اتاقم را بسته ام.در اتاقم را قفل کرده ام.حتی مادرم را راه نخواهم داد.صدایی از درون حیاط می آید.صدای کسی را می شنوم که      می گوید:«الان می رم تو!»...مادرم به در اتاقم می کوبد و گوشم سوت می کشد.من هنوز به درون خواب پرت نشده ام.من هنوز یک مرد،و یا یک پسر هستم و هنوز به زن،یا دختری که درونِ خوابم بود تغییر ماهیت نداده ام.روی تختم میروم.صدای وانتی که آهن پاره می خرد از درون کوچه به گوشهایم می رسد.قابِ مشکی رنگِ بالای تختم را که عکسِ قایقی کهنه را در یک مرداب،و در کناراِسکِله ای شکسته،درونِ چارچوب خود جای داده است از دیوار برمی دارم وکنارمی زنم.پشتِ آن یک حفره است...

 

دیدگاه‌ها   

#2 عادل قلی پور 1392-11-27 00:41
سلام
داستان را خواندم.این داستان خوب تمام شده است؛و فقط خوب تمام شده است!و به نظر من این خوب تمام شدن نمیتواند ضعفهای کل داستان را پوشش دهد یا خواننده را قانع کند تا از آنها چشم پوشی کند. اگر داستان در اوایل مخاطب را درگیر نکند چه بسا مخاطب از ادامه ی آن منصرف شود و به آخر آن هم نرسد. راوی از همان شروع خوابش را برای مخاطب تعریف میکند، خوابی که برای من خواننده فقط حکم یک خواب درهم را دارد و هیچ ارزش داستانی ای ندارد که بشود بر آن چنگ زد.
این صرفن نظر یک خواننده ی داستان است.
سبز مانید...
#1 محمد کیان بخت 1392-11-26 23:34
داستان زیبایی بود، و لذت بردم.


در شروع داستان این قسمت از داستان (من عادت دارم تا دم ظهر می خوابم.چون حس می کنم کاری برای انجام دادن ندارم.یا اگر کاری هست آنقدر مهم نیست،یا اگر مهم هست برای فرار از ترسِ روبرویی با آن،خواب بهترین چیزی است که می توانم به آن پناه ببرم)
به نظرم این جمله اضافه می نماید.

با آرزوی موفقیت برای شما....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692