آمبولانس جلوی ساختمان بهداری پارک میکند. سقف بهداری با لیفهای خرمایِ پهنشده روی تیرهایِ چوبی، پوشیده شده است. نصیری درِ آمبولانس را باز میکند. از در دیگر مردی پیاده میشود که لباس نظامی بهتن دارد. سر و صورت هر دو چنان خاک گرفته است که موهای جابهجا سفیدشدهشان، خاکستری بهنظر میرسد. گوشۀ سالن بهداری جاییکه یکی از چند ردیفِ تختهای کیپ تا کیپ چیده شده، پایان مییابد؛ اتاقک کوچکی هست که پنجرهای به بیرون دارد. مرد نظامی جدا میشود و بهسمت اتاقک میرود. نصیری از راهروهای میان تختها میگذرد. با احتیاط پتوهای روی زمین را که چند بیمار روی آن خوابیدهاند، رد میکند. هر مجروحی همینکه عبور کسی را از کنار خویش احساس میکند، برمیگردد، از ناله کردن، با خود حرف زدن یا چشم دوختن دست میکشد و حرکت او را با چشمانی منتظر دنبال میکند. نصیری به پشت سر هاشم میرسد که روپوشی سفید بهتن دارد، خم شده است و با انبرک بازوی مجروحی را میکاود. نصیری از او میپرسد:
- مریضمون چطوره؟
هاشم برمیگردد و به صورت نصیری نگاهی میاندازد. کمر صاف میکند و پتوی روی مجروح را کنار میزند. از روی ناف تا زیر سینۀ مجروح باندپیچی شده است. هاشم باندهای خونیِ کنار دندهها را نشان میدهد.
- خیلی جون کندیم تا خونریزی بند اومد. دیشب چند ساعت زیر عمل بود. [اشارهای به بازوی مجروح میکند.] هنوز هم پُرِ ترکشه.
- اصلیهاشو که درآوردین، ها؟ این خردهریزها رو خودت یهکاریش بکن... انشاءالله روبهراه بشه. میشه دیگه، نه؟
- اصلی- فرعی نداره. بدنش لت و پاره. یه عالمه خون ازش رفته. بدون خون، نمیشه امیدی داشت.
نالهای از جایی برمیخیزد. نصیری بهدنبال صدا سرش را میگرداند. کمی بعد دهانش را به گوش هاشم نزدیک میکند و در گوش او زمزمه میکند:
- محض رضای خدا، یهدونه جیپ سالم هم پیدا نمیشد. خودم حاجی رو برداشتم آوردم. میگه امشب حمله میکنن. شنیدم تا غروب باید اینجارو تخلیه کنیم.
- اینجارو! با چی؟
- با همین آمبولانس.
- همهرو! مگه میشه؟
- معلومه نمیشه. فقط اونایی که زنده میمونن. باقی به امان خدا.
- [هاشم به مریض روی تخت اشاره میکند.] بابکو چکار کنیم؟
- این دیگه به من و تو مربوط نیست. دکتر و حاجی خودشون تصمیم میگیرن. ولی سفارش تو رو بهش کردم. گفتم که پرستاری میخوندی. بیای کمک دست خودم، برات خیلی بهتر میشه.
- چی گفت؟
- فعلا که هیچی. یهجوری تو فکره که انگار اصلاً گوش نمیده. ولی تو ناراحت نباش، بالاخره یهجوری حالیش میکنم.
تلق و تلوق در اتاق برمیخیزد. هر دو برمیگردند و حاجی را تماشا میکنند که با لباس نظامی خاکگرفتهاش، سخت مشغول تفکر از اتاقک خارج میشود. پیرمردی روپوش بهتن نیز پشت سر او بیرون میآید. پیرمرد بهسمت هاشم میآید و حاجی بهطرف در خروجی میرود. نصیری میگوید:
- دکتر داره میاد، دربارۀ بابک ازش بپرس. من برم به حاجی باز هم سفارشتو بکنم.
دکتر به هاشم میرسد. نصیری هم پشت سر حاجی درحال حرف زدن با او، از بهداری خارج میشود. هاشم بابک را نشان دکتر میدهد. دکتر دست زیر گلوی مجروح میبرد. به ساعتش نگاه میکند و چند شماره میشمارد. سپس سرش را چندبار آهسته تکان میدهد. دستی روی شانۀ هاشم میگذارد و از او جدا میشود. هاشم نگاهی بیحال به بابک میاندازد. باندهای خونی و بازوی شکافتهاش را نگاه میکند. سریع و بیدقت روی زخم بازویش بتادین میریزد و باند میپیچد. بهسمت تخت دیگری میرود.
***
هاشم از ساختمانی کاهگلی بیرون میآید. جلوی ساختمان سایهبانی فلزی کشیدهاند که لیفهای خرمایِ سقف آن، جابهجا ریخته است. یک گوشه، زیر سایبان، آتشی در یک پیت حلبی میسوزد و نزدیک پیت چند سنگ نسبتاً بزرگ انداخته شده است. هاشم به آمبولانس که جلوی در پارک شده است نگاهی میاندازد و دستبند مردی پنجاهساله را میکشد که شلوار محلیِ سفیدِ گشادی پوشیده و دستاری بهسر بسته است. مرد چهرۀ پریشان و ترسخوردهای دارد، لای ریش سفیدش پر از خاک و خاکستر است، چنانکه به نیزار سر برآورده از گِل میماند. روی گونههایش چند زخم کبره بسته است. هاشم همچنان مرد را بهدنبال خود میکشد و بهسمت پایۀ فلزی سایبان میبرد. در دست دیگرش پلاستیکی پر از سیبزمینی و یک چهارلیتری آب دارد. سر آزاد دستبند را به تیر فلزی سایبان میبندد. چند قدم آنطرفتر، از درختی چند ترکۀ باریک و تر میکند. برمیگردد و کنار اسیر روی تختهسنگی مینشیند. چهارلیتری را کنار دستش میگذارد و تختهسنگ دیگری را برای اسیر هل میدهد. سیبزمینی و ترکهای به او میدهد و از هرکدام یکی برای خودش برمیدارد.
نصیری از در ساختمان بیرون میآید. سوییچ را توی دستش تکان میدهد. به پایین نگاه میکند و گامهایش را به زمین میکوبد. نرسیده به آمبولانس متوجه هاشم میشود که کنار پیت نشسته است و دارد از سر چهارلیتری آب مینوشد. بهسمت او میرود.
- خوش نشستی، پهلوون! روسفیدم کردی!
هاشم ترکهای بهسمت او دراز میکند. نصیری آنرا میگیرد و با تعجب نگاهی به آن میاندازد. گویی نمیداند باید با آن چه بکند. میگوید:
- یکهفتهست دارم با حاجی یکی بهدو میکنم. چرا قبول نکردی؟
- امشب میرم عملیات، بعدش هم خلاص. بهتر نیست؟
- خلاص! اگه اصلاً برنگشتی چی؟ [روی یکی از سنگها مینشیند.] شوخی که نیست. از بهداری تا اینجا چند هفته است که یهریز زیر خمپاره است. بچه جان! نمیخوان برن تماشا که! دارن میرن زمینهارو پس بگیرن.
- من کاری به این کارها ندارم، حاجی گفت: اسیر رو بیار تا جاشونو به ما نشون بده، بعدش هم تشویقی، برو خونتون.
- چقدر از خدمتت مونده؟
- دو ماه.
- تو بخاطر دو ماه، میخوای خودترو بکشتن بدی! میآمدی ور دست خودم، بعد هم صحیح و سالم میرفتی خونه.
- آمبولانس هم همچین جای امنی نیست، بابکو یادت رفته؟
نصیری زیر لب غرولندی میکند. سیبزمینیاش را به ترکه میکشد و توی آتش میگذارد. بعد میپرسد:
- حالا این تحفه چجوری جای اونارو یاد گرفته؟
- صاحب همین خونه است. عربه. توپخونه شونو میشناسه. با هم اینجوری بودن. [دو انگشت سبابهاش را به هم گره میزند.]
- [نصیری به چهرۀ اسیر نگاه میکند.] ها... پس اون مردک تویی؟ من فکر کردم در رفته. [سپس رو به هاشم میکند.] از جلوی چشمم گمش کن. [رو به اسیر] به این دیوثها جا میدی!... ها؟... خائن! [ دوباره رو به هاشم] من جای تو بودم به این کوفت هم نمیدادم.
هاشم در چهارلیتری را باز میکند و جرعهای از آن مینوشد. چهارلیتری را زمین میگذارد و همینطور که دور دهانش را خشک میکند، میگوید:
- بزار غذاشو بخوره. حالا که گرفتیمش، دیگه چه فرقی میکنه.
- چه فرقی؟ خائن، خائنه! پدرسگها هم از توبره میخورن هم از آخور. اینور زمین، اونور زمین. اینور زن، اونور زن. مصبتو شکر!
- برای من که فقط امانتیه، میرسونم دست صاحبش، برمیگردم خونمون.
نصیری روی تخته سنگ جابهجا میشود، چندتا تف میاندازد، سیخش را میچرخاند و سیبزمینی را تماشا میکند که کمکم پوستش چروک میخورد. هاشم سیبزمینیاش را از توی آتش درمیآورد و فوت میکند. بعد گوشهای از آن را گاز میزند.
- باشه، برسون به صاحبش! حرف که توی کلهات نمیره. ولی چهار چشمی حواست بهش باشه. اگه خواست در بره، بیرودربایستی بزن خلاصش کن. این زنده بمونه، کَلَکِ یه مملکت کنده است.
- [هاشم سیبزمینی را با لذت گاز میزند.] جوش نزن. فردا شب خونه رو عشق است!
نصیری سیبزمینیاش را از ترکه بیرون میکشد، چندبار آنرا بالا و پایین میاندازد تا بتواند توی دستش نگاه دارد. با ترکه خطی روی زمین میکشد و میگوید:
- این خط این نشون. بازم میگم، تو اهل جنگ نیستی. جات توی آمبولانس خودمه نه توی عملیات.
ترکه را کنار پای هاشم زمین میزند و بهسمت آمبولانس میرود. در آمبولانس را که باز میکند بر میگردد به هاشم نگاه میکند که دارد چهارلیتری را سر میکشد. فریاد میزند:
- اینقد آب نخور، میترکی بچه!
آمبولانس را روشن میکند و دور میشود.
***
سربازان مورچهوار در پی هم میدوند. تنها پیش پایشان را نگاه میکنند و گهگاه تپهها، نیزارها و ویرانههایی را که در نور ملایم ماه، گنگ و رازگونه بنظر میرسند. سر آزاد دستبند توی مشت هاشم است و اسیر همپای او با دست بسته میدود. خمپارهای منفجر میشود. همه روی زمین دراز میکشند. اسیر روی سربازی میافتد که از گردنش خون بیرون میجهد. نگاهی به سیاهی خون میاندازد که روی خاک گسترش مییابد. آنسوتر نگاهش متوجه سرنیزهای میشود که روی خاک افتاده است. دست آزادش را روی آن میگذارد. هاشم همراه با بقیۀ سربازها برمیخیزد و دست اسیر را میکشد. اسیر سرنیزه را توی مشتش میگیرد و بلند میشود. چند گام پیش میرود سپس مخفیانه سرنیزه را توی جیب شلوارش جا میدهد.
***
سربازان دانهدانه با نگاههای دوخته بر زمین، از هاشم جلو میزنند. هاشم دست اسیر را میکشد. اما اسیر وانمود میکند که نای دویدن ندارد؛ گامهایی کوتاه و خسته برمیدارد و دهانش را برای کشیدن نفسهایی عمیق رو به آسمان میگیرد. هاشم نیز قدمهایش را آهستهتر میکند. دوش به دوش هم پیش میروند. بقیه سربازان همچنان در حال جلو زدن از اویند. هاشم که نمیخواهد عقب بیفتد، قدمهایش را تندتر برمیدارد. طوریکه یک گام از اسیر جلو میافتد. اما اسیر توجهی نمیکند و همچنان آرام راه میرود. آخرین سرباز نیز از آندو پیش میافتد. موقع عبور، با دست به پشت هاشم میزند و او را به شتاب وامیدارد. هاشم نگران میشود و چنان سریع میدود که اسیر پشت سرش سکندری میخورد.
اسیر، هر لحظه از سرعت خود میکاهد. فاصلۀ آنها از آخرین سرباز هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. تا اینکه نرسیده به تپهای کاملاً عقب میافتند. آخرین سرباز از قله سرازیر میشود ولی آندو هنوز به تپه نرسیدهاند. تنها اسیر و هاشم پایین تپه ماندهاند، هاشم جلوی اسیر میدود و تلاش میکند خود را به بقیۀ گروهان برساند. اسیر نگاهی به تپه و پشت سر میاندازد. مطمئن میشود که کسی دور و اطراف نباشد. دست توی جیب شلوارش میکند و انگار توانش را دوباره بازیافته باشد، چند گامِ سریع برمیدارد و خود را به نزدیکی هاشم میرساند. هنوز سرنیزه را کاملاً از جیبش بیرون نیاورده که انفجار خمپارهای هر دو را به زمین میاندازد. خطر که رفع میشود هاشم باعجله برمیخیزد و اسیر را از جا بلند میکند. در نور ماه چشمش به شلوار سفید اسیر میافتد که بالای زانو لکهای سیاه برداشته است. دست میبرد تا آنرا وارسی کند. دستش به سرنیزۀ توی جیب اسیر میخورد. آنرا از جیبش درمیآورد. با خشم نگاهی به اسیر میاندازد. اسیر خودش را جمع میکند، گویی بخواهد ضربۀ سیلی را دفع کند. هاشم بجای پرخاش، با سرنیزه شلوار اسیر را از جایی نزدیک به زخم پاره میکند و سرنیزه را لای کمربند خودش میگذارد. نگاهی به زخم میاندازد. چفیهاش را از دور گردن درمیآورد و روی زخم میبندد. سپس از توی جیبش کلید دستبند را بیرون میآورد. سر آزاد آنرا باز میکند و به مچ خودش میبندد. با شانه، ضربۀ محکمی به پشت اسیر میزند. اسیر سکندری میخورد و بهسمت بالای تپه شروع به دویدن میکند. هاشم پهلو به پهلوی او میدود و مدام با بازو یا دست او را هل میدهد و به پیش میراند. اسیر پای زخمیاش را روی خاک میکشد و سعی میکند تعادلش را حفظ کند.
***
باد لای ملافههایی میدمد که گوشه و کنارشان زیر لیفهای خرما و تیرهای شکستۀ سقف بهداری گیر کرده است، بازی آنها زیر نور ماه، حجمهای شبه گونۀ هراسناکی میسازد. هاشم پشت دیوارهای فروریختۀ بهداری لحظهای دست از هل دادن اسیر برمیدارد و به پنجرۀ اتاقک بهداری نگاه میکند که یک طرفِ دیوارِ آن فروریخته است و پنجره، در نیمۀ دیگر دیوار هنوز پابرجا مانده است. هاشم اسیرِ گرمِ تماشا را هل میدهد و بهداری را رد میکند تا از تپهی پشت آن بالا برود.
بالای تپه هاشم کمی درنگ میکند. به دور و اطراف نگاهی میاندازد. نشانی از گروهان نمیيابد. پایین میآید. برمیگردند کنار بهداری.
- پس اینا کجان؟ تو اینجاها رو بلدی؟
اسیر نگاهی به هاشم میاندازد نه حرفی میزند نه سری تکان میدهد. هاشم صورتش را به اسیر نزدیک میکند. لحظهای توی چشمانش زل میزند. میگوید:
- حرف نمیزنی!... ها؟ حالیت میکنم.
ناظم آتش را روی تکتیر میگذارد و بند آنرا روی شانه محکم میکند. لوله را روی شکم اسیر میگذارد. اسیر با لهجۀ عربی غلیظی میگوید:
- نزن... نزن... بهخدا نمیدونُم.
هاشم سرش را تکان میدهد.
- نه... نشد. جور دیگهای باید باهات حرف بزنم.
هاشم دست توی جیبش میکند و دنبال چیزی میگردد. کلید دستبند را پیدا میکند و به اسیر میدهد. با چشم اشارهای به او میکند و لولۀ تفنگ را بیشتر فشار میدهد. اسیر وحشتکرده دستبند را از مچ خودش باز میکند. هاشم همانطور که اسیر را نشانه رفته است چند گام عقب عقب میرود و به پنجره نزدیک میشود. اسیر دستان لرزانش را بالای سر میبرد.
- اینجا رو میشناسُم؛ قبول. اما نمیدونُم گروهانت کجا رفت.
- برای چریدن که نرفته. رفته بهسمت خط. تو که میدونی خط کجاست.
کِلاش را بالا میآورد و قنداق را روی شانه میگذارد، پیشانی اسیر را نشانه میرود. اسیر نگاهی به نوک اسلحه میاندازد، کف دستانش را بههم میچسباند و بحالت التماس جلوی صورتش میگیرد.
- قَسمت میدُم. رحم کن. بزار مو برُم. اصلاً... خودت با مو بیا. امان داری. بهخدا راست میگُم. با هم می ریم عراق. پیش فامیل مو. تو جای پسر خودُم.
- [هاشم کلاش را از روی شانه پایین میآورد و زیر بغل میگیرد.] که اینطور؟! پس سفر درازی داریم! بزار خودمو سبک کنم!
هاشم از نیمۀ آزاد پنجره، وارد بهداری میشود و پشت قاب آن میایستد. همچنان اسیر را که با دهانی باز و قلبی پر تپش به او نگاه میکند، نشانه رفته است. هاشم پشت دیوار زیپ شلوارش را باز میکند. کمی شکمش را جلو میدهد. صدای شُرشُر آب برمیخیزد و رفتهرفته خاموش میشود. اسیر که قلبش کمی آرام گرفته است، دستش را پایین میآورد.
- مو با تو شوخی نکردُم جوون... با تو دشمنی ندارم. بیا خونۀ خودُم. غذا، زمین، زن هرچی خواستی بهت میدُم. اینا رو ول کن، بزار هرچی دلشون میخواد بزنن تو سر و کول هم.
- من به اینا کاری ندارم، خونهت مال خودت. من یا باید تحویلت بدم یا بکشمت. بعد هم برگردم خونۀ خودم. فهمیدی؟
هاشم دستش را روی زیپ میگذارد. اما هنوز آنرا بالا نکشیده؛ صدای مهیب انفجاری برمیخیزد. اسیر روی زمین دراز میکشد و مدتی دستش را روی سر نگاه میدارد. سپس سرش را بلند میکند و منتظر میماند تا گرد و خاکها فرو بنشیند. در میان دیوار هیچ نشانی از هاشم و پنجره نیست. سریع برمیخیزد و چند گام به حالت دو دور میشود. اما میایستد. بهسمت بهداری برمیگردد. با احتیاط از پشت دیوار داخل میشود. هاشم روی زمین افتاده است و یکی از تیرهای چوبی سقف پهلویش را شکافته است.
هاشم با چشم اسیر را دنبال میکند که پیش میآید و زانویش را کنار بدن او میگذارد. هر دو، به چشمهای هم نگاه میکنند. اسیر کِلاش را چنگ میزند و سعی میکند بند آنرا از پشت سر هاشم دربیاورد. خون از زخم هاشم بیرون میجهد و روی کف بهداری جاری میشود. هاشم دستش را که روی شکم است، آهسته چند بند انگشت جلو میبرد و روی سر نیزۀ بسته به کمربندش میگذارد. اسیر بند کِلاش را تا نزدیک گوش هاشم بالا میآورد و تنها یک تکان نیاز دارد تا آنرا از گردن او خارج کند. هاشم مشتش را روی سرنیزه محکم میکند، آماده میشود تا آنرا بیرون بکشد. خون تا زیر گردنش خزیده است، بابک را بیاد میآورد و هشدارهای نصیری را: بزن خلاصش کن! کاش مانده بود. کاش به نصیری گوش داده بود. دو ماه. فقط دو ماه. ارزشش را داشت؟ کمک رانندۀ آمبولانس دو ماهف فقط دو ماه و بعد... خانه بود. خانهای که دیگر هرگز رنگ آنرا نخواهد دید. اینور زمین، اونور زمین... زنده بمونه، زنده بمونه؟ کلک یه مملکت رو؟ چه فرقی میکند. جوی جوی خون از بدنش میرود. خداحافظ خانه! بدون خون، امیدی هست، نیست؟ بزند، نزند؟ مستقیم توی چشمهای اسیر زل میزند، پاسخش را از آنها میخواهد.
اسیر برای لحظهای بیحرکت میماند، هر دو توی چشم هم زل زدهاند. خون، میلغزد و زیر گردن هاشم را پر میکند. اسیر برمیخیزد. چفیه را از زانویش باز میکند و روی صورت هاشم میاندازد. دوباره مینشیند. به چفیه نگاه میکند که روی دهان هاشم تند تند بالا و پایین میرود و بند کِلاش را میکشد. آن از سر هاشم در میآورد. کلاش آزاد شده است، تنها یک قسمت از بند آن در حلقۀ بازویِ دستِ مشت شدۀ هاشم باقی مانده است. موهای پشت گردن هاشم خونآلود شدهاند. هاشم مشتش را باز میکند. اسیر بند را میکشد و بدون هیچ مقاومتی از بازوی هاشم بیرونش میآورد. نفس هاشم آرام گرفته است. اسیر بند کلاش را دور گردن محکم میکند و از بهداری خارج میشود.
از بیرون کسی چندبار هاشم را صدا میزند. در فاصلهای نزدیک تکتیری شلیک میشود. از اطراف رگبارها آغاز میشوند و همۀ صداها همراه با نالۀ اسیر فروکش میکنند. چفیه روی صورت هاشم آهسته باد میکند و دوباره فرو مینشیند. هاشم انگشتش را کمی در خون کف بهداری میجنباند. سرش به طرفی رها میشود و چفیه دیگر تکان نمیخورد.
***
آمبولانس نزدیک ویرانههای بهداری، نگه میدارد. دو جوان سفیدپوش از یکسو و نصیری از سوی دیگر پیاده میشوند. دو جوان سریع از عقب آمبولانس برانکاری بیرون میآورند و بهسمت بدن بیجان سربازی میروند که آنسوتر افتاده است. نصیری بهسمت اسیر که به شکم روی خاک افتاده است میرود. او را با پا میچرخاند؛ ابتدا صورت و سپس دستان بدون دستبندش را نگاه میکند. نظری به اطراف میاندازد. از روی اسیر رد میشود و بهسمت پنجرۀ بهداری میرود که روی زمین افتاده است. ملافهها و چفیۀ گیر کرده زیر لیفهای خرما، در باد تکان میخورند، سایهشان زیر نور خورشید بازی میکند و میلرزد.
مرتضی غیاثی
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا